سرویس فرهنگی دیارمیرزا؛

مرگ ایوان ایلیچ؛ کتابی برای اندیشدن به مرگ و زندگی از تولستوی

شاید بتوان گفت شخصیت اصلی این داستان نه تنها «ایوان ایلیچ» بلکه تمامی انسان‌ها هستند؛ بسیاری از مردم پس از دوران کودکی از زندگی واقعی خود فاصله می‌گیرند و خود را با کار و فعالیت‌های روزمره زندگی درگیر می‌کنند و زمانی متوجه اشتباهات خود می‌شوند که دیگر دیر شده است…

صابر عاشری لشت نشائی/ سرویس فرهنگی دیارمیرزا

«مرگ ایوان ایلیچ» یکی از معروف‌ترین کتاب‌های لئو تولستوی نویسنده شهیر روس است که محبوبیت زیادی در بین عموم مردم بدست آورد، این کتاب به زبان‌های متعددی ترجمه شده است و در ایران نیز مترجمان زیادی این کتاب را به فارسی برگردان کرده‌اند. این کتاب دارای ۱۲ فصل است که از مرگ «ایوان» شروع و با مرگ او به پایان می‌رسد اما موضوع مهم در این داستان مرگ شخصیت اصلی داستان نیست بلکه برخورد انسان با موضوع مرگ و نهایتا چیزی که نویسنده برای مخاطب خود می‌خواهد، تفکر در باب زندگی است!

داستان با مرگ «ایوان ایلیچ» آغاز می‌شود؛ وقتی همکارانش در جلسه‌ای در خصوص پرونده معروفی صحبت می‌کنند و یکی از آنها خبر مرگ «ایوان» را در روزنامه می‌خواند!

اولین واکنش همکاران «ایوان ایلیچ» به مرگش

تولستوی در خصوص اولین واکنش همکاران «ایوان» در ابتدای کتاب اینگونه می‌نویسد: «ایوان ایلیج از همکاران افراد حاضر در جلسه و مورد ارادت همه بود. چند هفته‌ای بود که به سبب یک بیماری، به گفته پزشکان لاعلاج، در بستر بیماری بود. جایگاهش را کسی اشغال نکرده بود، اما بر پایه حدس و گمان‌های موجود، الکسیوف در صورت مرگش جایگزین وی می‌شد و منصب الکسیوف به یکی از آقایان وینیکف یا اشتابل می‌رسید. پس با رسیدن خبر فوت ایوان ایلیچ، اولین چیزی که در آن اتاق خصوصی ذهن آقایان را مشغول کرد، جابجایی‌ها یا ترفیع‌هایی بود که احتمالاً برای خودشان و آشنایانشان اتفاق می‌افتاد.»

وی در بخشی دیگر نیز می‌نویسد: «در کنار تمام ملاحظات پیرامون جابجایی‌ها و ترفیع‌های احتمالی پیرو مرگ ایوان ایلیچ، شنیدن خبر فوت یکی از آشنایان این حس رضایت را در تمام مستمعین به دنبال داشت که [اوست که مرده ولی من هنوز زنده‌ام].»

نحوه برخورد نزدیکان «ایوان» با خبر مرگ او شاید به دنیادوستی آدمیان و منفعت‌گرایی آنها اشاره دارد و اینکه بجای اندوه مرگ یک عزیز یا عبرت کردن از اینکه مرگ شاید روزی نه چندان دور به سراغ آنها نیز بیاید؛ توجه‌شان به کسب جایگاه وی است.

وقتی پیتر ایوانویچ برای همدردی با خانواده دوست قدیمی خود (ایوان ایلیچ) به خانه آنها می‌رود، همسر «ایوان» یعنی پراسکویا دورونا از روزهای آخر زیر همسر خود و زجر کشیدن‌های او گفت چنان که در بخشی از کتاب آمده است: «بی‌وقفه، نه فقط برای چند دقیقه بلکه ساعت‌ها درد کشید. سه روز آخر همه‌اش دادوهوار راه می‌انداخت. طاقت دیدنش رو نداشتم. نمی‌دونم چطوری دندون روی جیگر گذاشتم. تا سه تا اتاق اون طرف‌تر صداش میومد. اوه، چه مصیبت سنگینی بود!»

«ایوان ایلیچ» در کار خود مردی تقریباً خوب و درستکار بود و در کتاب نوشته شد: «به عنوان یک بازپرس، مردی مبادی آداب و متشخص بود که احترام همگان را برمی‌انگیخت و درست مثل پست سابقش مسائل کاری را به خوبی از زندگی شخصی جدا می‌کرد.»

ازدواج «ایوان» با «پراسکویا فدورونا» | توجه بیشتر به کار

یکی از ویژگی‌های «ایوان» تصمیم‌گیری براساس منطق بود و عدم توجه به احساسات است، او با همین خصوصیت با «پراسکویا» ازدواج می‌کند در بخشی از کتاب آمده است: «پراسکویا فدورونا خانواده‌ای اصیل و ظاهری جذاب و کمی ملک و املاک داشت. ایوان ایلیچ شاید می‌توانست به دنبال همسر سطح بالاتری بگردد، اما همین هم خوب بود. ایوان ایلیچ حقوقش را داشت و امیدوار بود او همچنین درآمدی داشته باشد. پراسکویا فدورونا با افراد به درد بخوری آشنایی داشت و زنی جوان، زیبا، جذاب و کاملاً اخلاقمدار بود.»

اما پس از ازدواج اوضاع برای «ایوان» آنطور که انتظار داشت پیش نرفت و درگیری‌های او با همسرش به وجود آمد: «همسرش، بی‌هیچ دلیل خاصی (از سر دل‌خوشی زیاد، آنطور که ایوان ایلیچ به خود می‌گفت) شیرینی و ریتم نرمال زندگی‌‌شان را به هم ریخت. بی‌دلیل حسادت می‌کرد، از همسرش توقع داشت تمام توجهش را به او بدهد، از همه‌چیز ایراد می‌گرفت و معرکه‌هایی بی‌منطق و به دور از اخلاقی به راه می‌انداخت.»

این مشکلات باعث شد «ایوان» از خانواده فاصله بگیرد و بیش از گذشته توجهش را به کار معطوف کند.

در خصوص فرزندان «ایوان ایلیچ» هم در کتاب آمده است: «دختر بزرگترش شانزده ساله بود، فرزندان دیگر مرده بودند و فقط یک پسر برایش مانده بود، یک بچه مدرسه‌ای و محل اختلاف پدر و مادر. ایوان ایلیچ می‌خواست او را به مدرسه حقوق بفرستد، اما پراسکویا فدورونا به جهت آزار دادن شوهرش او را در دبیرستان ثبت‌نام کرد.»

بیماری «ایوان ایلیچ» و عدم پذیرش او

«ایوان» در گیرودار زندگی دچار بیماری‌ می‌شود که زندگیش را مختل می‌کند. «درد پهلویش اذیتش می‌کرد و به نظر شدیدتر و مداوم‌تر می‌شد و مزه دهانش عجیب و عجیب‌تر می‌شد. احساس می‌کرد دهانش بوی تعفن می‌دهد و می‌دید که دارد اشتها و توان بدنی‌اش را از دست می‌دهد. نمی‌توانست خودش را گول بزند: چیزی وحشتناک، جدید و مهم‌تر از هر چیز دنیا دارد روال عادی‌اش را طی می‌کند. این بیش از همه ایوان ایلیچ را می‌آزرد. می‌دید که خانواده‌اش، به ویژه همسر و دخترش که مدام در حال رفت‌وآمد بودند، هیچ درکی از این موضوع ندارند و از اینکه می‌دیدند او اینقدر افسرده و سختگیر شده، ناراحت بودند، گویا تمام این‌ها را از چشم او می‌دیدند.»

او نمی‌خواست این وضعیت را بپذیرد و در بخش دیگری از کتاب آمده است: «ایوان ایلیچ مرگش را با چشمانش می‌دید و ناامیدی درونش ریشه می‌دواند. در اعماق وجودش می‌دانست که دارد می‌میرد، اما اما نه تنها آن را نمی‌پذیرفت، بلکه آن را نمی‌شناخت و توان درک چنین مفهومی را نداشت.»

ایوانی که زندگی خود را صرف کار کرده بود و به دنبال ترفیع درجه بود پس از بیماری لاعلاجش متوجه شد که دیگر فرصتی برای زندگی ندارد چنانچه در در کتاب آمده است: «آنچه بیش از همه موجبات رنج و عذاب ایوان ایلیچ را فراهم می‌نمود، فریبکاری و دروغ بود که بنا بر دلیلی همه آن‌ها قبول داشتند که او در بستر مردن نیافتاده است و صرفاً مریض است و فقط باید خونسردی‌اش را حفظ و مراحل درمان را طی کند و سپس بهبودی حاصل خواهد شد. این فریبکاری او را می‌آزرد؛ آن‌ها نمی‌خواستند آنچه تمامشان می‌دانستند و او می‌دانست را بپذیرند، اما می‌خواستند درباره بیماری خوفناکش به او دروغ بگویند و می‌خواستند وادارش کنند که در آن دورغ شریک شود.»

رویایی با مرگ؛ تغییر و تحول در «ایوان ایلیچ»

او که همیشه سعی می‌کرد با افراد صاحب نفوذ در ارتباط باشد پس از بیماری خود و در آن حالت تنها لحظاتی که در کنار «جراسیم»، دستیار جوان سرخدمتکار و یک فرد روستایی و ساده بود احساس خوبی داشت.

«ایوان ایلیچ» دیگر از تاب و توان افتاده بود به طوری که در کتاب آمده است: «فقط تا وقتی جراسیم به اتاق بغل رفت، جلوی خودش را گرفت و بعد از آن مثل کودکی زیر گریه زد. به خاطر درماندگی و بی‌پناهی‌اش، تنهایی ملال‌انگیزش، بی‌رحمی انسان‌ها، بی‌رحمی خدا و نبود خدا اشک ریخت. «چرا تموم این کارها را کردی؟ چرا منو به اینجا آوردی؟ چرا این‌قدر بد عذابم میدی؟» بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند به گریه کردن ادامه داد.»

او حتی با روح خودش نیز صحبت می‌کرد: «اولین عبارت قابل بیان در قالب کلمات که به گوش می‌رسید این بود: «چی می‌خوای؟» با خود تکرار کرد: «چی می‌خوای؟ چی‌ می‌خوای؟» پاسخ داد: «چی ‌می‌خوام؟ می‌خوام بدون درد زندگی کنم.» و باز با چنان تمرکزی توجه کرد که حتی دردش هم حواسش را پرت نمی‌کرد. صدای دورنی‌اش پرسید: «زندگی کنی؟ چگونه؟» «همانطور که قبلاً زندگی می‌کردم؛ خوب و شاد.» صدا تکرار کرد: مثل گذشته، خوب و شاد؟» و در ذهنش بهترین لحظات زندگی شادش را تجسم کرد؛ اما عجیب آنکه هیچکدام از آن لحظات فرح‌بخش اینک هیچ شباهتی با گذشته نداشتند؛ هیچ کدامشان مگر دورترین خاطرات کودکی. در کودکی، چیزی واقعاً شاد و فرح‌بخش وجود داشت که اگر برمی‌گشت، حیات را در کالبد بی‌جان این زندگی می‌دمید؛ اما کودکی که آن خوشبختی را تجربه کرده بود دیگر وجود نداشت، بلکه این فقط شبحی از انسانی دیگر بود.»

در بخشی دیگر از کتاب می‌خوانیم: «هرچه از کودکی دوتر و به زمان حال نزدیک‌تر می‌شد، شادی‌هایش پوچ‌تر و متزلزل‌تر می‌شدند، ابتدا به مدرسه حقوق برگشت. خوشبختی در آنجا کمرنگ‌تر شد، ولی اندک نشاط، دوستی و امیدی هنوز در آنجا وجود داشت؛ اما در کلاس‌های بالاتر، از شمار این لحظات خوشی کاسته شد. سپس طی اولین سال‌های دوران حرفه‌ای‌اش، وقتی در خدمت فرماندار بود، چراغ خوشبختی‌اش اندک سوسویی می‌زد؛ آن‌ها خاطرات عشق به یک زم بودند. سپس همه چیز در ابهام و آشفتگی فرورفت و خوبی‌های کمتری به چشم می‌آمد؛ و در ادامه، همان‌ها هم کمتر و کمتر شدند. ازدواجش که صرفاً یک اتفاق بود و سپس واقعیت آن از پس پرده بیرون آمد، بوی بددهان و حساسیت و درویی همسرش؛ سپس آن زندگی خشک و رسمی آن دل‌مشغولی‌ها درباره پول، یک سال و دو سال، ده سال و بیست سال و همیشه همان‌ها که هرچه بیشتر تداوم می‌یافتند، مهلک‌تر می‌شد.»

انگار وقتی فکر می‌کردم دارم پیشرفت می‌کنم، در حال سقوط بودم!

«ایوان ایلیچ» در جایی جملاتی را به کار می‌برد که شاید نیاز باشد تمامی انسان‌های دنیا آن را بخوانند: «انگار وقتی فکر می‌کردم دارم پیشرفت می‌کنم، در حال سقوط بودم و واقعیت همینه. در نظر مردم بالا می‌رفتم، ولی به همون اندازه داشتم از زندگی دور می‌شدم؛ و حالا همه چیز تموم شده و فقط مرگ برام مونده.»

دست و پنجه نرم کردم با مرگ «ایوان» را به فکر می‌برد همانطور که در کتاب می‌خوانیم: «ایوان ایلیچ اکنون دیگر مبل دونفره‌اش را ترک نمی‌کرد. به‌جای خوابیدن روی تخت روی مبل دونفره می‌خوابید و تقریباً همیشه نگاهش را به دیوار می‌دوخت. همیشه همان آلام زجرآور را تحمل می‌کرد و تنهایی‌اش همیشه سوال لاینحل به ذهنش می‌آورد: «این‌ها برای چیست؟ یعنی مرگ همین است؟» و صدایی از درون پاسخ می‌داد: «بله، مرگ همین است.» وقتی می‌پرسید: «دلیل این عذاب‌ها چیست؟» صدای درونش پاسخ می‌گفت: «دلیلی در کار نیست، مرگ همین است.» به غیر از فراتر از این‌ها هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.»

حالا شخصیت اصلی داستان تغییر کرده بود و درد فکری او بیشتر از درد جسمی او را عذاب می‌داد: «دردهای ایوان ایلیچ خیلی اسفناک بودند، اما بدتر از آن‌ها آلام ذهنی‌اش بودند که برایش بدترین شکنجه‌ها بود. آلام ذهنی‌اش به این سبب بودند که آن شب، وقتی به صورت مهربان و خواب آلود جراسیم با گونه‌های برآمده‌اش نگاه کرد، ناگهان این سؤال به ذهنش رسید: اگه تمام زندگی‌ام اشتباه بوده باشه، چی؟»

دیگر ترسی از مرگ وجود نداشت!

«ایوان ایلیچ به خود گفت: «اما اگه این واقعیت داره و دارم با اطلاع از این حقیقت با زندگی وداع می‌کنم که تموم داشته‌هام رو از دست دادمو نمی‌تونم آب‌رفته را به جوی برگردونم، اون وقت چی؟» به پشت خوابید و با نگاه نسبتاً جدیدی به بازبینی زندگی‌اش پرداخت. صبح وقتی چشمش به دربانش، سپس به همسرش، سپس به دخترش و بعد به دکتر افتاد، هر کلام و حرکت از حانب آن‌ها تأییدی بر حقیقت درناکی بود که آن شب برایش برملا شده بود. در قیافه آن‌ها خودش را می‌دید؛ تمام آن چیزهایی که برایشان زندگی کرده بود و به عینه می‌دید هیچ واقعیتی در آن‌ها نیست، بلکه فقط فریبی بزرگ و پلید بود که در پس مرگ و زندگی پنهان شده بود. این شناخت ده برابر بر شدت درد جسمانی‌اش افزود. ناله کرد و به این طرف و آن طرف غلتید و لباس‌هایش که داشتند خفه‌اش می‌کردند و از این بابت از آن‌ها متنفر بود را درید.»

او در لحظات آخر عمر خود دیگر حتی از مرگ هم ترسی نداشت چنانکه در کتاب آمده است: «به دنبال ترس آشنای سابقش از مرگ و گشت و نشانی از آن نیافت. «کجاست؟ مرگ چی شد؟» ترسی نبود، چون مرگی وجود نداشت. به‌جای مرگ، نور بود.»

کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» کتابی برای اندیشدن به مرگ و بیشتر از آن به زندگی است؛ کسانی که به دنبال حقیقت زندگی هستند.

شاید بتوان گفت شخصیت اصلی این داستان نه تنها «ایوان ایلیچ» بلکه تمامی انسان‌ها هستند؛ بسیاری از مردم پس از دوران کودکی از زندگی واقعی خود فاصله می‌گیرند و خود را با کار و فعالیت‌های روزمره زندگی درگیر می‌کنند و زمانی متوجه اشتباهات خود می‌شوند که دیگر دیر شده است…

Share