نامه به کودکی که هرگز زاده نشد؛ آزادی هم مثل عشق کلمه مبهمی است
حتی موقعی که بدبختم، فکر میکنم خوشم نمیآمد که به دنیا نیایم، زیرا هیچ چیز از نیستی بدتر نیست.» اما او به این موضوع نیز تأکید میکند که «درد با ما به دنیا میآید و رشد میکند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو میکنیم.

صابر عاشری لشت نشائی/ سرویس فرهنگی دیارمیرزا
سرویس فرهنگی دیارمیرزا در بخشهای قبلی به معرفی کتابهای «تولستوی و مبل بنفش»، «تختخوابت را مرتب کن»، «دربارۀ معنی زندگی»، «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟»، «مرگ ایوان ایلیچ» و «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» پرداخت و در این قسمت نیز، کتاب «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» را بررسی میکنیم.
دربارهی نویسنده کتاب
«اوریانا فالاچی» نویسنده و روزنامهنگار ایتالیایی که به دلیل نوشتن کتابهایی مانند «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد»، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» و نیز مصاحبه با رهبران سیاسی کشورهای مختلف معروف شد.
او در کودکی جنگ جهانی دوم را تجربه کرد و این تجربه بر زندگی او تأثیر زیادی گذاشت. فالاچی در بزرگسالی نیز خبرنگار حوزه جنگ شد و حتی در این مسیر با خوردن تیر به شدت مصدوم نیز شد.
فالاچی با تجربهای که از جنگ ویتنام و مکزیک کسب کرد، کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را در پاسخ به سؤال خواهر کوچکترش که از او پرسید «زندگی چیست؟»، نوشت.
او با چهرههای سیاسی مهمی در دنیا از جمله آیت الله روحالله خمینی(س)، محمدرضا پهلوی، یاسر عرفات، ذوالفقار علی بوتو، ایندیرا گاندی، گلدا مایر، ملک حسین، معمر قذافی، جرج حبش و هنری کسینجر مصاحبه کرد و کتابهای «مصاحبه با تاریخ» و «گفتوگوهای اوریانا فالاچی» حاصل این مصاحبههاست.
این نویسنده و روزنامهنگار ایتالیایی در سن ۷۷ سالگی به دلیل بیماری سرطان در فلورانس ایتالیا درگذشت.
زندگی جنگی است که هر روز تکرار میشود
داستان از حضور یک جنین در دل دختری که شخصیت اصلی این قصه است، آغاز میشود و او دارد با جنین خود صحبت میکند، چنانچه در ابتدای کتاب آمده است: «آن شب حس کردم تو هستی! قطرهای زندگی که از نیستی رها شده باشد. روی تختخواب دراز کشیده بودم، چشمهایم در تاریکی باز بود، و ناگهان، در این تاریکی، روشنی یقینی درخشیدن گرفت، آری، تو آنجا بودی. تو وجود داشتی.»
از ابتدا ماجرا دختر دچار ترس است، ترسی که در کتاب بدین شکل آمده است: «ترسی مرا در خود گرفته که آثارش بر چهرهام، بر مویم و بر ذهنم هویداست. ترسی که خودم را در آن گم میکنم. سعی کن بفهمی، این ترس، ترس از دیگران نیست. من از دیگران باکی ندارم. ترس از رنج کشیدن نیست. من از درد نمیترسم. ترس من از توست، ترس از تصادفی که تو را از نیستی بیرون کشید و در بطن من نهاد.»
این دختر با علاوه بر اینکه میگوید خوش آمادگی پذیرش چنین موضوعی را ندارد، یک سؤال کلیدی هم ذهن او را مشغول کرده است که آیا کودک پس از تولد و زمانی که بزرگ شد از اینکه به این دنیا آمده است، رضایت نداشته باشد.
او زندگی را برای کودک خود اینگونه تصویر میکند: «زندگی جنگی است که هر روز تکرار میشود و لحظههای شادی، گریزهای کوتاهی است که به قیمتی بسیار بیرحمانه به دست میآیند.»
هیچ چیز از نیستی بدتر نیست
وی در پاسخ به سوال مهم خود اینگونه پاسخ میدهد: «حتی موقعی که بدبختم، فکر میکنم خوشم نمیآمد که به دنیا نیایم، زیرا هیچ چیز از نیستی بدتر نیست.» اما او به این موضوع نیز تأکید میکند که «درد با ما به دنیا میآید و رشد میکند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو میکنیم.»
شخصیت اصلی داستان به کودک زاده نشده خود اینگونه میگوید: «بهدنیا آوردن تو به خاطر خودم، برای من گیرایی ندارد. زیرا که من هیچگاه نیازمند تو نبودهام.»
او در بخشی دیگر از داستان، دیگر از استدلال کردن برای کودک خود دست میکشد و عنوان میکند که «اگر روزی به من بانگ زنی که چرا و برای چه مرا بهدنیا آوردی؟ پاسخت خواهم داد: من همان کاری را کردم که دیگران و درختان طی میلیونها میلیون سال پیش از من کردهاند و خیال میکردم که کار خوبی کردهام.»
منطق ما پر است از تضادها
یکی از خوبیهای کتاب «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» این است که، نویسنده تلاش کرده است عقاید خود را در قالب گفتوگو با کودک متولد نشده شخصیت اصلی داستان بیان کند و نکات قابل تأملی در این کتاب آمده است، برای مثال در بخشی از کتاب آمده است: «کودکم، منطق ما پر است از تضادها. هنوز چیزی را ثابت نکردهایم برعکس آن را میبینیم، متوجه مخالفش میشویم و شاید متوجه میشویم که مخالفش به همان اندازه زندگی اعتبار دارد.»
اوریانا فالاچی نگاه فمینیستی خود را نیز بارها در این کتاب آورده است چنانچه در بخشی از کتاب آمده است: «دنیا ما به وسیله مردها، برای مردها ساخته شده و قدرت و برتری آنها آنقدر دیرینه است که آن را نهایتی نیست.» یا در جایی دیگر آمده است: «در افسانههایی که مردها برای توضیح دادن زندگی ساختهاند، اولین مخلوق یک زن نیست، مردی به نام آدم است. حوا بعداً سر میرسد، برای آنکه آدم را سرگرم کند و گرفتاری بهبار آورد.» و نکاتی از این دست که در جای جای کتاب وجود دارد.
البته در بخشی از کتاب نیز زندگی برای مردان را هم آسان نمیداند و خطاب به فرزند متولد نشده خود مینویسد: «زندگی برای یک مرد هم چندان آسان نیست، حرفم را باور کن. چون که اندامت قویترخواهد بود، بارهای سنگینتری بر تو خواهند نهاد. مسئولیتهای مستبدانهای بر تو تحمیل خواهند کرد. چون ریش داری اگر گریه کنی بر تو خواهند خندید، حتی اگر محتاج به محبت باشی. در جنگ به تو دستور خواهند داد که بکشی یا بمیری و تو را ملزم خواهند کرد که در ظلم و جور ایجاد شده در دوران غارنشینی شریک جرم باشی.»
او به فرزند خود که فعلا جنسیت آن را نیز نمیداند، تذکر میدهد: «کودکم، من در پی آن هستم تا برایت شرح دهم که مرد بودن به دُمی درپیش داشتن نیست بلکه به مفهوم انسان بودن است.»
همواره کسی پیدا خواهد شد که سنگی بردارد و به سوی تو پرتاب کند
در بخشی از کتاب آمده است: «شاید اینگونه حرف زدن هنوز خیلی زود باشد. شاید بر من است که فعلاً زشتیها و غمها را از تو پنهان بدارم، برایت از دنیای بیگناهی و شادی تعریف کنم ولی این کار بهمثابه جلب تو خواهد بود در افتادن به دام. مثل این خواهد بود که تو را به این خیال وادارم که زندگی فرش ظریف و نرمی است که با پای برهنه میتوان بر آن راه رفت، نه جادهای سنگلاخ با سنگهایی که پای آدمی به آنها گیر میکند، میافتد و مجروح میشود. سنگهایی که با کفشهای آهنین باید از آنها گذشت و حتی این هم کفایت نمیکند زیرا، در حالیکه تو از پاهایت مراقبت کنی، همواره کسی پیدا خواهد شد که سنگی بردارد و به سوی تو پرتاب کند.»
عشق برای مقید کردن و سرگرم کردن ما اختراع شده
شخصیت اصلی داستان درخصوص «عشق» نیز به کودک خود گفت: «دوست داشتن؟ یک روز باید من و تو، دربارهی کاری که عشق مینامندش مفصل صحبت کنیم زیرا صادقانه بگویم هنوز از این مقوله چیزی دستگیرم نشده است. به گمانم موضوع ابهامی عظیم در میان باشد که برای مقید کردن و سرگرم کردن ما اختراع شده.»
در بخشی دیگری از کتاب آمده است: «هیچ چیز به اندازهی تمایلی که یک موجود به موجود دیگر دارد، مثلاً تمایل یک مرد نسبت به یک زن، یک زن نسبت به مرد، آزادی را تهدید نمیکند. نه بندها، نه زنجیرها، نه میلههای آهنی، هیچیک اینچنین بندگی کورکورانه؛ اینچنین ضعف ناامیدانهای را پیش نمیآورند.»
تو به هیچکس تعلّق نداری نه به مملکت و دولت نه به من!
فالاچی بارها در بخشهای مختلف کتاب به اصرار مردی که با شخصیت اصلی داستان ارتباط داشته برای سقط جنین اشاره میکند و حتی دوست دختر نیز به او تأکید میکند که کودک خود را از بین ببرد و به او میگوید: «حتی مرغها هم، همه جوجههایی را که میتوانند بهدنیا نمیآورند، اگر از هر تخمی جوجهای بیرون میآمد، کره زمین به مرغدانی تبدیل میشد. میدانی که بسیاری از مرغها تخمهای خودشان را میبلعند؟ میدانی که آنها فقط یک یا دوبار در سال جوجه میآورند؟ و در مورد خرگوشها، میدانی که بعضی خرگوشهای ماده نوزادان لاغر خود را میخورند تا به دیگر نوزادان بهتر شیر بدهند؟ آیا بهتر نیست به جای بهدنیا آوردن آنها و خوردنشان یا خوراک دادنشان در همان ابتدا از بینشان ببرند؟»
داستان در بخشهای مختلف نشان میدهد که شخصیت اصلی در تردید قرار دارد که جنین را سقط کند یا خیر اما جایی به این نتیجه میرسد که این که کودک میخواهد متولد شود، انتخاب خود او بوده است! «تو به هیچکس تعلّق نداری نه به مملکت و دولت نه به من. تنها به خودت تعلّق داری. از همه چیز گذشته تو خودت بودن را انتخاب کردهای و من در اشتباه بودم وقتی میپنداشتم که گزینشی را به تو تحمیل میکنم. من با نگه داشتن تو جز فرمانبرداری از دستوری که به هنگام روشن شدن جرقهی زندگیات به من دادی کاری نمیکنم.»
آزادی هم مثل عشق کلمه مبهمی است
اوریانا فالاچی نگاه سیاسی خود را نیز در کتاب آورده است چنانکه در بخشی ازکتاب در خصوص مفهوم «آزادی» از زبان شخصیت اصلی خطاب به کودک متولد نشده خود، نوشت: «صحبت از آزادی را زیاد خواهی شنید. اینجا پیش ما، کلمه آزادی هم مثل عشق کلمه مبهمی است و عشق همانطور که برات گفتم از همهی کلمات مبهمتر است. با انسانهایی برخورد خواهی کرد که برای آزادی خود را تکهتکه میکنند، شکنجه و عذاب و حتی مرگ را تحمّل مینمایند و امیدوارم که تو از آن جمله باشی. در همان لحظهای که بهخاطر آزادی خود را تکهتکه میکنی، متوجه خواهی شد، که وجود ندارند، که تنها به آن اندازه وجود دارد که جستجویش میکنی.»
در ادامه کتاب آمده است: «تو در شکم من زندانی خواهی بود و باز فکر میکنم که از فضای کمی برخوردار هستی و از هماکنون نیز در تاریکی بهسر خواهی برد اما در آن تاریکی، در آن فضای محدود، تو آزادی، در این دنیای وسیع و بیرحم هرگز این چنین آزاد نخواهی بود. در جایی که هستی از هیچکس نباید پوزش خواهی کنی همینطور از هیچکس نباید کمک بگیری، زیرا که هیچکس در کنار تو نیست و تو از آنچه نامش اسارت است ناآگاهی.»
شخصیت اصلی داستان بدبینی خود به جامعه فراتر از این حرفا میبرد و اینبار به مفهوم «خانواده» حمله میکنند، چنانچه در بخشی از کتاب به کودک متولد نشده خود میگوید: «من به خانواده اعتقادی ندارم. خانواده دروغی است بزرگ و آنهایی که این دنیا را تشکیل دادهاند، آفریدهاند تا مردم را بهتر زیر نظر داشته باشند، تا اطاعت را بهتر برای قوانین و افسانهها کشف کنند. وقتی که آدم تنهاست آسانتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندگی میکند آسانتر تسلیم میشود. خانواده به جز بلندگوی دستگاهی که نمیتواند بگذارد تو نافرمانی کنی و تقدس ندارد، چیز دیگری نیست.»
او باز هم از آزادی صحبت میکند «زندگی به جهنم تبدیل میشود موقعی که زیر نفوذ ستمگرانی زندگی میکنی که از تو سلب آزادی میکنند و آزادی برای تو حکم خواب و خیال پیدا میکند.»
زنده ماندن یعنی خشونت
به نظر میرسد نگاه سیاه به زندگی در دنیا در جای جای کتاب وجود دارد دارد همانطور که در بخشی از کتاب آمده است: «زنده ماندن یعنی خشونت. تو کفش چرمی به پا خواهی کرد چون یک نفر گاوی را کشته و تکهتکه کرده تا چرمش را به دست آورد. پالتو پوست بر تن خواهی کرد چون که کسی یک حیوان، صد حیوان را کشته تا پوست آنها را بکند. جگر پرندگان را خواهی خورد چون که کسی جوجههایی را کشته که به هیچکس آزاری نمیرساندند و این خود نیز حقیقت، زیرا آنها نیز به دیگرانی آزار میرساندند، کرمهایی که در آرامش قصد خوردن سبزیها را داشتند میبلعیدند. همیشه یکی هست که دیگران را میخورد یا برای زنده ماندن پوست او را میکند، از انسانها بگیر تا ماهیها. حتی ماهیها در بین خود همدیگر را میخورند، بزرگترها کوچکها میبلعند.»
او عدالت و برابری را نیز مانند آزادی تنها در رحم مادر امکانپذیر میداند: «هرگز نظام یا مرام و مسلکی پیدا نمیکنی که بتواند جانشین قلب انسانها بشود و بیرحمی را از آن بیرون کند. وقتی که به تو گفتند: مرام ما گونهی دیگری است به آنها بگو: ای دروغگوها، آن وقت اگر خواستند به تو ثابت کنند که در مملکتشان غذای ثروتمندان و غذای فقرا یکی است، فصل برای ثروتمندان و برای فقرا فرق نمیکند، آنها را حقیر بشمار.
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح میشود تا پالتوپوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی میشود و آن وقت یاد میگیری که حتی از زیبایی یک منظرهی زیر برف متنفّر باشی.کودک من! تساوی تنها در آنجایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما تنها توی رحم برابر هستیم.»
شخصیت اصلی داستان هدف از بچهدار شدن را امید به بهبود زندگی نسبت به والدین میداند و اعتقاد دارد: «از قرنها، از هزارها سال پیش، مردم با اعتماد به فردا بچه بهدنیا میآورند به این امید که فردا فرزندانشان بهتر از آنها زندگی کنند.»
بدنم را در اختیارت میگذارم ولی فکر و ذهنم را نه!
پس مدتی دکتر به مادر توصیه میکند که دیگر نباید تحرک زیادی داشته باشد زیرا برای کودک داخل رحم و او خطرناک خواهد بود او حتی سپس حس میکند که این کودک علاوه بر جسم، میخواهد ذهن و قلب او را تسخیر کند چنانچه در کتاب میخوانید: «کودکم تو چقدر پرتوقعی! برای شروع کار ادعای دخالت کردن در جسم مرا داری و آن را از اساسیترین حقش که حرکت کردن است محروم میکنی سپس در تلاش آن هستی که ذهن و قلب مرا تصرف کنی…گوش کن! من به تو امتیازی میدهم، شکمم را بزرگ میکنم، بدنم را در اختیارت میگذارم ولی فکر و ذهنم را نه.» و چنین نگاه منفیای به کودک در بخشهای دیگر کتاب نیز هویداست.
همه چیز تمام است؛ او مرده!
مادر داستان با وجود تجویز پزشک به عدم تحرک به یک سفر کاری میرود و همین سفر سبب مرگ کودک میشود، کودکی که هرگز زاده نشد… «(پزشک) دو دستش را روی تخت تکیه داد و با حالتی غمگین به من چشم دوخت: بهتر است که هرچه زودتر به شما بگویم. شما حق دارید. او دیگر رشد نمیکند. از دو هفته پیش شاید هم سه هفته. شجاع باشید. همه چیز تمام است؛ او مرده.»
پس از مرگ کودک ماجرا با دادگاهی خیالی برای مشخص شدن مسئولیت مادر در خصوص مرگ کودک به پایان میرسد و اوج داستان نیز در همین بخش است؛ بخشی که دو پزشک این زن که یکی مرد و یکی زن بوده در دادگاه صحبت میکنند، پزشک مرد مادر را مقصر مرگ کودک میداند و پزشک زن نگاهی متفاوت دارد و میگوید: «نمیتوانیم از یک زن بخواهیم که ماهها مثل یک افلیج در رختخواب بماند. به عبارت دیگر، نمیتوانیم او را ملزم سازیم که از فعالیتهایش، از شخصیتش، از آزادیش دست بردارد. مگر مرد را که خیلی بیشتر از این لذت برخوردار میشود به این کارها ملزم میکنیم؟ واضح است که همکارم، حقی را که برای مردها قایل است برای زنهاقایل نمیشود و این حق استفاده کردن از بدن خویش است، به نظر همکارم یک مرد مثل یک زنبور عسل مجاز که از این گل به آن گل برود و شهد برگیرد و زن یک دستگاه تناسلی است که صرفاً برای تولید مثل در نظر گرفته شده است.»
در این محاکمه خیالی حتی پدر کودک که پیش از این متقاضی سقط جنین بود مادر را مقصر مرگ کودک میداند!
شخصیت اصلی داستان در این دادگاه مجدد با کودکی که هرگز زاده نشد حرف میزند و کودک مادر را مقصر مرگ خود نمیداند و او را تسلی میدهد و عنوان میکند: «اگر زندگی یک عذاب است چرا به آن راه یابم؟…زندگی یک محکومیت به مرگ است. نمیفهمم چرا میبایست من از نیستی خارج بشوم تا دوباره به آن برگردم.»
زندگی نمیمیرد
در انتها کتاب با جملاتی تأمل برانگیز سعی میکند مخاطب خود را به فکر فرو ببرد: «آدم به امید دست یافتن به ثروت، به عشق، به آزادی خود را خسته و فرسوده میکند و برای بهدست آوردن یک حق خود را از پا درمیآورد و وقتی که آن را بهدست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد یا اینکه آن را تباه میکند و تنها با فکر به اینکه دوست دارد به عقب برگردد و جدال و معرکه و عذاب را از سرگیرد از لذت بردن محروم میماند.»
یا در جایی دیگر آمده است: «خوشبخت واقعی آن کسی است که بتواند به خود بگوید: «من میخواهم راه بروم، نمیخواهم به مقصد برسم.» و بدبخت کسی که خود را مقید میسازد و میگوید: «من میخواهم به مقصد برسم.» رسیدن مردن است ، هنگام راه رفتن تنها میتوانی از آسودن بین راه استفاده کنی.»
همچنین نوشته شده است: «زندگی خارقالعاده است. زخمها را با سرعتی دیوانهوار التیام میبخشد. اگر جای زخم باقی نمیبود، حتی یادمان نمیآمد که یک روزی از اینجا خون جاری شده است. از این گذشته جای زخمها نیز عاقبت از بین میرود. اول کوچک میشوند، بعد ناپدید میگردند.»
سرآخر نیز شخصیت اصلی داستان از اعتقاد به زندگی میگوید: «کودک من، اشتباه میکردی که میگفتی من به زندگی اعتقاد ندارم. برعکس، من به آن اعتقاد دارم. حتی با همه رسوایی و ننگی که دربردارد از آن خوشم میآید و منظورم از این حرف زندگی کردن به هر قیمت است»
جمله پایانی کتاب نیز جالب است: «زندگی نه به من نیاز دارد، نه به تو. تو مُردی، من هم شاید بمیرم ولی این مهم نیست چراکه زندگی نمیمیرد.»
سخن پایانی نویسنده یادداشت
کتاب «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» شاید نگاهی «فمینیستی» داشته باشد و بسیاری آن را مخصوص جنسیت خاصی (خانمها) یا گروهی خاصی (مادرهای باردار) بدانند اما در این کتاب، نویسنده سؤالتی اساسی را عنوان میکند که باید هر فردی نسبت به آن تفکر کند؛ اینکه چرا زاده شده؟ هدف از زندگی کردن چیست؟ چرا باید بچهدار شویم؟ و… اوریانا فالاچی در این کتاب مسائلی را مطرح کرده است که نیازمند سالها تأمل بوده و شاید بتوان گفت بشر قرنهاست که با آن درگیر است.
در بیشتر بخشهای کتاب ناامیدی و تلخیهای زندگی بیان میشود (بغیر از جملات انتهایی کتاب که نویسنده اعتراف میکنند با تمام این زشتیها به هر قیمتی سعی میکند زندگی کند و برخی از بخشهای آغازین کتاب) بنابراین کسی که این کتاب را میخواند باید از قبل آدمی افسرده و ناامید نباشد زیرا که این کتاب شرایط روحی او را دشوارتر میکند اما با باید این را نیز بدانیم که گاهی نیاز است نسبت به مسائل بنیادین هستی تفکر کنیم.
دیدگاه