ناگفته‌های مردی که میرزا را جان می‌بخشید

من.. سجاد عزیزپور با تمام تاروپودم کوشیدم تا تاریخ را، نه بر پرده، که در نبضِ تماشاگر زنده کنم. میانِ راهروهای قلبشان. گاهی خانه‌ای در استادسرای رشت و گاهی در پیچ‌وخم‌های علم‌الهدی و سبزه‌میدان.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، سجاد عزیزپور، هنرمند لشت نشایی که سالها نقش میرزا کوچک جنگلی را بازی کرده به مناسبت ۱۱ آذر در دلنوشته ای نوشت:

این بار، نه در قابِ میرزا، که در پوستینِ خویشتنِ خسته‌ام می‌نویسم…

آنچه در دل مانده بود، بزرگواری پرسید از زبانِ دلُ .
حرف دل را اینگونه می‌نویسم تابه یادگار بماند بر برگِ تاریخِ دل.

یـــازده ســـال، نه یک عدد، که یک عمــر بود. یک روح بود؛ روحی که در قالبِ میرزا کوچک‌ جنگلی دمیده می شد و از جنگل‌های سرسبزِ گیلان، تا دلِ سنگرهای مقاومت، آوازِ آزادی سَر می داد.
جمع شده بودیم. جمعیتی شده بودیم در قالب لشکری که نامش را نهضت جنگل می‌خواندند. صبحِ یازده آذر که می‌رسید، باشوق و شور آماده می‌شدیم. برای نقش هایمان. رنگ و لعاب روی صورتهامان و لباس ها روی تَن هامان، نقش می‌بست. هرکدام مان قطعه ایی از تاریخ بودیم.
میـــرزا بودم‌. همانطور غـــریـب. گاهی بوی تنهــایی ام تا وســط میدان شهـرداری، تندیس میشد. آن یکی خالو قربان بود و یکی دیگر احسان الله. یکی می‌شد حاج احمد کسمایی، همان که آخرش، خودش را و میرزا را فروخت به انگلیسی ها.
آن یکی از لشکر اجنبی بود. استاروسلسکی.
تیمورتاش هم بود. گیلان را غرق خون کرده بود آقای والـی.
خلاصه بگویم صبح روز یازده آذر، پیاده و سوار واردِ رشت می‌شدیم و تاریخ را بازآفرینی می کردیم. از استادسرا تا سبزه میدان. از قرق کارگزار تا شهرداری، پُر بودیم از اُبهتی که نامِ یاران جنگل به ما داده بود.
زن و مرد، پیر و جـوان، مبهوتِ لشکری می‌شدند که ساخته بودیم. انگار آنها هم با ما به دلِ تاریخ پرتاب می‌شدند. گاهی لبخند می‌شدند و گاهی علامت تعجب. و گاهی اشک بر گونه هاشان می‌دوید. هرچه بود شور و ذوقی بود که موجی از گذشته را به تصویر می‌کشید.
*اما کسی نمیدانست، پشت همه ی این کارناوالِ بزرگ، رنجی عظیـــــــــــــم خوابیده، که با تمام شدنش تازه آغاز می‌شد.*
*و من* با همه ی یارانم، *تنها بودم. تنـهای تنـــــها.*
برای گرفتن کاغذهایی که مجوز نام داشت و پرداخت هزینه ها از دستمزدها و دسترنج ها.
همه ی اینها ، کوه را زیر پا لِه می‌کرد. و من میان هجمه ایی از خوب ها و بدها، ویــران می‌شدم و هر سال به سال بعد فکر می‌کردم. محــاسنم سفیــد شده بود و درد بسراغِ روحم آمده بود. و انگار با میرزا در میانه‌ی حریقی سبز، می سوختم .

من ایستاده رازِ چشمانِ درخت می‌شدم در مسیرِ جنگل.
با هر نقش تاریخ را ورق می‌زدم پیش چشمانِ آگاهِ تماشاگر.
من.. سجاد عزیزپور با تمام تاروپودم کوشیدم تا تاریخ را، نه بر پرده، که در نبضِ تماشاگر زنده کنم. میانِ راهروهای قلبشان. گاهی خانه‌ای در استادسرای رشت و گاهی در پیچ‌وخم‌های علم‌الهدی و سبزه‌میدان.
*من آنـروز، برادروار، کنارِ دارِ حشمت، جـان داده بودمو آهسته فـریــــاد “زنده باد وطن” می‌خواندم. اما کسی نمی شنید.*

هر اجرا یک نبرد بود برای سجاد عزیزپور؛ نبردی برای زنده نگاه‌داشتنِ یادِ اسطوره‌ای که نمادِ مقاومت بود. قابِ متانت بود. من تصویری ساخته بودم از عشق، از جان‌فشانی‌های بی‌ادعا… اما چه سخت می‌گذشت وقتی که توفانِ ناملایمات، نه از پیشانیِ دشمن، که از پشتِ جبهه ی خودی می‌وزد…

و آنانی که باید پشتِ هنرمندشان، دیواری از حمایت می‌ساختند، گاه چون موجی سرد، بر صخره‌های داغِ عشقَم می‌کوفتند. و فردای روزِ تاریخ، خاموش می‌شدند و من می‌ماندم و موجی که برسرم ، ریخته بود.
*زار می‌شدم. زار می‌زدم و هر روز با سیلیِ سرخی، نقش می‌گرفتم.*

کم‌کم سرعت‌گیرهای گاه‌وبی‌گاه، نهالِ امید را در خاکِ ایستادهٔ دلَم لِه می‌کرد. و *من.. همانند میرزا در آن شبِ تار و تار، ناگزیر به عقب‌نشینی می‌شدم… نه از ترس که از بی‌کـرانگیِ درد. بی‌درمان‌تر از همیشه، تنــها می‌ماندم.*
در میان این همه درد بی‌واژه گی، شولای میرزا، بر تنم سنگینی می‌کرد؛ و دردتر اینکه ، گویی به خفقان سکوت مردمانمان خیانت می‌کردم. چگونه می‌شد در برابر چشمانی که خود در پیله‌ی تنهایی و ماندن محبوس بودند، نقابِ هنر بر چهره زد؟ من که می‌دانستم پشت هر پنجره‌ای، قصه‌ی ناتمامی از رنج می‌گنجد، چگونه می‌توانستم تنها بازیگر صحنه‌ی خود باشم؟
*گـاهی بـزرگ‌تـریـن ادای احتــــــرام، کنار کشیدن از نقشی است که دیگر نمی‌تواند آینه‌ی راستـین دردِ مـردمـانش باشد.*

دردی که دیگر در سینه نمی‌گنجید…
*دردِ دیدنِ هویتی که باید بر فرازِ دستانِ تماشاگر پرواز می‌کرد، حالا در گورستانِ درد دفن می‌شد. و من این را نمی‌خواستم.*

* *اینک.. من میـــرزا…*
*بی‌لباسِ میـرزا…*
*اما هرگز بی‌خاطره‌ی میــــرزا.*

*حالا تنها باد با من سخن می‌گوید*
بادِ سردی که از همان گیلوان می‌وزد
*و ترانه‌ی گمشده‌ی وطن را زمزمه می‌کند.*
و *سکوت گاهی*
*رساترین فریادست به رُستَن*
*و گاهی شاید به دوباره شِکُفتن.*