نذر شب‌های مهربانی

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، محمدعلی اباذری دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر استان گیلان به مناسبت دهه اول محرم و هفته جهانی مبارزه با مواد مخدر این داستان را روایت کرد: محسن، دانشجوی آرام و مهربان؛ سامان، ورزشکار پرانرژی و صاحب باشگاه بدنسازی شهید حججی؛ شهروز، میوه‌فروش خون‌گرم و فعال محله؛ و […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، محمدعلی اباذری دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر استان گیلان به مناسبت دهه اول محرم و هفته جهانی مبارزه با مواد مخدر این داستان را روایت کرد:

محسن، دانشجوی آرام و مهربان؛ سامان، ورزشکار پرانرژی و صاحب باشگاه بدنسازی شهید حججی؛ شهروز، میوه‌فروش خون‌گرم و فعال محله؛ و علی، نوجوان کلاس یازدهمی که از مادر پرستارش تزریقات و امدادگری آموخته بود.

چهار نفره تصمیم گرفتند در کنار برگزاری هیئت و موکب، نذر متفاوتی ادا کنند: نذری برای گرفتاران.

شب‌های دهه اول محرم، بعد از پایان مجلس روضه، غذاهای نذری و سبدهای میوه را برمی‌داشتند و به دل شب می‌زدند؛
می‌رفتند سراغ کسانی که نه دل خوشی داشتند، نه سقفی برای ماندن—معتادان کارتن‌خواب.

محسن غذا پخش می‌کرد، شهروز میوه دست‌شان می‌داد، سامان کنارشان می‌نشست و گوش می‌داد، و علی زخم‌های کهنه‌شان را تیمار می‌کرد، مرهم می‌زد.

چهار نفری، با مهربانی، آن‌ها را دعوت می‌کردند به هیئت؛ به عزاداری شبانه‌ی امام حسین(ع).

تا اینکه شب سوم محرم، مردی با چهره‌ای تکیده و خجول جلوی در حسینیه ایستاد.
گفت: «دنبال سامانم… ازش کمک می‌خوام.»

اسمش حمید بود—یک کارتن‌خواب تنها که تا چند سال پیش، میدان‌دار هیئت روستای‌شان بود.
گفت خجالت می‌کشد وارد شود.
سامان دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:«اینجا خونه‌ی دل‌شکسته‌هاست… بیا.»

حمید وارد شد. هوای هیئت، صدای نوحه، خاکی‌بودن بچه‌ها… انگار جرقه‌ای در دلش زد.
یکی گفت: «حمید آقا؛ میدان‌دار قدیم، بیا نفس بزن!»
و حمید، برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، وسط میدان ایستاد… سینه زد… گریه کرد.

آن شب، بچه‌های هیئت سر سفره‌ی نذری، حسابی تحویلش گرفتند. کلی با او شوخی کردند.
حمید، سال‌ها طعم مهربانی را نچشیده بود؛ نه در کودکی، نه در دوران اعتیاد.
همه چیز برایش تلخ شده بود… حتی خودش.
اما آن شب، بچه‌ها کامش را با غذای هیئت امام حسین(ع) شیرین کردند.

آن‌قدر شیرین که حمید، نمک‌گیر حسین شد.

دنیا برای حمید عوض شد.
بچه‌های هیئت، گوشه‌ای از حسینیه را برایش آماده کردند—نه با تجمل، که با احترام.
صبح‌ها جارو می‌زد، چای می‌ریخت… شد خادم هیئت.
کسی که تا دیشب بی‌خانمان بود، حالا کلیددار عزت شده بود.

اما هنوز یک غل‌وزنجیر مانده بود—اعتیاد.
هر شب با خودش می‌جنگید. در دلش می‌گفت:«یا ابالفضل، خودت نجاتم بده…»

شب عاشورا، وسط حلقه‌ی سینه‌زن‌ها، دلش شکست.
زانو زد، چشمانش را بست و گفت:
«یا قمر بنی‌هاشم، من دیگه نمی‌خوام برگردم… کمکم کن.»

بعد از مراسم، مرد جوانی صدایش زد: «چند شبه دارم نگاهت می‌کنم. من پزشکم، مرکز درمان اعتیاد دارم. اگه بخوای، می‌تونم کمکت کنم.»

حمید لبخند زد، اشکش جاری شد و گفت: «من از حسین خواستم… من از عباس خواستم… شما جوابش شدید. خدایا، ممنونم!»

و این‌گونه بود که نذر چهار جوان، نه‌فقط خدمتی در کوچه‌های تاریک شهر شد، بلکه چراغی شد در دل مردی که گمان می‌کرد تمام شده… اما دوباره، با اشک، با سینه‌زنی، با مهربانی، از نو زاده شد.

آهای امام‌حسینی‌ها!
حمیدها را دریابیم.