دلنوشته سعید نیاکوثری؛

مادر ای صحیفه مهر و ای سفینه عشق

مادر ای صحیفه مهر و ای سفینه عشق، چشمهایت فروغ چشمه خورشید است و دستهایت سپهر بیکران سخاوت…

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، دکتر سعید نیاکوثری مدیر کانون فرهنگی هنری صبا به بهانه روز مادر و دلتنگی چهارمین سالگشت درگذشت مادرش بانو ارین دخت تبعیدی و‌ تقدیم به تمام مادران‌ میهنم در یادداشتی نوشت:

مادر ای صحیفه مهر و ای سفینه عشق، چشمهایت فروغ چشمه خورشید است و دستهایت سپهر بیکران سخاوت… هنوز حوض کوچک خانه تداعی خاطره عطر شب بو هایی است که ساقه های نازکشان پای در گلدانهای سفالی داشت و صفای دامان سبزشان پرچین دامان پر مهرت را پیش چشمهایم می آراست و عطر گیسوان بلندت وقتی حلقه های زلف را به شانه می سپردی چه دل انگیز بود شکوه متانت مادرانه ات… هنوز دستهایم گرمای مهربانی دستهایت را به خاطر دارد وقتی آغوش می گشودی و کودکی هایم را میان شور خنده هایت لبریز امید می کردی ….
جا نمازت هنوز همان صفای قنوتهایی دارد که در میان ذکرهایش هزار دعای خیر برای من بود و چه وسعتی داشت سجاده سپیدی که با گلهای یاس و تسبیح صد دانه زینت میدادی تا شکوه بندگی را، و تمنای دلدادگی را با خضوع به جهان پرسشگر خیال کودکانه ام سنجاق کنی …
مادر،هنوز پرند خیالم دلتنگ شبهای پرستاره ای است که سر بر دامانت چشمهایم مسحور افسونگری های پروین می شد و گوشهایم لبریز موسیقی کلامت و چه آرام در انبوه خیال زیبای قصه های کودکانت، گاه آنچنان مرغ خیالم تا بیکران مخمل شب پرواز می کرد و نگاه چنان محو در روشنای راه شیری که خود نمیدانستم بیداری تا کجا مرا همراه بوده است…
کتاب خاطراتم پر از شعرهای کودکانه ای است که از طنین نجوای مادرانه ات می تراوید و بر صفحه خیالم هزار باغ سبز امید ترسیم می کرد ..خانه پر از صفای وجود تو بود و کوچه های زندگی دیوار به دیوار لبریز طرح زندگانی است که گاه با لبخند و گاه با تلخند با قلم موی عاطفه بر دفتر باورهایم نقش میزدی …
سنگ روزگار بارها آئینه دلت را شکست اما چه مصمم برای دیدن شکوفایی درخت روزگار جوانی ام قامت خمیده ات را زیر بار زندگی راست نمودی تا صلابت امید در وجودم جاودانه شود… و من هر قدم به جهان فریبای جوانی نزدیکتر و تو شکیبانه تر زیر فشار زندگی استخوانهایت میشکست… افسوس وقتی چشم گشودم از گلبرگهای چهره ات جز خط های شکسته عبور دوران و نشانه های تعب روزگاران که پشت خنده های مهربانت پیدا و نهان میشد ،تنها تنی فرسوده ،دستهایی لرزان و چراغی در مسیر طوفان هیچ نمانده بود…

Share