حسین قدیانی

بسیجی دیگر اثر ندارد؟!

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا  حسین قدیانی امروز چهارشنبه ۲۹/۰۸/۹۲ طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت: علمداران تفحص علی‌آقای محمودوند و آقامجید پازوکی که خود نیز به کاروان شهدا پیوستند، عجیب خشت راست و درستی بنا کردند در این حرکت ظهر عاشورای فکه در قتلگاه والفجر مقدماتی. تقدیر خدا بر این بود که این […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا  حسین قدیانی امروز چهارشنبه ۲۹/۰۸/۹۲ طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت: علمداران تفحص علی‌آقای محمودوند و آقامجید پازوکی که خود نیز به کاروان شهدا پیوستند، عجیب خشت راست و درستی بنا کردند در این حرکت ظهر عاشورای فکه در قتلگاه والفجر مقدماتی. تقدیر خدا بر این بود ghadyaniکه این ۲ شهید فقط همان سال اول دست‌اندرکار این مراسم باشند، آنهم با قلت عدد. اینک ۱۵ سال از مراسم ظهرعاشورای فکه می‌گذرد. مراسمی که سال اول، فقط و فقط ۱۰۰ نفر فوقش ۱۲۰ نفر شرکت‌کننده داشت، اینک نزدیک ۵۰ اتوبوس و بیش از ۱۰۰ وسیله نقلیه شخصی میهمان دارد. شاید… تاکید می‌کنم شاید خود شهیدان محمودوند و پازوکی هم باورشان نبود آن خشت کوچک ۱۵ سال پیش، تبدیل به این بنای محکم و تنومند شود. خداوند اما اینگونه به کار شهید و خون شهید برکت می‌دهد. چگونه؟ هیچ! از جوانان و نوجوانان نسل‌های بعد انقلاب، بسیجیانی می‌آفریند مثل همان بسیجیان زمان جنگ، با همان ایمان، بلکه بیشتر. با همان اخلاص بلکه بیشتر. با همان عزم و انگیزه بلکه بیشتر. ‌ای بسا که فکر می‌کردند روز آخر جنگ تحمیلی ملت ما با صدام که نه، با خود خود خود آمریکا، روز انقضای بسیج و فرهنگ بسیجی است. اینک کجایند ببینند که فکه به همان اندازه که به بسیجیان زمان جنگ شناخته می‌شود، شهره به بسیجیان نسل سوم و چهارم انقلاب است؟! ۱۵ سال برگزاری بی‌وقفه مراسم ظهرعاشورا در مقتل‌الشهدای عملیات والفجر مقدماتی کار کمی نیست. بوسه باید زد دست همت بانیان این مراسم را، هر که هستند، هر جا هستند. خواستم ازشان در همین حوالی، اسمی ببرم؛ اجازه ندادند. نسبت بسیجی با گمنامی است، هنوز هم. و بسیجی بسیجی است، دیروز و امروز و جنگ و صلح و مبارزه و مذاکره ندارد. بسیجی کار خودش را بلد است. تو یک وقت ۱۵ سال یا اصلا ۵۰ سال، سر کوچه خودتان برای امام عاشورا مراسم می‌گیری، یک وقت ۱۵ سال بدون هیچ وقفه‌ای در رملستان فکه. کجاست فکه؟ جایی در جنوبی‌ترین قسمت استان ایلام، هم مرز با استان خوزستان. کجاست فکه؟ جایی مظلوم، محروم، بی‌آب و دارای خاکی لم‌یزرع که اصلا به درد سکونت و زندگانی نمی‌خورد. کجاست فکه؟ نه در جبهه غرب، نه در جبهه جنوب. با «اداره‌ها» باشد، سر نخواستن این خاک رملی دعواست اما مگر «اراده‌ها» مرده‌اند که خاک فکه تنها بماند؟! بعضی مکان‌ها هستند که تقدس ذاتی دارند؛ زمان، هر زمانی که می‌خواهد باشد. چه عاشورا باشد، چه عاشورا نباشد، کربلا کربلاست، بگذریم که هر روز عاشوراست. و چه جنگ ۸ ساله باشد یا نباشد، فکه فکه است، بگذریم که اسلحه شهدا از دست بسیجیان امروز نیفتاده و همچنان جنگ ادامه دارد. من بی‌معرفتی می‌دانم که هر سال، بعد هر ظهرعاشورای فکه‌ای، قلمی در این ناحیه نزنم. بی‌معرفتی، هم در قبال بسیجیان روزگار جنگ، هم در قبال بسیجیان جنگ روزگار. برای رسیدن به فکه، از شهرهای ایلام و اهواز، راه دور و درازی است، وای به حال آن بسیجی دانشجو که از بندر گناوه بوشهر آمده بود مراسم ظهر عاشورای فکه ۹۲ به عشق شهدا. وای به حال آن ۲ اتوبوسی که از شهر بیرجند آمده بودند. اغلب هم با خانواده و زن و بچه. این همه اما مگر در شهر و دیار خود خیمه عزا نداشتند؟! مگر ما راحت‌تر نبودیم که صفا کنیم با صدای عرشی حاج‌منصور ارضی در همین تهران خودمان؟! و مگر همه آنان که دل از تکیه عزای دیار خود بریده بودند، چند روز آخر دهه اول محرم را در همان شهر خود آرامش بیشتری نداشتند؟! آخر یعنی چه روز تاسوعا در راه باشی، بعضا روز علی اکبر هم در راه باشی تا خود را در عاشورا به فکه برسانی؟! مگر غیر از این است که در هیات محل خودتان، همه چیز از چای دارچینی گرفته تا قیمه نذری مهیاست؟! طرفه حکایت اینجاست؛ فکه برای ثبت نام ۵۵ هزار تومان هم باید بدهی! آنهم با خواب و خوراکی نازل و همه‌اش در طول راه! اینها که نوشتم، نه منتی سر شهدا، بلکه شرح یک واقعیت است؛ ۱۵ سال مراسم برگزار کردن در رملستان فکه، هر سال باشکوه‌تر از سال قبل، کار بسیار مهمی است. حالا وقتی می‌گویی «ظهر عاشورا» پرچم فکه هم بالاست! و ما از قبل گفته بودیم شهدا را و خاک محل شهادتشان را در هیچ روزی بویژه روز عاشورا تنها نمی‌گذاریم. حتی از این هم می‌شود فهمید که چرا به بسیج می‌گویند «نیروی مقاومت بسیج». من واقعا نمی‌دانم در هفته بسیج قرار داریم یا در آستانه‌اش هستیم. اصولا خیلی در بند این مناسبت‌ها نیستم اما از دست‌اندرکاران مراسم ظهر عاشورای فکه، خاطره‌ای شنیدم که برای‌تان نقل می‌کنم. این عزیز می‌گفت: «در کانال کمیل فکه دیدم یک بسیجی افتاده زمین. تیر به پهلویش خورده بود. قمقمه‌ام را باز کردم تا مقداری آب به او بدهم، دیدم خالی است! عملیات لو رفته بود و عطش بیداد می‌کرد.

از بچه‌ها، هر که شهید می‌شد لب تشنه بود. من به آن رزمنده گفتم: «برادر! لب‌هایت را به هم بزن، بلکه اندازه کمترین ذره، کامت از این خشکی مهلک نجات یابد». به حرفم گوش داد اما از بس لب‌هایش به خاطر تشنگی خشک شده بود، ناگهان دیدم از ترک‌های هر ۲ لب پایین و بالایش دارد خون می‌آید. من آنجا نگاه کردم به پیکر دیگر مجروحانی که شاید داشتند آخرین لحظات زندگی‌شان را می‌گذراندند. اغلب لباس تن‌شان نبود. خب واقعا بیم از این داشتند که شاید هر جور شده زنده بمانند و اسیر شوند. در همچین حالتی، رسمی بود میان بسیجیان که لباس‌ها را از تن درمی‌آوردند. علت؟ غرور و غیرت‌شان اجازه نمی‌داد با لباسی که مزین به تصویر ولی‌فقیه است، اسیر دشمن شوند. همچین روحیه و خصلتی داشتند. بدشان می‌آمد از این مساله. سر همین، من دوباره به آن رزمنده بسیجی که گمان نکنم بیش از ۲۰ سال سن داشت، گفتم: «می‌خواهی کمک کنم لباس را از تنت درآورم؟» با دست اشاره کرد نمی‌خواهد! و بعد، تمام زورش را جمع کرد و گفت: «من شهید می‌شم، بذار تنم باشه». باز هم نگاه کردم دیدم همین طور از جای ترک‌های لبش دارد خون می‌ریزد. چند دقیقه نکشید یک «یا حسین» گفت، بعد یک «یا زهرا»… چه «یا زهرا»ی قشنگی گفت و به شهادت رسید. به شهادت رسید اما همچنان داشت از لبش خون می‌آمد! همین برایم تلنگری شد؛ نگاه کردم دیدم اغلب رزمنده‌های کانال کمیل که به شهادت رسیده بودند، لباس غرورآفرین و ملی بسیج تن‌شان بود اما الباقی که احتمال اسارت می‌دادند، لباس را از تن درآورده بودند. حالا شما ببینید؛ ۳۱ سال از آن روز می‌گذرد. اگر یک بار آب خورده باشم، یاد لب‌های آن شهید نیفتاده باشم، دروغ گفته‌ام. نه اینکه بگویی دقت و مراقبه از خودم بوده‌ها، نه! اصلا همیشه و شاید هم ناخودآگاه جلوی چشمم است آن روز. روزی که مظلومیت، تشنگی، اقتدار و غرور ملی برای من در آن واحد در یک کانال جمع شد و جا شد».

***

کجاست فکه؟ نقشه را نگاه نکن… عاشورا را ببین که چگونه بسیجی امروز، هوای بسیجی دیروز را دارد. فکه حقیقتا قطعه‌ای از خاک کربلاست و تو دست در داخل این خاک نرم و رملی نمی‌بری، الا آنکه عطر مطهر شهدا را در آن بیابی. برای هر آن کس که از کاروان امسال جا ماند بگویم؛ در جای جای مقتل‌الشهدا «سمفونی پروانه‌ها» عجیب دیدنی بود. منطقه را پر کرده بودند با وجودشان. پروانه‌های فکه، حرف می‌زدند با آدمی. خوب است آنان که بودند، شهادت دهند به این ادعا. پروانه‌ها، پروانه‌ها، پروانه‌ها. اصلا هر وقت اوضاع سیاسی کشور، یک جورایی می‌شود، شهدا از راه می‌رسند. انقلاب اسلامی، ادبیات دشمن‌شکن، مقتدر و ظلم‌ستیزی دارد که تا فکه فکه است، تغییر نمی‌کند. دولت‌ها می‌آیند و می‌روند؛ آنچه سر جای خود باقی است، خون شهداست. «ستارگان آسمان گمنامی» نام همان مستندی است که ساختن آن، سید شهیدان اهل قلم را به وادی فکه کشاند اما چشم ظاهربین گمان می‌کرد با شهادت سیدمرتضی آوینی در چند متری مقتل‌الشهدای فکه، این مستند برای همیشه ناتمام باقی بماند. اینک به برکت خون شهدا و صدالبته به یمن حضور در صحنه «نیروی مقاومت بسیج»، در هر عاشورایی، بخش دیگری از «ستارگان آسمان گمنامی» آنهم چند متر جلوتر از مقتل شهید آوینی، تدوین می‌شود. عصر عاشورا به جمعیت انبوه و باشکوه مراسم که نگاه کردم، دیدم بیش از ۹۵ درصد شرکت‌کنندگان از نسل سوم و چهارم انقلابند. بسیجیانی که نه عملیات والفجر مقدماتی را دیده‌اند، نه بعضا حتی ۲۰ فروردین سال ۷۲ را. اگر فکه را دیروز، بسیجیان خمینی با اهدای جانشان حفظ کردند، اینک در امتداد خون شهیدان، بسیجیان خامنه‌ای با یوم‌العیار عاشورا آمده‌اند. در فکه بودن، روزگاری که علی‌الظاهر جنگی هم نیست، بیش از آنکه «حفظ خاک» باشد، «حفظ خون» است. بازی «برد – برد» به این می‌گویند؛ «هم شهدا هوای انقلاب را دارند، هم نسل امروز انقلاب، هوای خون شهدا را». آری! ما جنگ ندیده‌ایم اما از جنگ‌دیده‌ها هم حالا دیگر بیشتر فکه رفته‌ایم. فکه برای ما فقط یک تکه از خاک وطن نیست. یک نوستالوژی، یک عادت، یک رسم هر ساله نیست. فکه برای ما کنج دنجی از نقشه ایران سرافراز نیست؛ خودش یک نقشه است؛ «نقشه راه». ما اگر هم نقدی به دیپلماسی وارد می‌کنیم از ناحیه مقدسه رزمندگان فکه است؛ اینقدر شرف داشتند که موقع اسارت، لباس مقدس بسیج و مزین به تصویر امام را از تن درآورند. با این دست فرمان اگر حرکت کنند دیپلمات‌های ما، هنگام دیدن دم کدخدای قبلی جهان یعنی آمریکا(!) کدخدای جدید و البته زپرتی یعنی فرانسه(!) دیگر غلط می‌کند روند مذاکرات را مختل کند. جهان، خدا دارد، کدخدا نمی‌خواهد! باید دم ملت را دید و دلگرم به حمایت خون شهدا بود. ما با لب‌های ترک خورده، فکه را نگه داشتیم، نه با تلخند «۱+۵» یا لبخند به «۱+۵». صدالبته که چرخ دیپلماسی هم باید بچرخد، منتهی به یک شرط حداقلی و یک شرط حداکثری. شرط حداقلی آن است که مابه‌ازای مذاکره، تحریم‌ها لغو شود. شرط حداکثری اما این است که ماشین ضدگلوله مذاکرات از خون شهدای لب تشنه ما رد نشود.

***

بسیجی امروز هم دلباخته حق است. سالیانی است که روزگار بد تا می‌کند با نیروی مقاومت بسیج. بسیجی چه کند که «حرمت‌شکنان عاشورا» ملیت عراقی نداشتند؟! بسیجی چه کند که «بعضی‌ها» فرورفته بودند در جلد «بعثی‌ها»؟! بسیجی چه کند که هم باید «حفظ خون» کند، هم «حفظ خون دل»؟! بسیجی چه کند که به امام و شهدا، «نواده امام» تهمت می‌زند؟! بسیجی چه کند که بی‌جنگ و بی‌روزگار جنگ، باید به همان منطقه دیرینه و نام‌آشنای فکه برود؟! بسیجی به تکلیف خود، ایضا محاسبه نتیجه فکر می‌کند، نه به این چیزها، همچنان که روز عاشورا به قاسم بن‌الحسن(ع) ربطی نداشت شمر قبلا جانباز کدام جبهه بود! مقاومت در فرهنگ بسیجی اما خشک و زمخت نیست. حقا که نامرامی بود شعار «توپ، تانک، بسیجی، دیگر اثر ندارد» که بعضی‌ها در فتن ۷۸ و ۸۸ نثار بسیج کردند. حیا نکردند از ترک روی هر ۲ لب شهید کانال کمیل که بسیجی بود. شرم نکردند از روی احمدی‌روشن که بسیجی بود. در روز عاشورای ۸۸ خجالت نکشیدند از بدن قطعه‌قطعه شده علی‌اکبر امام حسین(ع) که بسیجی بود. خوب یادم است اولین ساعات فتنه ۸۸ در ساختمان قبلی روزنامه «وطن امروز» در خیابان پاکستان از روزنامه زدیم بیرون به قصد یک مصاحبه. ساعت ۱۵ روز شنبه ۲۳ خرداد بود. ساعتی قبل، از همان پنجره‌های داخل ساختمان، شراره‌های آتش و فتنه و دود هویدا بود. ما اما باید به قرارمان می‌رسیدیم. تقاطع پاکستان و بهشتی… (من تا به حال، این خاطره را جایی نقل نکرده‌ام) دخترکی با روسری سبز و سنگی در دست، همین که ما را دید شعار داد؛ «توپ، تانک، بسیجی، دیگر اثر ندارد». کسان دیگری هم بودند! کمی آن سوتر، سطل‌های زباله آتش گرفته تا وسط خیابان هم رسیده بود! نیروی انتظامی اما تازه داشت پیدایش می‌شد. دخترک عرض خیابان را دوید و چند بار دیگری هم شعارش را تکرار کرد و خواست برود زیر برج ابتدای خیابان شهید حق‌پرست که مثلا گیر نیروی انتظامی نیفتد اما هنوز به پیاده‌رو نرسیده، روسری از سرش افتاد. خواست برگردد که دید تعداد نیروها زیاد شده! یکی از بچه‌های روزنامه، که با ما بود، گفت: «نگهدار!» گفتم: «اینجا خطرناک است، سنگ می‌بارد!» گفت: «نگهدار بروم روسری‌اش را بدهم!» گفتم: «تو هم بدتر از من، قیافه‌ات تابلوست. با سنگ می‌زنندها!» گفت: «نگهدار!» و رفت و آن روسری سبزرنگ را از کف خیابان برداشت و داد به دخترک. بامزه اینجاست که برای این کار، یک باتوم هم توی آن گیر و دار که جان می‌داد برای سوختن خشک و ‌تر باهم، از دوستان نیروی انتظامی نوش جان کرد! وقتی این دوست ما برگشت ماشین، به او گفتم: «چی بهش گفتی؟» گفت: «روسری را دادم گذاشت سرش… گفتم؛ اینم از اثر بسیجی!»

***

نمی‌دانم نوشتم یا ننوشتم که پروانه‌های ظهر عاشورای فکه، خیلی زیبا بودند؛ خیلی! از اینها زیباتر هم ما دیدیم. شب عاشورا، تازه باران بند آمده بود. ماه به غایت زیبا بود اما «ستاره‌های آسمان گمنامی» را مگر می‌شد شمرد؟!

Share