ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد؛ خودکشی نافرجام دختری جوان و اتفاقات پس از آن
کتاب «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» کتابی برای تمامی انسانهاست، کتابی که به ما یاد میدهد که با آگاهی از مرگ، زندگی کنیم و بدانیم عمر ما در گذر است، باید از زندگی لذت ببریم، در کنار کسانی باشیم که دوستشان داریم، از ابراز عشق خود نهراسیم و زندگی خود را به تباهی نکشیم.
صابر عاشری لشت نشائی/ سرویس فرهنگی دیارمیرزا
«ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» اثری از پائولو کوئلیو، نویسنده برزیلی معاصر است که کتابهای او به زبانهای زیادی ترجمه شده است و در ایران نیز طرفداران بسیاری دارد. از جمله معروفترین و محبوبترین کتابهای کوئلیو «کیمیاگر» است که از رمانهای پرفروش دههی پایانی قرن بیستم جهان میباشد.
جالب است بدانید که «کوئلیو» در سن ۱۶ سالگی توسط والدینش به دلیل مخالفت با پیروی از روشهای سنتی به یک مؤسسه روانی فرستاده شد و سه بار از آنجا فرار کرد!
خودکشی نافرجام ورونیکا و بهوش آمد در ویلت
کتاب «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» در رابطه با دختری جوان به نام «ورونیکا» است که به دلایلی خودکشی میکند؛ آنطور که در کتاب آمده است: «دلیل اول: همه چیز در زندگیاش یکنواخت بود و جوانیاش میگذشت و باقی عمرش را در سراشیبی افتاده بود و پیری با نشانههای غیرقابل برگشت، بیماری و از دست دادن دوستانش از راه میرسید. او با ادامهی زندگی چیزی به دست نمیآورد؛ در واقع فقط احتمال رنج کشیدن بیشتر میشد.
دلیل دوم بیشتر فیلسوفانه بود: ورونیکا روزنامهها را میخواند، تلویزیون تماشا میکرد و از آنچه در جهان میگذشت با خبر بود. همه چیز غلط بود و او راهی نداشت تا مسائل را درست کند… که این باعث میشد او بیشتر احساس عجز مطلق کند.»
ورونیکا در تصمیم خود جدی بود و خودکشی را کاری منطقی و درست تصور کرد، چنان که نوشته شده است: «اگر خدا وجود دارد، او خواهد دانست که فهم بشر محدودیتهایی دارد. او تنها کسی است که این بلوا را ساخته که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و طمع هست و تنهایی. بیشک او قصد خوبی داشته، اما نتایج فاجعهبار بوده: اگر خدا وجود دارد، او با موجوداتی که رفتن از این جهان را زودتر برمیگزینند مهربان است، حتی ممکن است از ما که زمانی را در این دنیا سپری کردیم، عذرخواهی کند.»
خودکشی ورونیکا نافرجام بود و او پس از بهوش آمدن متوجه میشود که کسی او را نجات داده و اکنون در ویلت «همان آسایشگاه روانی مشهور و هولناکی که از سال استقلال کشور در ۱۹۹۱ تأسیس شده بود.» بستری شده بود. در این زمینه نوشته شده: «علیرغم احساس درد و خفگی، ورونیکا یک دفعه فهمید چه اتفاقی افتاد. او داشته خود را میکشته و کسی به موقع رسیده و او را نجات داده. ممکن است یکی از راهبهها بوده باشد، یا یکی از دوستانش که بیخبر به او سرزده یا کسی که چیزی را تحویل داده که قبلا ورونیکا سفارش داده بوده و فراموش کرده. واقعیت این که او نجات یافته و در ویلت بود.»
ورونیکا مدت زیادی زنده نخواهد ماند!
دکتر پس از بهوش آمدن ورونیکا به او گفت که به دلیل آسیبهای زیادی که به وی آمده است، مدت زیادی زنده نخواهد ماند، در این زمینه در کتاب آمده است: «قلب شما به شدت آسیب دیده و به زودی از تپش باز میایستد» ورونیکا وحشت زده پرسید: «یعنی چی؟» «اگر قلبت از تپش بیفته فقط یک معنی داره، مرگ. نمیدونم اعتقادات مذهبیت چیه، اما…» ورونیکا حرفش را قطع کرد: «کی قلبم میایسته؟» «پنج روز، نهایت یک هفته.»
و همچنین در ادامه آمده است: «ورونیکا میتوانست آدمهای زیادی را با قدرت و ارادهاش تحت تأثیر قرار دهد، اما این قدرت و اراده او را به کجا رسانده بود؟ به پوچی. به تنهایی محض. به ویلت. به اتاق انتظار مرگ.»
تغییر نگاه ورونیکا در لحظات پایانی عمر
ورونیکا پس از دیدن پسری اسکیزوفرنی به نام «ادوارد» به تدریج به او علاقهمند میشود و این علاقه سبب میشود نگاه ورونیکا نسبت به زندگی تغییر کند چنان که در کتاب نوشته شده است: «هیچکس نباید بگذاره به چیزی عادت کنی، ادوارد. به من نگاه کن؛ من دوباره از دیدن خورشید لذت میبرم، از کوهها، حتی از مشکلات زندگی، من پذیرفتم که پوچی زندگی تقصیر هیچکس نیست جز خودِ من، میخوام دوباره میدان اصلی لیوبلیانا رو ببینم، عشق و نفرت رو احساس کنم، احساس ناامیدی و یکنواختی کنم، همه آن چیزهای ساده و احمقانه که زندگی هر روزت رو میسازه و به وجودت شادی میده. در واقع هر آدمی دیوانهست، اما دیوانهترها نمیدانند که دیوانهاند؛ آنها فقط چیزهایی رو که دیگران بهش میگن تکرار میکنند.
ماری که زنی بود میانسال و در ویلت بستری شده بود متوجه علاقه ورونیکا به ادوارد شده بود و نگران این بود که ورونیکا که مدت زیادی زنده نخواهد بود، مجدداً به زندگی علاقهمند شود و این برای فردی که زمان زیادی برای زندگی نداشت، جالب نبود، در این زمینه در کتاب آمده است: «ماری باید کمی با ادوارد صحبت میکرد؛ ادوارد همیشه به نظرات او احترام گذاشته بود. آیا ادوارد متوجه نشد که دارد ورونیکا را به زندگی برمیگرداند و این بدترین کاری بود که فردی میتوانست برای دیگری انجام دهد که امیدی به رستگاری ندارد؟»
ورونیکا روز به روز علاقهاش به زندگی بیشتر میشد و تازه متوجه شده بود از زندگی چه میخواهد: «در آخرین روزهای عمرش، بالاخره رؤیای بزرگش را فهمید: نواختن با قلب و روح، تا هر زمان که میخواست و تا هرکجا که روحش او را میبرد. برایش اهمیتی نداشت که تنها مخاطبش مرد جوان اسکیزوفرنیک باشد و به نظر میرسید که او موسیقی را درک کرده و این مهم بود.»
ورونیکا در ساعات پایانی عمر خوب میخواست چگونه زندگی کند؟
ورونیکا زمانی که فکر کرد دیگر وقت زیادی برای زندگی ندارد تلاش داشت از لحظه لحظه پایانی عمرش استفاده کند و کارهای را انجام دهد که دلش میخواست؛ در این زمینه نوشته شده است: «ورونیکا پرسید چقدر وقت دارم. «بیست و چهار ساعت شاید هم کمتر» ورونیکا به پایین نگاه کرد و لبش را گزید، اما نتوانست بر خودش غلبه کند. «میشه دو تا خواهش کنم. اول اینکه دارویی به من بدید، تزریقی یا هر داروی دیگه تا بتونم بیدار بمونم و از لحظه لحظه باقی مونده عمرم لذت ببرم. من خیلی خستهام، اما نمیخوام بخوابم. کارهای زیادی دارم، کارهایی که همیشه تو روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه داره به آینده موکول میکردم. کارهایی که وقتی فکر اینکه زندگی ارزش زنده موندن نداره، علاقهام رو به آنها از دست دادم.» «و خواهش دوم؟» «میخوام از اینجا برم، تا بیرون از اینجا بمیرم. میخوام قلعه لیوبلیانا رو ببینم. همیشه همون جا بوده و من هیچ وقت کنجکاو نبودم که برم و از نزدیک ببینمش. میخوام با زنی که توی زمستون شاه بلوط و توی تابستون گل میفروشه، حرف بزنم. بارها از کنار هم رد شدیم، ولی هیچ وقت ازش نپرسیدم حالش چطوره. میخوام بدون لباس گرم بیرون برم و در برف قدم بزنم. میخوام بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چی؛ برای من که همیشه گرم میپوشیدم، منی که همیشه اونقدر از سرماخوردگی میترسیدم.
خلاصه دکتر ایگور(پزشک درمانگر ورونیکا) میخوام باران رو روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم میاد لبخند بزنم، تمام دعوت مردان به قهوه رو بپذیرم. میخوام مادرم رو ببوسم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم. توی دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساساتم خجالت بکشم. احساسات من همیشه با من بودهاند فقط من پنهانشان میکردم.
میخوام کلیسا برم و به تصاویری نگاه کنم که هیچ وقت هیچ معنایی برای من نداشتند و ببینم حالا چیزی به من میگن؟ اگر مرد جذابی دعوتم کرد باهاش به باشگاه برم قبول میکنم و تمام آن شب آنقدر میرقصم تا به زمین بیفتم. نمیخوام به چیزهایی وانمود کنم که احساس نمیکنم… میخوام خودم را به یک مرد، به شهر، به زندگی و سرانجام به مرگ ببخشم.»
ابراز پشیمانی ورونیکا از سبک زندگی خود در گذشته
ورونیکا در ساعاتی که فکر میکرد دیگر زمانی برای زندگی ندارد زیرا حملات قلبی مرگ را جلوی چشمان او میآورد، از نحوه زندگی خود ابراز پشیمانی کرد و دوست داشت کارهایی را که انجام نداده است را انجام دهد: «شاید در واقع هر چیزی که در زندگی ما رخ میده، تقصیر خودمونه فقط تقصیر خودمونه. آدمهای زیادی هم همین مشکلات ما رو دارند، ولی واکنششون کاملا متفاوته. ما به سادهترین راه ممکن فکر میکنیم: واقعیتی مجزا.»
همچنین در ادامه کتاب آمده: «حس میکنم انگار دوباره متولد شدهام، ادوارد. حس میکنم دلم میخواد همه آن اشتباهاتی رو بکنم که همیشه دوست داشتم، اما هیچ وقت جرأتش رو نداشتم، دلم میخواد با هراسی روبهرو بشم که ممکنه دوباره برگرده. اما حضور این ترس فقط خستهام میکنه، چون میدانم به خاطرش غش نمیکنم و نمیمیرم. دلم میخواد دوستان جدیدی پیدا کنم و بهشون راه و رسم دیوانه بودن را یا بدم تا عاقل باشند. بهشون بگم دستورالعملهای اینکه چگونه رفتار خوبی داشته باشیم رو دنبال نکنند، در عوض به دنبال کشف زندگی، آرزوها، ماجراجوییهای خودشون باشند و زندگی کنند.»
«زدکا»، یکی دیگر از افرادی که در ویلت حضور داشت متوجه تغییر در نگاه ورونیکا نسبت به زندگی و عشق او به ادوارد شد و به ورونیکا گفت: «به نظر من اگر کسی فقط مدت کوتاهی برای زندگی در اختیار داشته باشه و تصمیم بگیرد این زمان را با نشستن در کنار یک تخت به تماشای مردی خفته بگذارند، پس عاشق است. اصلا فراتر از آن، اگر در طول این مدت این آدم دچار حمله قلبی بشه اما باز در سکوت بنشیند تا فقط نزدیک مرد بماند میگم که این عشق توان بالقوه زیادی برای رشد داره.»
ورونیکا که دیگر خود را تسلیم مرگ میدید دوست داشت لحظات پایانی خود را در کنار «ادوارد» بگذراند و به او گفت: «از اینکه دوستت داشته باشند، نترس. من از تو هیچ چیزی نمیخوام، فقط بذار دوستت داشته باشم و امشب هم برات پیانو بزنم، فقط یه بار دیگه، البته اگه توانش رو داشته باشم. در عوض فقط ازت یه چیز میخوام، اگر از کسی شنیدی که من دارم میمیرم، یه راست بیا به بخش من، بذار به آرزویم برسم.»
ورونیکا قرار نیست بمیرد! | آگاهی از مرگ، شوق زندگی را ایجاد میکند
ورونیکا و ادوارد زمانی که میدانستند که شاید ورونیکا زمان زیادی برای زندگی نداشتند از ویلت فرار کردند و میخواستند در کنار هم بمانند و شاید جایی که کوئلیو خواننده خود را وارد شوک میکند همینجاست، زیرا قرار نبود ورونیکا بمیرد! دکتر ایگور با ترفندی حال ورونیکا به گونهای بد جلوه داد و به او گفت تو در روزهای پایانی عمر هستی تا از این طریق ورونیکا را به زندگی بیشتر تشویق کند و در این راه نیز موفق شده بود!
در این زمینه در کتاب نوشته شده است: «دکتر ایگور نقشهاش را عملی کرده بود. با استفاده از دارویی به نام فنوتال، توانست علائم حمله قلبی را به طور مصنوعی ایجاد کند. ورونیکا به مدت یک هفته این دارو را به صورت تزریقی دریافت کرده بود و احتمالا خیلی ترسیده بود، چون فرصت کافی برای اندیشیدن به مرگ و بازنگری زندگیاش داشت. بدین ترتیب براساس رساله دکتر ایگور (اسم آخرین قسمت اثرش این میشد: «آگاهی از مرگ، ما را تشویق میکند تا با اشتیاق بیشتری زندگی کنیم» دختر توانسته بود ویتریول(زهری که دکتر ایگور آن را علت دیوانگی میدانست) را به طول کامل از بدنش پاک کند و احتمال زیادی داشت که دیگر هیچ وقت اقدام به خودکشی نکند.»
حتی دکتر ایگور این مسئله را به ورونیکا نگفت و اعتقاد داشت که ورونیکا هر روزی که از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که زنده است به رخ دادن معجزه در زندگیاش ایمان میآورد!
دکتر ایگور همچنین متوجه شد که آگاهی از مرگ باعث شد افراد دیگری نیز که در کنار ورونیکا بودند زندگی خود را بررسی کنند و برای زندگی بهتر تصمیمگیری نمایند: «تأثیر مسری درمانش در مسمومیت با ویتریول بود. آدمهای زیادی در ویلت به دلیل آگاهی از مرگ دچار ترسی اجتناب ناپذیر شده بودند. شاید به آنچه نداشتند، میاندیشیدند و به ناچار زندگی خود را دوباره از نو بررسی میکردند.»
کلام آخر نویسنده یادداشت
کتاب «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» کتابی برای تمامی انسانهاست، کتابی که به ما یاد میدهد که با آگاهی از مرگ، زندگی کنیم و بدانیم عمر ما در گذر است، باید از زندگی لذت ببریم، در کنار کسانی باشیم که دوستشان داریم، از ابراز عشق خود نهراسیم و زندگی خود را به تباهی نکشیم.
چه بهتر است که انسان به گونهای زندگی کند که همیشه احساس کند زمان زیادی برای حیات ندارد و با آگاهی از مرگ، آنطور که «باید» زندگی کند.
در زمینه نگاهی متفاوت به زندگی با آگاهی از مرگ، قبلاً نیز کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» اثری از لئو تولستوی معرفی شده بود که پیشنهاد میکنم آن را نیز بخوانید. (اینجا)
دیدگاه