رضا حقی در یادداشتی نوشت:

زرشک پلو با مرغ خوردی؟!

به عنوان کسی که به دولت تدبیر و امید رای داده بودم، به عنوان کسی زرشک پلو با مرغ به ظاهر خوشمزه رو به ساچمه پلو ترجیح داده بودم در این لحظه دوباره اون حس به سراغ من اومد. ولی بالاخره منور خاموش شد!.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، رضا حقی در یادداشتی نوشت:

بعد از اتمام آموزش عمومی نظامی در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ عازم منطقه سلیمانیه عراق شدیم. تا به عنوان پدافند، خط را تحویل بگیریم تا بعد از ۴۵ روز دیگه دوباره برگردیم پادگان و آموزش تخصصی بینیم.
اینکه از فضای سخت اموزشی وارد منطقه می شدیم خیلی خوشحال بودیم مخصوصاً من و همشهریانم چون که سلیمانیه عراق به سرسبزی گیلان بود، عین ارتفاعات سیاهکل و دیلمان خودمان، آن هم در بهترین ماه سال یعنی اردیبهشت، چون تمام کوه ها پوشیده بود از شقایق های وحشی و گل گاوزبان، و ما چقدر سر ذوق آمده بودیم انگار در استان خودمان بودیم بچه‌های شهرهای دیگه از دیدن این همه زیبایی و سرسبزی بهت زده شده بودند که با صدای چند خمپاره به خودمان آمدیم تازه فهمیدیم به جبهه آمده ایم تا اون موقع صدای زوزه خمپاره را به آن نزدیکی نشنیده بودیم با صدای زوزه خمپاره سریع سینه خیز میشدیم تازه فهمیدیم چقدر به برادران عراقی نزدیکیم! هم زمان شقایق ها را می دیدیم و گوشمان به صدای خمپاره بود تا سریع سینه خیز برویم نیروهای گردان توسط فرمانده به گروه های ده نفره تقسیم شد و هر گروه موظف شدیم سنگر ها را از گروه های قبلی تحویل بگیریم تا تغییر و تحول خط پدافندی و تحویل سنگرها هوا هم تاریک شد اعلام کردند که شام آوردند زرشک پلو با مرغ، کلی خوش خوشانمان شده بود که از غذای پادگان راحت شدیم بچه های قبلی گفتند زیاد ذوق نکنید همیشه از این خبرا نیست تصادفی اینجوری شده است.عدس پلو نهار هم اضافه مانده خواستین میتونید بخورین، گفتیم منظورتان ساچمه پلو هست دیگه !؟ما مردیم توی پادگان اینقدر ساچمه پلو خوردیم! خلاصه بچه های قبلی و ما یک سفره پهن کردیم و با هم مشغول شام خوردن شدیم، در حین غذا خوردن ضمن بد گویی به عدس پلو و نقد و بررسی زرشک پلو با مرغ از تجربیات آنها استفاده می‌کردیم به ما گفتند موقع بارندگی آب باران را جمع کنید که به دردتون میخوره نصف شب هم معمولاً عراقی ها کمین میزنن و چند نفر، نیرو برای شناسایی می فرستن. روزها زیاد خبری نیست.

بعضی از روزها کردهای عراقی که با ما خوبن به شما سر میزنند از تجربیات آن‌ها استفاده کنید. موقع جمع کردن سفره گفتن غذای اضافی خودتون مخصوصاً خرده‌های نان را دور نریزید و جمع کنید به دردتون میخوره، پرسیدیم چطور؟ گفتن یک هفته پیش اینجا ۵ روز پشت سر هم باران شدیدی اومده بود ماشین‌ها نتوانسته بودند در جاده رفت و آمد کنند و برای آن‌ها غذا آب بیارن، مجبور شدند خرده‌های نانی را که برای قاطر‌ها جمع کرده بودند از جلوی آن‌ها بردارند و خودشان بخورند، و آب باران را جمع می‌کردند و در کتری میجوشاندند. چون نصف هر کتری پر از گل آب باران بود و نصف دیگر آب اشامیدنی که آن را میخوردند.

کم کم فهمیدیم که پادگان جای زیاد بدی هم نبوده! خلاصه غذا، سر موقع حاضر بود هر نفر پتویی و تختی داشتیم و هر روز بدون پوتین‌های واکس زده بیرون نمی‌اومدیم.
خلاصه بعد از خوردن شام مشغول خدافظی کردن از همدیگه شدیم دو نفر از بچه‌ها گفتن دل پیچه دارند و شکمشان درد میکند و سریع به طرف دستشویی دویدن. در عرض نیم ساعت کل گردان ما بچه‌های قبلی همه در صف دستشویی بودیم! حالا حساب کنید این همه آدم و پنج تا دستشویی! و ما کلی غر زدیم که چرا تعداد دستشویی انقدر کمه؟! آن‌ها توضیح می‌دادند که هیچ موقع اینجوری نمی‌شد که همه با هم بخوان دستشویی برند!  تازه الان ما دو برابر شدیم، هم بچه‌های قبلی و هم گردان ما.

وضع لحظه به لحظه بدتر می‌شد اینقدر صف دستشویی طولانی شده بود که هر کس بعد از رفتن به دستشویی دوباره میرفت ته صف تا دوباره نوبتش بشود، در همین موقع شنیدم که یک نفر می‌دود و میگوید: _سوختم ننه جان_! گفتم جریان چیه؟ صدای خمپاره ایی، توپی نیومده، اون چرا میگه سوختم ننه جان! شنیدم صدای یک نفر دیگر هم بلند شد بعد از پرس و جو فهمیدم بچه‌ها به علت کمبود آفتابه و عجله داشتن رفتن به دستشویی با پارچ و کتری برای خودشوان اب اوردن، ولی چون عجله داشتن تانکر نفت رو با تانکر آب اشتباهی گرفتن! و احساس سوختن برای استفاده از نفت بوده، تازه فهمیدم در دست بچه‌ها غیر از آفتابه، پارچ، کتری، دبه، قوری، بطری وهر چیز دیگه‌ای پیدا میشه، همه شروع کردیم به بو کردن آب‌های همراه خودمان تا دچار سوختگی نشویم!

ولی پیچش شکم و سر و صدای آن هر لحظه بیشتر می‌شد و طاقتمان کمتر. در آن تاریکی با توجه به سر و صدای بچه‌ها متوجه شدم که از طول صف‌ها خیلی کم شده، دیدم اکثر بچه‌های دیگه طاقت ندارن توی صف دستشویی بمونن اکثر آن‌ها به داخل دره میرن! در تاریکی آنجا کار خودشان را انجام می‌دهند و من هم پارچ به دست سریع به طرف دره دویدم!
تاریک بود و جایی دیده نمیشد در دلم با خودم می‌گفتم چرا اینقدر توی صف ماندم این همه فشار را تحمل کردم، در همین فکرا بودم که دیدم داخل دره، یهو عین روز روشن شد! عراقی‌ها، منور زده بودن! تازه فهمیدم که تقریباً کل گردان قدیم و اکثر بچه‌های جدید داخل دره مشغول یک کار هستیم! وضعیت خیلی بدی بود نمیتوانستیم حرکتی کنیم چون ممکن بود عراقی‌ها متوجه حرکت ما شوند حالا اونا هیچی، خودمان اگر شلوارمان را بالا می‌کشیدیم لباسمان کثیف میشد اگر خودمان را در اون موقع می‌شستیم از هم دیگه خجالت می‌کشیدیم دیدیم بهترین کار این است که همانجوری فیکس بنشینیم و هیچ حرکتی نکنیم سرمان را پایین انداختیم تا همدیگر را نبینیم حالا به زور میخواستیم بلند بلند جلوی خنده‌مان را از وضعیت پیش اومده بگیریم که فشار به جای دیگری می‌آومد! و صداهای شدید‌تری از بچه‌ها شنیده میشد!

لحظه شماری می‌کردیم که این چتر منور هرچه زودتر خاموش شود و ما از این معرکه بیرون بیاییم بدشانسی ما، سر منور هم این بود که منور توپ ۱۳۵ بود یعنی خیلی بزرگ! شانسی که آورده بودیم این بود که عراقی‌ها به داخل دره دید خوبی نداشتن، چون دیده بان آن‌ها متوجه تردد زیاد ماشین‌ها جهت جابجایی نیروهای منطقه شده بودند، همه جا منطقه رو منور زده بودند که احیاناً دست از پا خطا نکنیم و حواسمان جمع باشد که آن‌ها بیدارند، دیگه از وضعیت فعلی ما خبر نداشتن! خلاصه منور خاموش شد و من بلند شدم. حالا در نور کم مهتاب می‌دیدم که باز هم تعدادی از بچه‌ها نشسته‌اند احساس کردم آن‌ها دیگر خیلی خجالتی هستند و بدجوری چشم‌هایشان را بسته‌اند با صدای بلند گفتم برادرا بلند شید منور خاموش شده!، و همگی صلوات فرستادن اولین بار بود که می‌شنیدم برای خاموش شدن یکجا صلوات میفرستن. هر جور بود خودم را به چتر منور رساندم و آن را جمع کردم و با خودم اوردم و هنوز او را یادگاری دارم.

 گردان ما گفتند تا موقعی که در منطقه هستیم دیگر زرشک پلو با مرغ نخوریم! چون بر اساس یک ضرب المثلی که میگویند_ دیگه _دره … باقی نذاشته__ جایی برای این کار نداریم!
آن سال‌ها هر جا که نه راه پیش داشتیم نه راه پس و اچمز میشدیم جمله معروف گردان ما این بود_ زرشک پلو با مرغ خوردی؟

۱۵ سال بعد یعنی اردیبهشت سال ۸۰ خانوادگی جاده اسالم به خلخال رفتیم با دیدن دامن‌های پر از شقایق یاد اون خاطره افتادم و چندین دقیقه فقط می‌خندیدم! و هیچی نمیگفتم دیگر این بار از دیدن شقایق و گل گاوزبان استرس و خجالتی آن شب را نداشتم همسرم پرسید که چرا بیخودی اینقدر میخندی؟ این خاطره را برایش تعریف کردم و با هم کلی خندیدیم. و حالا۳۵ سال بعد از اون اتفاق دوباره همان حس را دارم. حس تو‌ام خجالت کشیدن، فشار زیادی را تحمل کردن، وجود دشمن و اینکه به دامنه کوه پناه ببری و گل هارا نابود کنی و ان همه بوی بد را تحمل کنی و در این موقعیت گیر کنی که هر حرکت تو وضع را بدتر می‌کنه و نتونی حرف بزنی که خود کرده را تدبیر نیست!

به عنوان کسی که به دولت تدبیر و امید رای داده بودم، به عنوان کسی زرشک پلو با مرغ به ظاهر خوشمزه رو به ساچمه پلو ترجیح داده بودم در این لحظه دوباره اون حس به سراغ من اومد. ولی بالاخره منور خاموش شد!. مثل ۳۵ سال پیش یک بار دیگر بلند اعلام کنم منور خاموش شد و دولت تدبیر و امید تمام شد! از ان دوران چتر منور را هنوز یادگاری نگه داشته‌ام ولی از این دولت نمیخواهم چیزی یادگاری داشته باشم بلند شیم ولی مواظب باشیم هر زرشک پلو با مرغی را همینجوری نخوریم! یک بار دیگر برای خاموشی منور و خاموشی دولت تدبیر و امید صلوات بفرستید