خداحافظ ساکن کوچه مهتاب
آقا رضای با مرام! مثل بقیه کارهایت، مثل برنامهسازیات، مثل مهتاب شبان بیتکلفت، مثل شعرهای سادهات، مثل لهجه باران زدهات، مثل خندههای بیدریغ گیلکیات، مثل دلهرههای ساعت نهوپنج دقیقه هر شبتت؛ خیلی تمیز و خیلی شیک! ما را گذاشتی و رفتی؟
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، علی طلوعی مدیرکل اسبق صداوسیمای مرکز گیلان در یادداشتی نوشت:
سال وصال با او، یک روز بود گویی
واکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
مرتضی بخشی زاده به من خبر داد که «رضاجان سیفپور هم رفت». به همین سادگی!
آقا رضای با مرام! مثل بقیه کارهایت، مثل برنامهسازیات، مثل مهتاب شبان بیتکلفت، مثل شعرهای سادهات، مثل لهجه باران زدهات، مثل خندههای بیدریغ گیلکیات، مثل دلهرههای ساعت نهوپنج دقیقه هر شبتت؛ خیلی تمیز و خیلی شیک! ما را گذاشتی و رفتی؟
اساساً کار ساده و تمیز و شیک را دوست داشتی و البته متفاوت را.
رضاجان ما رفیق بودیم یک سال در گیلان جان، با هم بودیم، همسایه هم بودیم و نان و نمک خورده هم.
بارها بر سر سفره مهربانیات دو زانو نشسته بودم و بارهاتر بعد از مهتاب شبان عزیزتر از جانت، خانه پر از صفایت پاتوق گپ و گفت ما به صرف چای لاهیجان و کلوچه فومن بود و مدام در کنار خانواده بهاریات، زخمهای بر زخم روزگار میزدی و پنجهای بر شعرهای بیقرار، هم دل دل زدنهای دو تار و تنبور ما را میشناختی و هم به دلبری سهتار و سنتور خودت ایمان داشتی
البته دروغ چرا هنوز هم معتقدم که هیوا پریشانتر از تو مضراب را به دست میگرفت و عاشقانه تر می نواخت!
راستی حاج رضا میدانستی ما در هیچ قابی هیچ عکس دو نفرهای با هم نداریم؟
این را امشب که دلم برایت تنگ شده است فهمیدم.
آقا رضا نمیدانم الان آقای نازکبین چه حال و هوایی دارد. ولی من یاد روزی افتادم که شیرینی به دست به اتاقم آمدی پز نازکبین را به همه ما دادی. انگار جمع خانوادهات ۴ نفره شده باشد بیدلیل خوشحال بودی، چقدر چانهزنی کردیم که: آقاجان اسم فرزندت را باریکبین بذاری بهتر است از نازکبین. ولی مرغ تو فقط یک پا داشت که نه فقط نازکبین. وچقدردوستش داشتی، عاشقش بودی، مثل مادری که بچهاش را دوست دارد. دلواپسش میشدی، پابهپایش میدویدی، میخندیدی، گریه میکردی، نفسنفس میزدی ولی از نفس نمیافتادی.
رضاجان سیفپور، ما یکسال و یک روز با هم بودیم! کمی بیشتر از دو همکار؛ مرامآلوده هم شده بودیم و اجازه بده شهادت بدهم که تو لبریزتر از من بودی و به قول مولانا «آنچنانتر» بودی.
تو درد داشتی البته با نجابت، دغدغه داشتی البته با نجابت، شعر میگفتی با نجابت، ساز میزدی با نجابت، برنامه میساختی با نجابت، پدری میکردی با نجابت، پهلوان بودی با نجابت و بیمحابا مهربان بودی البته با نجابت.
نمیدانم چرا یاد آن شبی افتادم که حال نازکبین خوش نبود و آنتن مهتاب شبان را مکدر کرده بود با همان نجابت توأم با غرور بارانیات آمدی دم در خانه یادت هست؟ آمده بودی که بروی! باران بیرحمی هم داشت میبارید.
با هم به باران زدیم و قدم زدیم. در خیابان چمران قدم زدیم و حرف زدیم. قدم زدیم و شعر خواندیم. قدم زدیم و از غربت رسانه گفتیم. قدم زدیم و از سواد رسانهای گفتیم. قدم زدیم و از نازکبین گفتیم. از اینکه چرا شبیه اهالی بیتکلف، ساده و صمیمی گیلان نشده است. قدم زدیم و از برندسازی گفتیم. قدم زدیم و گفتیم قدم زدیم و گفتیم قدم زدیم و گفتیم…!
۴ ساعت زیر بارش یکریز باران رشت -بدون چتر- قدم زدیم و زندگی کردیم
و من همان شب فهمیدم که تو چقدر زندگیات را عاشقانه دوست داری، چقدر به کارت عشق میورزی و چقدر عاشق هیواجان منی!
راستی رضا قول بده اگر یک بار دیگر با هم زیر باران یکریز رشت قدم زدیم هیچ حرفی نزنیم. نه من، نه تو. فقط قدم بزنیم، قدم بزنیم، قدم بزنیم.
شاید رستگاری در سکوت باشد.
نشان مرد خدا عاشقیست با خوددار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
دیدگاه