کارگری که شهردار شد
سالها کوشش، روز به روز، نمایانتر میشد. حالا آن جوانِ خَرمَنکوبزَنِ کارگر، مدیر عامل بود. مدیریت هدفمند و شایستهوارش، باعث گردید پایِ بزرگان فوتبالی همچون دکتر ذوالفقارنسب، امیر قلعهنویی، دکتر نوروزی فشخامی و بازیکنانِ تیمهایی همچون پیکان، به آسایشگاه باز شود.
بخش تولمات، روستای دلیوندان، روستای کوچکی با نام مِرسار.
متولد آنجاست، چهارده فروردین هزارو سیصدو پنجاه و چهار. در خانهی کوچکی که سایر برادران و خواهرانش به دنیا آمدند، چشم به جهان گشود. فرزند هفتم خانواده است، پدرش کشاورز و مادرش به مانند سایر زنان روستا، خانهدار. مثل سایر کودکان، دوران کودکی را، با بازی در کوچهها و زمینهای خاکی سپری کرد. وقتی از همسایهها و دوستان دوران کودکی خود، نام میبرد، به ناگاه، چشمانش غرق اشک میگردد. با بُغض، نام محمد شفیعزاده را آرام آرام، زمزمه میکند. میگوید شهید شده، جوان سختکوش و پرتلاشی بود، به پدرش در کار مزرعه کمک میکرد و دلگرمی خانوادهاش بود که به جبهه میرود و آسمانی میشود. کمی که آرام میشود، از دوران کودکی خودش، بیشتر سخن به میان میآورد. دورانی که از آن، به شیرینی و نیکی یاد میکند. میگوید خانواده مهربان و باصفائی داشته و با آن که، آن دوران، سختیها و نبود امکانات وجود داشته است، اما لبخند، هیچوقت از سر سفرهی خانوادهاش، رَخت بر نَبَسته. از تلاشهای پدرش میگوید، پدرش مانند اکثر روستائیان آن دوران، زمین کشاورزی داشت و با ” خَرمَنکوبزَنی” بزرگشان کرده ( با افتخار و لبانی خندان، این را میگوید). از همان دوران کودکی، جَنَمِ کار، در وجودش نهادینه شده بود. میگوید، پدرم این میراث گرانبها را، برایمان به یادگار گذاشته، تا رویِ پایِ خودمان، بهایستیم. همین رویِ پا ایستادنها باعث گردید تا بخاطر حضور و همراهی با پدر در کارِ ” خُرمَنکوبزَنی”، آرام آرام بر مراودات اجتماعیش افزوده شود. با شروع دوران ابتدائی، در مدرسهی شهید رحمت نویدیِ روستای دلیوندان، مشغول به تحصیل میگردد. نبوغش در دوران مدرسه نیز، خود را نمایان میسازد و در ۵ سالِ دورانِ دبستان، با نمراتِ عالی و شاگرد اول شدن، پا به دوران راهنمائی میگذارد. دوران راهنمایی را هم، در دلیوندان و مدرسهی شهید عمو علی، مشغول به تحصیل میگردد. در کنارِ همان همکلاسیهایِ دورانِ ابتدائی. از مدیران و معلمانِ زمانِ راهنمائیش، با نیکی یاد میکند و میگوید ذکر نامشان برایم ضروری است و هر وقت اِسمِشان را میگویم، احساسِ خوبی به من دست میدهد. از احمد هادیپور، معلم علوم خود، نام میبَرَد، از مرحوم بیدُخت، معلم ریاضی خود میگوید، آقای مومننژاد، معلم ورزشش بوده، وقتی به اسمِ معلم دیگرش آقای ابراهیمنژاد (معلم زبان) میرسد، آنقَدَر از وصفِ خوبیهایش میگوید که بعد از چند دقیقه به او میگویم، همچنان دارید از آقایِ ابراهیمنژاد میگوئید ( با آن خندهی معروفش، صحبتهایش را ادامه میدهد و از مدیرانِ دورانِ راهنمائی خود، حاج عیسی اصغری هم خاطراتی میگوید). دوران راهنمائی، اما کمی سخت میگذرد. صبحها قبل از رفتن به مدرسه، باید صبح زود از خواب بیدار میشدند و به کارهایِ اِسطبلِ حیوانات و خرید نان میپرداختند و سرِ ساعت هم، در مدرسه، حاضر میشدند. وقتی به الان مینگرم و امکانات فراوان و لاکچریِ امروز را با آن دوران مقایسه میکنم، میبینم، آن کجا و این کجا. با آنکه پدر و مادرش، از طبقهی کشاورز و روستازاده بودند، اما دغدغهی درس و تحصیلِ فرزندانشان، برایشان از همه چیز، اَرجَحتَر بود.
میگوید وقتی که صحبت از درس میشد، برادرش، او را راهنمائی میکرد. به کار عمرانی، علاقهی زیادی نشان میدهد، به همین دلیل بعد از اتمام دوران راهنمائی و بخاطر معدل خوبش، مصمم میگردد که به رشتهی راه و ساختمان برود. اما با تاکید پدر مبنی بر حرفشِنَوی از برادر بزرگتر، در سال (۷۰-۶۹)، برای ثبتنام به مدرسه شهید بیژن حقیری میرود و در رشتهی علوم تجربی، ثبتنام، میکند. دوران دبیرستان را، شکلدهندهی شخصیتِ اجتماعی دانشآموزان میداند و از خاطرات دوران دبیرستانش میگوید. عملکرد خوبش، باعث میگردد تا در ایامِ دبیرستان، مدیر مدرسه، او را به عنوان دستیار، در دفتر مدرسه، بکار گیرد تا در نبودِ مدیر، کمکی به امورات دفتر مدرسه باشد. بعد از اتمام دورانِ دبیرستان و بنابَر پیشنهاد برادر، برای ایام تابستان، در یکی از مغازههای مرکز شهرِ صومعهسرا، مشغول به کار، میگردد. اشتغالش در آن مغازه، نقطهی عطف و سکویِ پرتابی بود که بعدها خود را نمایان ساخت. مغازهای که به فروش لوازم خانگی میپرداخت و اکثر مسئولان اداری و اجرائی شهرستان صومعهسرا، برای خرید وسایل خانگی، به این مغازه، رجوع میکردند، مغازهی آقایِ کیقباد احمدی، تابستان سال ۱۳۷۳
دورانِ سپری شده در آن مغازه، سراسر برایش خاطره است. روز اول کاری در مغازه، با سختی شروع میشود، یک ماشین فرش میآید. حجم فرشها بسیار زیاد بود، نیاز به همکاری و همیاری تعداد بیشتری از افراد برای خالی کردنِ فرشها بود، اما با توجه به جُثهِ و هیکل قوی، به تنهایی، بار ماشین را خالی میکند. سر و سامان دادن به انبارِ مغازه، بخش دیگری از کارها بود. اما او دارای یک نظمِ خاصی بود و با اشتیاق و حسِ مسئولیتپذیریِ خود، به لوازم داخل انبار، چیدمان خاصی میبخشد تا جایِ بیشتری برای سایر لوازم، باز شود. از صاحب مغازهی خود، که در طولِ مدت کار، همواره یاریگرش بوده، به مانند پدری دلسوز و مهربان یاد میکند. حقوق هفتگیش، ۲۵۰۰ تومان بود که هر پنجشنبه، دریافت میکرد. حال، آن جوانِ روستائی، کم کم خودکفا بودن را، احساس میکند. میداند که دسترنج زحمتش را باید مدیریت کند و پساندازی برای خود، کنار بگذارد. پس از سپری کردنِ مدتی در آن مغازه، همزمان عروسی برادر و خواهرش فرا میرسد. رسم عروسیِ آن زمان بر این بود که مراسم عروسی، به صورت چند روزِ پیاپی انجام میگرفت. بالطبع، وسع و توان یک خانوادهی روستائی، آن قَدَر نبود که از پَسِ تمام هزینههایِ عروسی، بر بیایند. با این اوصاف، او موتورِ خود را میفروشد و با پولِ فروش آن موتور، بخشی از هزینههایِ عروسی برادر و خواهرش را، تامین میکند. از بابت این موضوع خوشحال است که توانستهِ باری از دوشِ پدر و مادرش، بردارد. برایمان از خاطرهای میگوید که در آن روز، یکی از اتفاقات جالب توجهی زندگیش، رخ داده است. روزی که بعد از حملِ وسایلِ یکی از مشتریان مغازه، ۲۰۰ تومان انعام میگیرد و صاحب مغازه هم ۲۰۰ تومان انعام به او میدهد. سَرخوش از این انعام، به خرید در بازار میرود و با دستانی پُر و با لبانی خندان و با صَلابتی خاص، راهِ خانه را، دَر پیش میگیرد. هنگامی که در را باز میکند، مادرش را میبیند که در اِیوان خانه نشسته و با دیدنِ دستانِ پُرَش، به او میگوید “انشاالله دست به خاک بزنی، برایت طلا شود”. میگوید این جملهی مادر، همواره مسیرِ پیشرفت را، برایش هموارتر کرده.
روزهایِ پُر فراز و نشیبی در آن مغازه برایش سپری میشود. اشتغال، اما باعث نمیگردد که از درس دور گردد. همزمان مشغول به خواندن کتاب برایِ ورود به دانشگاه میگردد. آرزوهایِ دوران کودکیش داشت به واقعیت میپیوست. درس، دانشگاه و کسبِ تجربیات علمی. دغدغههای اجتماعی، بخشِ جدائیناپذیرِ ذهنش را، به تصرف خود، دَر آورده بود. در دوران جوانی، با تیلِر پدر، اهالی روستا را برای مشارکت، به پای صندوقهای رای میبرد و در بازگشت، غذایی را که مادر برای مسئولین حاضر در صندوقهایِ اخذِ رای تدارک دیده بود، به شعب اخذ رای واقع در مسجد محلشان، میبرد. در تابستان سال ۷۴، اسامی پذیرفتهشدگان دانشگاهها اعلام میگردد و در مقطع کارشناسی رشتهی کشاورزی، زراعت و اصلاح نباتات، در دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت، مورد پذیرش واقع میگردد. این اتفاق شیرین باعث میگردد که صاحبِ مغازهای که او در آنجا کار میکرد، از او به عنوان الگویِ یک مرد موفق و پرتلاش، یاد کند. پازلهای موفقیت، با دستان حسن آقاجانی در حال چیدن بود. پدر و مادر شادمان بودند و دسترنجشان به بار نشسته بود و پسر، با آن همه مشقت و غیرت وصفناشدنی، پا به یک جامعهی جدیدی به نام دانشگاه گذارده بود. شهریه دانشگاه، هزینه رفت و آمد و کتاب و سایر هزینههای دانشگاه آزاد، کمی از توانش خارج بود، ولی عنوان میدارد، دستِ محبت خداوند، همیشه یاریگرش بوده. به واسطهی تحت پوشش بودنِ پدر، در کمیته امداد امام خمینی (ره)، بیش از ۵۰ درصد از هزینههای تحصیلش، توسط کمیته امداد امام خمینی (ره) استان گیلان تا پایان تحصیلش، پرداخت میگردد. در طی ۴ سال دانشگاه، هم به درسهایش میرسید و هم در مغازه مشغول به کار بود.
با فرا رسیدن سن ازدواج، خانواده تصمیم میگیرند که برایش، آستین بالا بزنند. با توجه به اینکه خانواده همسر، از مشتریانِ پر و پاقُرصِ مغازهای بودند که او، در آنجا کار میکرد و از قبل، شناختی نیز از طرف خانوادهاش وجود داشت. پس از رسم و رسومات موجود در خواستگاری و برگزاری مراسم عروسی، زندگیِ حسن آقاجانی، وارد فاز جدیدی میشود و وارد اجتماع بزرگتری به اسم خانواده میگردد. سال آخر دانشگاه (ترم آخر)، مصادف میشود با زمان انتخابات دور هفتم مجلس شورای اسلامی. پس از پیروزی جناح مورد حمایت، با توجه به گستردگی روابط و آشنایی با افراد مختلف در زمان انتخابات، توان و پتانسیل حسن آقاجانی، مورد توجه قرار میگیرد و در سال ۱۳۸۰، به عضویت در هیئت مدیره آسایشگاه معلولین غرب گیلان (صومعهسرا) در میآید. پتانسیل او، تازه در عرصهی اداری- اجرائی، خود را نمایان ساخته بود. استفاده از ارتباطات اجتماعی و روابط عمومیِ قوی، بزرگترین سرمایهی او بود. او میدانست که سیاست چیست، ایده و طرح نو، چگونه میتواند بسترِ توسعه را فراهم سازد. در ذهنش، ایدهها، در حال رقابت با یکدیگر بودند، تا بِکرتَرینَش، خود را به عرصهی ظهور برساند. عملکرد مثبت و قابل قبولش در آسایشگاه، او را عزیز کرده بود. جوان، چالاک و آمادهی خدمت. زبان گرم و نرمش، مایهی خیر برای آسایشگاه بود. از جمعآوری فطریه تا کمک از بازاریان. او، فرزند بازار بود و با کسب تجربهی چندین سالهی کار در بازار، برای خودش، آبروئی اندوخته بود. راه برای پیشرفتش، صافتَر شد. او را مدیرعامل آسایشگاه کردند، اما نه با لابی و سفارش. کارکنان آسایشگاه آنقدر از قدرت کلام و توانِ اجرائیش به وَجد آمده بودند که خودشان پیشقدم گردیدند و با پیشنهاد به اعضایِ هیئت مدیره آسایشگاه، او را بر کرسیِ مدیر عاملیِ آسایشگاه نشاندند (ناگفته نماند، عملکرد آقاجانی در آسایشگاه و نگاه ویژهی هیئت مدیره، از ارکان اصلی انتصاب حسن آقاجانی به عنوان مدیرعامل آسایشگاه بود)
سالها کوشش، روز به روز، نمایانتر میشد. حالا آن جوانِ خَرمَنکوبزَنِ کارگر، مدیر عامل بود. مدیریت هدفمند و شایستهوارش، باعث گردید پایِ بزرگان فوتبالی همچون دکتر ذوالفقارنسب، امیر قلعهنویی، دکتر نوروزی فشخامی و بازیکنانِ تیمهایی همچون پیکان، به آسایشگاه باز شود و همین حضورها، مایه خیر و برکت و کمکهای مالی برای آسایشگاه باشد. تا سال ۸۴ در مسند مدیرعاملی آسایشگاه، باعث گردید که به پیشنهاد آقای صوفینژاد، برای کار در آسایشگاه کهریزک تهران از طرف ایشان، دعوت گردد. اما علاقه او به دیارش، باعث گردید تا جواب منفی به این پیشنهاد بدهد. فکر نمیکرد که آن جواب منفی، بعدها مسیر روشنتری در زندگیش بگشاید. اما، مدت کمی از آن پیشنهاد نگذشته بود، که با حکمِ آقای رضوان، مدیرعامل وقتِ آسایشگاه معلولین و سالمندان گیلان، به عنوان رئیس روابط عمومی آسایشگاه معلولین و سالمندان گیلان، منصوب گردید. با شروع بکارش در آسایشگاه، ارتباطاتش با دستگاههای اجراییِ استان، گستردهتر گردید. سِمَتِ روابط عمومی و گسترهی فعالیت در این جایگاه، نیاز به داشتن یک روحیهی قوی و شخصیتِ تعاملگرا بود. همین خصوصیات در او، باعث گردید که پلههای رشد و مسئولیتپذیری را، خیلی زودتر از آنچه فکر میکرد، بپیماید. این شخصیت تعاملگرا، باعث گردید پایِ مدیران استانی، برای سرکشی به آسایشگاه باز شود و حامل کمکهایِ خیر برای آسایشگاه نیز باشند. تاسیس واحد جدیدی با عنوانِ ” واحد مشارکتهای مردمی”، یکی دیگر از ابتکاراتِ این جوان بود که توانست امکانات زیادی از جمله کمکهای غیرنقدی برای آسایشگاه به ارمغان بیاورد، تا جایی که بخش زیادی از نیازهای آسایشگاه، از طریق همین واحد تازه تاسیس، به دست سالمندان و معلولین میرسید.
شهریور ۸۹، اما باز، صفحهی جدیدی در زندگی کاریش رقم میخورد. چشمِ اعضای شورای شهر گورابزرمیخ، به دنبال این جوان، برای قبول تصدیگریِ شهرداری گورابزرمیخ است. دو ماه بعد از گپ و گفتِ اعضای شورای شهر گورابزرمیخ و در تاریخ ۸۹/۰۸/۰۹، با پیشنهاد اعضای شورای شهر گورابزرمیخ و با حکم استاندار وقت و فقید گیلان (مهندس روحا… قهرمانی چابک)، به عنوان شهردار شهر گورابزرمیخ، منصوب میگردد. این بار، فضا، فضایِ کار اجرائی و میدانی است. باید در صحنه حضور داشته باشد و رنگ و بوی جدیدی به محیط شهری ببخشد. سیزده آبان هشتاد و نه، شهرداری گورابزرمیخ را تحویل میگیرد. ساختمانی کوچک و استیجاری، با انبوهی از مشکلات و خزانهای تقریبا خالی. قدم اول را مثل همیشه، قدرتمند بر میدارد. با پیگیریهایش و همچنین کمک شورا، موفق میشود برای شهرداری گورابزرمیخ، ساختمان جدیدی احداث کند. نتیجهی پیگیریهایش در سال ۹۰ به بار مینشیند و با حضور مهندس سعادتی (استاندار وقت گیلان)، ساختمان جدید شهرداری گورابزرمیخ، افتتاح میگردد. اولین سخنرانی رسمیش، در آن روز، انجام میگردد. شاید در آن لحظه، تصورات ذهنی مسئولین و مردم، همگی، حولِ محور این سوال میچرخید که چگونه یک جوان، از کارگری در مغازه به مقام شهرداری رسیده است. او میگوید، مَرحَمَتِ خداوند، دعای خیر مادر و ایمان به موفقیت.
سخنرانیش در روز افتتاحیه، باعث میگردد که شورای شهر گورابزرمیخ، مردم و بازاریان گورابزرمیخ، کارمندان و کارگران شهرداری و مسئولین شهرستانی، اطمینان قلبی حاصل پیدا کنند، که میشود به یک کارگر، اعتماد کرد. سخنرانی آقاجانی در روز افتتاحیه ساختمان شهرداری، همان روز خود را نمایان ساخت و باعث گردید مهندس سعادتی (استاندار وقت)، مبلغی را به شهرداری گورابزرمیخ، برای عمران و آبادانی شهر، کمک کند. نگاهها روشنتَر گردید و انگیزه، دو چندان شد. کارگرِ شهردار، قدم اول را با صلابت و محکم برداشته بود. به عنوان شهردار گورابزرمیخ، به فضا و بافت شهری، جلایِ جدیدی بخشید. گسترش فضای شهری، روح بخشیدن به بازار و فضای کسب و کار بازاریان، عدم سختگیری و کنار آمدن با ساختمانسازان به جهت کاستن از بوروکراسیهای زائد اداری، حقوقِ سر وقت کارگران و کارمندان شهرداری و ایجاد پارک در داخل شهر، از اقدامات چشمگیر وعملکرد مثبتش بود که باعث گردید تا پایان دور سوم شورای شهر گورابزرمیخ، بر منصب شهرداری تکیه بزند. در سال ۹۱، موفق به قبولی در آزمون کارشناسی ارشد در رشتهی جغرافیای سیاسی گرایش ژئوپولیتیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت میگردد. با شروع بکار شورای چهارم شهر صومعهسرا، شورایِ وقت، او را گزینهیِ شهردار صومعهسرا معرفی کردند. شهرداری که رزومهی کاریش در گورابزرمیخ، جلوهی تفکرات عمرانی و اجرائیش بود و باعث گردید که او، سابقهی درخشانی را در این عرصه، به یدک بکشد. اما مردم گورابزرمیخ، از رفتنش ناراحت بودند، نمیخواستند چنین شهردار پرتوانی را از دست بدهند. مردم و بازاریان شهر گورابزرمیخ، شروع به جمعآوری امضاء کردند تا نامه را به دست استاندار وقت برسانند. متن نامه، گویای همه چیز بود. مردم گورابزرمیخ، خواستار این بودند که از توان آقاجانی برای پیشبرد و توسعهی شهر خودشان، استفاده کنند و اذعان داشتند که در مدت ۳ سال شهردار بودنِ حسن آقاجانی، کارهای زیربنایی و عمرانی خوبی برای این شهر صورت گرفته که شاید تا سالیان متمادی، نمیتوان چنین کارهایی را انجام داد. این لطفِ مردمان بامرام و مهربان گورابزرمیخ را میرساند، اما او باید رشد میکرد و در فضایی بزرگتر و با درگیریهایِ بیشتری، خود را آزمایش میکرد. نشانهی همراهی خدا و دعای مادر، همواره به دنبالش بود. در تاریخ بیست و سه مهر نود و سه، به عنوان شهردار صومعهسرا انتخاب گردید. در طی سه سال سُکانداری شهرداری صومعهسرا، خدمات قابل توجهی به این شهر ارائه داد. در سال ۹۳، موفق به دفاع از پایاننامه ارشد خود شد و مدرک کارشناسی ارشد خود را دریافت نمود. آسفالت زیدهسرا، سر و سامان دادن به خانهی روستائی و ایجاد پارکینگ در مرکز شهر، که یکی از بزرگترین خواستههای مردم بود، با پیگیریهایش، به سرانجام رسید. جایی که امن باشد و آسیبی به ماشینها نرسد، قابل دسترس باشد و بتوان به راحتی از محلِ پارک ماشینها در پارکینگ، به فضای بازار دسترسی داشت. ایجاد پارکینگ رایگان، در انبار بزرگ مرکز شهر، جائی که انبارِ مغازهای بود (و هست) که خودش در آن انبار، کالاها و وسایل مغازهای که در آن کار میکرد را، جابجا میکرد. بعد از سالیان دراز، آن کارگرِ سابق، رنگ و لُعابی به آن انباری بیروح، بخشیده بود. پارکینگی که به علت همجواریِ با ساختمان فرماندهی انتظامی شهرستان صومعهسرا، از امنیت فوقالعاده بالایی برخوردار است.
اما کارهای عمرانیش، ختم به پارکینگ نگردید. ایجاد آلاچیق و فضایِ خانوادگی در بلوار شهید صالحی و در کنار کانال آبی که از داخل شهر میگذرد، یک اجتماعِ خانوادگی اَمن را برای مسافران و همشهریان به ارمغان آورده. تا جایی که، شبها، تلفیق نور و حرکتِ روانِ آب، تصویری زیبا و دیدنی، از فضایِ شهری به نمایش میگذارد. ایجاد سرویسهای بهداشتی در چند نقطهی شهر، از دیگر اقداماتی بود که سالیان متمادی، مردم از نبودِ آن رنج میبردند. تعامل با ساخت و سازگَران، از دیگر مزیتهایِ مثبت حسن آقاجانی بود که در زمان شهرداری گورابزرمیخ هم، از این توان برای بهبود اوضاع مالی شهرداری گورابزرمیخ نیز، استفاده کرده بود. همین ساز و کار، باعث گردید که شهرداری از توان مالی خوبی، برای ارائه خدمات بهتر به مردم استفاده کند. این سیستم مدیریتی هدفمندِ آقاجانی باعث گردید که در زمان خداحافظیش از شهرداری صومعهسرا، بیش از یک و نیم میلیارد تومان موجودی و بیش از شش میلیارد تومان چک، برای وصول در اختیار شهرداری قرار گیرد.
خدمت، برایش جا و مکان نمیشناخت. بعد از اِتمامِ زمانِ منصبش در شهرداری صومعهسرا، و به فاصلهی بسیار کمی، با پنج رای اعضای شورای شهر تولمشهر، به عنوان شهردار انتخاب گردید. در زمان کمتر از یک سال خدمتش به عنوان شهردار تولمشهر، به مانند شهرداریهای صومعهسرا و گورابزرمیخ، حامِلِ خدمات شایانی بود.احداث میدان در خیابان معلم به جهت جلوگیری و کاستهشدن از تصادفات، نوسازی و تجهیز وسایل بازی و سِتهای ورزشی در پارک فلاحآباد و چراغهایِ روشنائی داخل شهر که شبها، زیبائیش را بر خیابانها میتاباند، بخشی از خدماتِ شهردار جوان و چالاک بود. با شروع بِکارِ شورای پنجم شهر ماسوله، با ۵ رایِ قاطع، به عنوان شهردارِ دومین شهر زندهی تاریخی دنیا انتخاب گردید و نوزده ماه، بر کُرسیِ شهرداری، تکیه زد. میگوید، ماسوله، به مثابهِ نِگین و سَمبُلِ زیبایی، همچون پَرنیان میماند. پله پلهاش، تاریخ و قاموس مردمانی است که طبیعت و کوهها را، همچون کودکی دِلرُبا به آغوش کشیدهاند. مردمانی که هر گامشان در پلههای این شهر، آنان را یک قدم به جِلوههایِ خُدایی، نزدیکتر میکُنَد. ماسوله، در آغوش کوهها و جنگلهای سرسبز آرام گرفته و همچون نِگینی رنگارنگ از نقش و نِگارهایِ پروردگار، مانند اَلماس، بَر تارَکِ سرزمین گیل ودیلم نقش بسته است. روزی که مَدَد پیدا کردم به عنوان شهردار، قدم بر این اِقلیم باشُگون بگذارم، در برابر خود، تندیسی از عشق و تَلالویِ مردمان نیک اندیشی را دیدم که گرمای شَفَقَت و عُطوفَتِشان، شوق خدمت را در من، دوچَندان نمود. این مَرحَمَت، باعث گردید که با خود و خدایِ خود پیمان ببندم تا روزی که در این دیار خُرَم، رسالتی بر دوش من نهاده شده، آن را با جان و دل، برای توسعه و تعالی ماسوله و مردمانش انجام دهم. شکوه و صَلابتِ شاه معلم، طراوت تماشایی للندیز، زندهدلی آسمانکوه، صبحها در مسیر کارم، مرا علاقمندتر به ماسوله میگردانید. در مدت حضورم در ماسوله به عنوان شهردار، تجربهی سالیانِ خدمت خود در سایر شهرها را، با خود هَمقَدَم گردانیدم، تا هم چرخ مَعیشَتِ مردمان ماسوله بچرخد، هم ماسوله، به عنوان نَمادِ شهرهای پلکانی ایران، نمایانتَر گَردَد. هنگامی که در ماسوله قدم میزدم، لبخند مردم و مسافرانی که قدم به این شهر گذاشته بودند، رَختِ خستگی را از تَنَم بَر میکَند. با این وجود که زادهی ماسوله نیستم، ولی ماسوله را بخشی از هویت خود میدانم.
و اما ، این جوانِ چِقِر و خوشکلام، سودایِ خدمت در جایگاهی والاتر را دارد. حسن آقاجانی، رزومهدار است و چیزی برای عَرضِه، در چَنتهِ دارد. میداند که چه باید بگوید و چگونه خدماتش را به عمومِ مردم نشان دَهَد. نگاهش، امنیتی و خُشک نیست و از طبقهی کارگر جامعه بوده و به کارگر بودنش، افتخار میکند. به مانندِ دیگر عاشقانِ خدمت، کت و شلوار مارکدار نمیپوشد و در قامتِ شهردارِ چهار شهرِ استان گیلان، شخصیتِ خود را گم نکرده است. مانندِ دیگران، از خطهایِ ویژهی تلفن همراه، برخوردار نیست و ماشینهایِ لاکچری ندارد. موبایلش بر روی هیچکس، خاموش نیست و همیشه پاسخگوست. آن جوانِ روستائیِ خَرمَنکوبزَنِ کارگر، سال ۹۵ در مقطع دکتری تخصصی رشتهی جغرافیایِ سیاسی پذیرفته میشود و در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز، مشغولِ گُذراندنِ دورهی دکترایش است. سال گذشته، آزمون جامع را با موفقیت سپری میکند و دارد رویِ تِزِ دکترایش کار میکند، ” الگویِ همگرائیِ کشورهایِ حاشیهی دریای خزر با تاکید بر ساختارهایِ زیستمحیطی”.
و اینگونه بود که:
کارگری که شهردار شد.
حال، باید منتظر سخنرانیهایِ آتَشینَش باشیم. مسلط، روان، شیوا، ساده، قابل فهم و با آن تَبِ خاصَش، اِعجازی در کلمات ایجاد خواهد کرد.
مردمانِ بامَرامِ صومعهسرا، تصمیمِ سرنوشتسازی را، در انتخابات چند ماهِ دیگر رَقَم خواهند زد. باید منتظر ماند و دید……..
دیدگاه