روزی که تکفیریها کلک رشتی خوردند/روایتی از عملیات آزادسازی نبل و الزهرا توسط گیلانیها
اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا نوک پیکان عملیات شکت محاصرهٔ نبل و الزهرا لشکر ۱۶ قدس گیلان بود. اگر لشکر ۱۶ به هر دلیلی شکست میخورد و عقب نشینی میکرد، دگیر کسی نمیتوانست عملیات کند.
اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا اهمیت شکستن حصر ۴ ساله دو شهرک سوق الجیشی و شیعه نشین نبل و الزهرا و نقش رزمندگان گیلانی در این آزادسازی به حدی بالاست که میتوان در مورد آن بارها حرف زد. در کتاب «بیقرار» زندگینامه شهید حامد کوچکزاده روایتی از عملیات آزادسازی نبل و الزهرا و همچنین نحوه شهادت شهید کوچکزاده آمده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
هدف اصلی این بود که مردم شهرهای نبل و الزهرا از محاصرهٔ دشمن خارج شوند. این دو شهر با بیش از پنجاه هزار نفر جمعیت نزدیک چهارسال در محاصره دشمن بودند. مردم از ترس تروریستهایی که اطراف شهر کمین کرده بودند، نمیتوانستند کاری بکنند. حتی بچههای کوچک هم باید نگهبانی میدادند… تروریستها، زنها و بچهها را از روستای مایر که فاصلهٔ چندصدمتری با آنجا داشت، نشانه میگرفتند و میزدند. خیلی راحت به حیاط خانهها مسلط بودند. روزانه تعدادی خمپاره یا بمبهای کپسولی توی شهر می زدند که صدای ترسناکی دارد… کارها خوابیده بود. زمینهای کشاورزی بین خاکریز خودشان و خاکریز تروریستها بود. از زمینهای کشاورزی نمیتوانستند استفاده کنند. کارمندها سر کار نمیرفتند. مردم صبح که بیدار میشدند، کاری نداشتند. کنار هم مینشستند تا ظهر. خانهها جای امنی نبود. خمپاره میخورد به مناطق مسکونی و هر روز عدهٔ زیادی شهید و مجروح میشدند. در این چهارسال حدود هفتصد نفر شهید شدند.
روزی که تکفیریها کلک رشتی خوردند
خاکریز دشمن بسیار مستحکم بود. وقتی بچهها خاکریز را بررسی کردند دیدند این خاکریز شکستنی نیست، برای شکست آن به بیش از هزار نفر نیرو احتیاج بود.
در شرایط ایده آل، حدود هزار نفر نیرو با حجم بالایی از تانک باید به خط دشمن میزند تا بتوانند از آن عبور کنند. اگر میخواستند خاکریز را بزنند، قطعا نیروهای معارضین بچهها را دور میزدند، کار از تدبیر گذشته بود. باید با توکل و توسل پیش میرفتند. کل نیروهای حاضر به کار ۱۵۷ نفر بودند. از این تعداد، ده بیست نفر کارهای پشتیبانی انجام میدادند. حدود صد و بیست سی نفر باید میجنگیدند. غیر از این دو تا گردان فاطمیون همراهشان بودند که تعدادی از نیروهایش با تجربه بودند و عدهای هم تجربهٔ کافی نداشتند. از جمع دو گردان فاطمیون، حدود چهل و پنج نفر را به جمعشان اضافه کردند. در مجموع برای کاری که نزدیک به بیش از هزار نفر نیرو میخواست، حدود ۱۸۰ نیروی عملیاتی دور هم جمع شدند. این تعداد تازه برای شکستن خط احتیاج بود. اگر میخواستند جلو بروند نیروی بیشتری هم لازم بود. فرماندهان به این نتیجه رسیدند که بروند شناسایی.
سردار حق بین، خودش با فرماندهان رده بالاتری که آنجا ماموریت داشتند رفتند جناحهای چپ و راست را شناسایی کردند. در نگاه اول مسیر کاملا بسته بود. راهی به ذهنشان رسید که خطرش کمتر از خطر شکستن خط نبود، مسیری از میان نیروهای داعش و النصره. بچههای شناسایی نبل میگفتند «ما از ترس مسیر چندبار رفتیم و اومدیم» سردار گفت «بریم خودمون از نزدیک بررسی کنیم»
دوربینهای خودی هم آنها را هدایت میکردند. مسیری تا نزدیکی دشمن بود که از آنجا میتوانستند از نزدیک امکانات دشمن را ببینند. پشت خیابانها خاکریزها ضعیف میشد و قابل نفوذ بود… تقریبا ساعت دوازده شب برگشتند. بعد از آن تا ساعت دو و نیم شب نشستند و با دو نفر دیگر فرماندهان، روی مسیرهایی که شناسایی کرده بودند، بحث کردند خستگی راه و بی خوابی اجازه نمی داد که درست تصمیم بگیرند. جلسه را انداختند به فردا ساعت هشت صبح.
راه پیدا شده بود. فقط باید برای زمان عملیات تصمیم میگرفتند. هواشناسی میگفت که پس فردا بارندگی است. برای همین بهترین حالت این بود که عملیات را شروع کنند. تصمیم گرفتند همان شب عملیات کنند. بنا شد ساعت ۸ شب عملیات کلید بخورد. با نیروها صحبت کردند. نیروها اول فکر میکردند همان خاکریزی است که قرار بود گردان یک به آن بزند. اما توضیح داده شد که مسیر دیگری پیدا شده است. در این طرح جدید، دشمن را دور میزدند و دشمن کلک رشتی میخورد. اولش نیروها یک مقدار سختشان بود. فرماندهان گروهان میگفتند «ما اصلا زمین و منطقه را ندیدهایم و توجیه نیستیم.» سردار، شرایط و موقعیت را برایشان توضیح داد. او گفت «به خاطر وضعیت هوا بهتر است همین امشب عملیات کنیم» نیروها هم پذیرفتند. ظهر بین الصلاتین با نیروها صحبت کرد. برای نیروها توضیح داد و (آنها) توجیه شدند.
میخواهیم شما رو بفرستیم تو دهن شیر
سردار به نیروها گفت «آقا ما داریم یک کار خوب ولی سخت را انجام میدهیم. منطقهاش را هم اجمالا همه میدونید که کجاست. تو این محدوده حجم بالایی تلفات دادیم. چندین بار عملیات شده که ناموفق بوده. شهدای زیادی هم دادیم. همه شون امید داشتند به منطقه نبل و الزهرا برسند اما تا حالا کسی موفق نشده. حالا هم میخوایم انشاالله به کمک خدا بریم تا این خط باز بشه و این مردم از اسارت نجات پیدا کنند. یک کلام به شما بگم، میخواهیم شما رو بفرستیم تو دهن شیر. هر کی نمیتونه از دهن شیر فرار کند، نیاد. از این خبرها نیست که فکر کنید داریم میریم جای راحتی».
با نیروها هماهنگ کردند که رمز عملیات نیم ساعت زودتر در جایی در نزدیک دشمن اعلام میشود، بین نقطه رهایی و مقر دشمن. با هماهنگیهایی که با عقب انجام شد، رمز و ساعت شروع عملیات به عهدهٔ سردار حق بین گذاشته شد. فقط تاکید شد عملیات در ساعتی باید شروع شود که به طلوع ماه نخورد.
سردار با ده نفر رفتند بالای یک ساختمان سه طبقه مستقر شدند. از آنجا هم میتوانست ارتباط بیسیمی داشته باشد، هم اینکه خودش با چشم وضعیت را ببیند که بچهها چکار میکنند… پیش بینی این بود که بالای ۲۰ نفر شهید بدهیم، سه برابر این تعداد هم مجروح داشته باشیم.
از آنجا که عملیات آزادسازی نبل و الزهرا بود و شهر به نام مبارک حضرت فاطمهٔ زهرا، با یک صلوات، رمز مبارک «یا فاطمه الزهرا» بود. ساعت دوازده و ده دقیقهٔ نیمه شب، رمز عملیات اعلام شد. رمز عملیات سه بار تکرار شد. سردار، سومین بار را نمیتوانست بگوید. گریه سراسر وجودش را گرفته بود. صدای گریهٔ سردار در بیسیم پخش شد.
حامد جانشین پدافند بود. مهدی و سردار حق بین و تقی لو رفتند رو به روی منطقهٔ دویرالزیتون. حامد هم با حاج حامد مدنی و آقای محمودی و چند نفر دیگر رفتند به منطقهٔ باشکوی. در آنجا پدافند شد دو قسمت. یکی مهدی با توپ ۱۴. ۵ و چند ادوات جنگی، یکی هم در همین دو بخش، تقسیم شدند.
حامد و مهدی و بچههای پدافند، یک خداحافظی جانانه کردند و هرکدام رفتند به منطقهٔ خودشان. تا فاصلهٔ سی متری میشد به راحتی رفت. اما از آنجا به بعد سختیها شروع میشد. نیروها چند متر اول را رفتند جلو، اما خیلی زود ادامهٔ کار به مشکل برخورد. تا ساعت دوازده و نیم امکان ادامه مسیر وجود نداشت. حدود بیست دقیقه از برنامه عقب مانده بودند. ماه داشت میزد بیرون. همه جا مثل روز روشن میشد و همه چیز به هم میخورد. دقایقی بعد ماه در آمد. برای اینکه مکالمهای انجام نشود بیسیمها را قطع کرده بودند. اما لطف خداوند شامل حال نیروها شد و یک تکه ابر جلوی ماه را گرفت.
ساعت یک نیمه شب شد. خیلی بیشتر از حدی که فکر میکردند، طول کشید. هوا سرد بود. سردار روی پشت بام مقر، تندتند راه می رفت تا گرم شود. کمی آن طرفتر بچهها روی زمین درزا کشیده بودند و نمیتوانستند تکان بخورند. نیروهای دشمن کمتر از پنجاه متریشان ایستاده بودند. فقط کافی بود تا از این صدنفر، یکی دو نفر پایش بلغزد و یا سرفه کند. تلاش چند روزه این همه رزمنده به هدر میرفت و تعداد زیادی نیرو بدون هیچ دستاوردی شهید و زخمی میشدند.
شکستن در قلعهٔ خیبر
شلیکها به صورت دید مستقیم و غیرمستقیم بود. خمپاره و ۱۰۷ که به صورت منحنی شلیک میکنند دید مستقیم ندارند اما ۲۳ که حامد باهاش کار میکرد جزو آتشهای مستقیم بود. قرار بود عملیات با نارنجک شروع شود. ساعت یک و ربع اولین نارنجکهای ما به سمت سنگرهای دشمن پرتاب شد. درگیری از سمت چپ شروع شد. حین درگیری به دوتا کمین سرسخت در سمت چپ برخورد کردند. دشمن، تیربار را بست بین بچهها. چند نفری مجروح شدند. بچهها شجاعانه تیربار را خاموش کردند و از کمین گذشتند. وقتی قسمت اول خاکریز و ساختمانهای اول تصرف شد، دشمن دیگر نتوانست در عقبه مقاومتی از خودش داشته باشد.
حامد دو مدل سلاح همراهش بود، توپ ۲۳ و دوشکا. توپ ۲۳ روی یکی از تویوتاها سوار بود و به صورت سیار اجرای آتش میکرد ولی دوشکا ثابت بود. غیر از اینکه خودش اجرای آتش میکرد، با ردهای بالاتر هم هماهنگی میکرد. حامد فنیترین نیروی پدافند بود. ارتباط بیسیمیاش با مهدی بود و مهدی هم با یک بیسیم دیگر از فرمانده لشکر دستور میگرفت. غیر از مهدی، حامد با محمودی هم که مسئول هماهنگی آتش بود، ارتباط مستقیم داشت و دستورات را برای اجرا میگرفت.
نیروهای پدافند در عرض بیست دقیقه بیش از هشتصد گلولهٔ توپ روی سر تروریستها ریختند… در آن محدوده یک کیلومتری حتی یک گلوله هم اشتباه نرفت. اگر یک گلوله اشتباه میرفت، صد متر آن طرف ترش نیروهای خودی داشتند عملیات میکردند. بعد از بیست دقیقه آتش را قطع کردند. دشمن آماده بود تا در خاکریزها بجنگد، اما دیدند عقبهها سقوط کرده است. آنها کاملا دور خورده بودند. اما چارهای نداشتند جز مقاومت و کشته شدن.
میانهٔ میدان محدودهای بود که از اولش هم معلوم بود به یک گرهای بر میخورد. یکی از فرماندهان گفت: «دشمن در این محدوده مقاومت سختی میکند». نیم ساعتی آتش را به آن سمت هدایت کردند تا بتوانند یک مقدار دشمن را زمین گیر کنند. بعد از نیم ساعت که اتش را قطع کردند، نیروها آنجا را هم گرفتند. تا نزدیکیهای چهار صبح درگیریها ادامه داشت. بنا بود نیروها عقبهها را مستحکم کنند و از پشت یا از رو به رو به آن خاکریز مستحکم بزنند. اما از پشت نمیشد. خوشبختانه تلفات نیروها هم کم بود. با توجه به آمادگی روحیهٔ نیروها، سردار عدهای را فرستاد تا هر طور شده آن خاکریز را تا قبل از اذان صبح بگیرند.
نزدیک اذان صبح، نیروهای لشکر ۱۶ قدس گیلان به خاکریز زدند. قبل از اذان، سردار، توی بیسیم قرارگاه، سه تا الله اکبر گفت و اعلام کرد خط نبل و الزهرا آزاد شده است. همه از خوشحالی اشک شوق میریختند. بلافاصله دستور دادند لودر بیاید و خاکریزها را باز کند.
خاکریز را باز میکردند و تروریستها از فاصلهٔ کمتر از صد متری تیراندازی میکردند. از دست دادن خاکریز برایشان خیلی سخت بود. آنها همچنان در سوراخها و زیرزمینهایشان مقاومت میکردند. وقتی جاده باز شد، ماشینها آژیرکشان رفتند. چنتا از نیروها مجروح شده بودند. مجروحین را به عقب منتقل کردند. وقتی دشمن متوجه شد راه باز شده و ماشین عبور میکند ناامید شدند. همان تعداد کمی هم که مقاومت میکردند، زدند به درختهای زیتون و راه فرار در پیش گرفتند.
آن شب یگان بچههای فاطمیون نتوانستند مناطق مورد نظرشان را بگیرند. لشکر هفت هم پشت خاکریز ماند. راهکار آنها را هم لشکر ۱۶ قدس گرفت. نزدیک صبح، راه باز شده بود و یگانهای درگیر موفق شدند بیایند و مناطق تصرف شده را از لشکر ۱۶ قدس تحویل بگیرند.
نوک پیکان عملیات شکت محاصرهٔ نبل و الزهرا لشکر ۱۶ قدس گیلان بود. اگر لشکر ۱۶ به هر دلیلی شکست میخورد و عقب نشینی میکرد، دگیر کسی نمیتوانست عملیات کند.
از بیقراری تا شهادت
در بخش دیگری از این کتاب آمده است: بچهها خودشان هم نمیدانستند دامنهٔ کاری که کردهاند، چقدر وسیع است. همان بعد از ظهر، جبههٔ دشمن باز شد و نبل آزاد شد. دو ساعت بعد از آن، یگان دیگری با ماشین وارد روستای حردتنین شد. جبهه دشمن کاملا فرو ریخته بود. فردا صبح ادامه مسیر طی شد. روستای کوچک معرسه الخان، مرز بین نبل و نیروهای معارض بود. خاکریز ضعیفی هم آنجا بود. بچههای نبل به خاکریز حمله کردند. آن خاکریز هم سقوط کرد. بعد از این فتح باشکوه نیروها باید مراقب پانک دشمن میبودند. پدافند تثبیت منطقه، سختتر بود. سرعت عمل نیروهای معارض بالا بود و نگه داشتن مناطق آزاد شده خیلی سختتر.
چون اهمیت کار بالا بود نیروهای لشکر گیلان فردای عملیات را هم آنجا ماندند. آن شب، تا ساعت دوازده و نیم بیدار بودند. سردار با دکتر اسلامی رفت بالای ساختمان و منطقه را نگاه کردند. مهدی و حامد هم آنجا بودند. دور و اطراف پر از درختان زیتون بود. تکفیریها توی دو ساختمان سیصدمتری موضع گرفته بودند و تیراندازی میکردند. از شب قبل، تکفیریها در آن ساختمان پنهان شده بودند، بچهها دوشکا را بالای ساختمان گذاشتند که اگر تکفیریها حمله کردند بتوانند جلویشان را بگیرند.
از پنج صبح روز قبل از عملیات تا فردای عملیات که باید کارهای تثبیت مواضع انجام میشد، حامد پلک روی هم نگذاشته بود. حدود غروب بود که مهدی به حامد گفت «تو برو بخواب که امشب راه سختی در پیش داریم». حامد تا ده خوابید و مهدی سات ده بیدارش کرد. گفت «تو واستا بالاسر کار تا منم یه چرتی بزنم» حدود یازده شب مهدی هم رفت تا یکی دو ساعتی را چشم روی هم بگذارد. او تا ساعت دو خوابید. هوا سرد شده بود و صدای انفجارها هم کمابیش ادامه داشت. مهدی بیدار شد، بچهها چنتا توپ ۲۳ و چند توپ ۱۴. ۵ در حدود پنج کیلومتری خط پدافند سازماندهی کرده بودند. دوربین ترمال هم داشتند که مخصوص دید در شب بود.
مهدی رفت توی یکی از ماشینها و بخاری را روشن کرد. ساعت حدود دو نیمه شب بود. گرمای بخاری ماشین کم کم داشت چشم های مهدی را گرم می کرد که یک هو صدای انفجاری در فاصله چهار پنج متری، خواب را از چشمانش پراند. دور و برش را نگاه کرد دید گلوله بالای ساختمان اصابت کرده است. نمیدانست حامد بالای ساختمان است یا نه. انگار به دلش الهام شد حامد هنوز بالای ساختمان مانده باشد. بند دلش پاره شد دوید پای بیسیم. صدایی نمیآمد. رفت پیش بچههای جوادالائمه. آنجا هم خبری از حامد نبود. دوباره برگشت. بچههای بالای ساختمان ایستاده بودند و مهدی را صدا میزدند. از سر و صدای بچهها سردار هم از خواب بیدار شد. سردار تازه یکی دو ساعت پیش خوابیده بود. صدای یکی دوتا از بچهها آمد؛ آمبولانس… امدادگر… این وسط، یکی از بچهها هم اسم حامد را هم برد. سردار میدانست بچه های پدافند کجا هستند. بلافاصله با دکتر راه افتاد. همین که خواستند ماشین را روشن کنند، دیدند یک ماشین قبضهٔ ۱۴. ۵ با سرعت به سمتشان میآید. ماشین رسید جلوی ساختمان. حامد پشت ماشین دراز کشیده بود و از پشت گردنش خون میآمد. سردار چند لحظهای ماتش برد. روز قبل حامد با آن خوشحالی آمده بود و با هم عکس گرفته بودند. سردار یک مقدار داد فریاد کرد و سریع بچهها را جمع و جور کرد. به دکتر گفت «نگاه کن ببین وضعش چطوره» دکتر حامد را معاینه کرد. اما چند لحظه بعد سری تکان داد و گفت «حاجی تموم کرده. شاید یک درصد احتمال برگشت داشته باشه».
در روز آزادی نبل، حاج قاسم به سردار حق بین گفت «شما در قلعه خیبر را شکستید»
مهدی تا صبح پلک روی هم نگذاشت. حالا که حامد رفته بود، راز بعضی از حرفها و کارهایش را میشد فهمید؛ مثل آن روز جمعهای که داشت با خودش شعر «باید گذر کرد از دنیا به آسانی» را زمزمه میکرد. با وقتی که توی ذکر «اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک» را میگفت. خیلی وقتها بچهها به شوخیم ی گفتند «اینو نخون ما رو به شهادت میدهیها» روز قبل از عملیات یکی از بچهها از حامد فیلم گرفت و پرسید «یک راز مگو بگو»، حامد در جوابش گفت «راز مگو فقط حسین» بعد دوباره سوال کرد «فکر میکنی تو این عملیات چندتا شهید داشته باشیم؟» گفت «انشاالله هیچی، یه دونه، اونم روی ۲۳». یعنی خودش.
کتاب «بیقرار» نوشته احسان احمدی خاوه بر اساس زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچک زاده توسط انتشارات بعثت ۲۷ به چاپ رسیده است.
دیدگاه