کدام وزیر دولت یازدهم قرار بود ترور شود؟
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ،علیاصغر فانی – وزیر آموزش و پرورش – در اوج فعالیتهای جداییطلبانه کومله و دموکرات در کردستان حکم سرپرستی و مسئولیت ریاست آموزش و پرورش استان مرزی و جنگزده کردستان را قبول کرد؛ مسئولیتی که خاطرات و مخاطراتی را برای وی به همراه داشته است. روزنامه جمهوری اسلامی به […]
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ،علیاصغر فانی – وزیر آموزش و پرورش – در اوج فعالیتهای جداییطلبانه کومله و دموکرات در کردستان حکم سرپرستی و مسئولیت ریاست آموزش و پرورش استان مرزی و جنگزده کردستان را قبول کرد؛ مسئولیتی که خاطرات و مخاطراتی را برای وی به همراه داشته است.
روزنامه جمهوری اسلامی به مناسبت هفته دفاع مقدس گفتوگویی با علیاصغر فانی انجام داده و در آن، به برنامه ترور وی در دهه شصت نیز اشاره کرده است. گزیدههایی از این گفتوگو را در زیر میخوانید:
سال ۱۳۶۰ من مسئول منطقه ۱۶ آموزش و پرورش (ناحیه ۷ قدیم) تهران بودم. یکی از روزهای آذرماه سال ۶۰ به من اطلاع دادند که توسط وزیر وقت آموزش و پرورش – مرحوم آقای پرورش – احضار شدم. وقتی خدمت ایشان رسیدم اظهار کردند که بنا به دلایلی، چند پست مدیریتی از جمله دفتر آموزش عمومی وزارتخانه و ادارات کل استانهای بوشهر، آذربایجان غربی و کردستان فاقد متولی است و از من خواستند یکی از این مسئولیتها را بپذیریم. من به اراده خودم سختترین (کردستان) را انتخاب کردم تا دینم را به انقلاب اسلامی ادا کرده باشم.
من شرح کارهایی که سبب شد چگونه به کردستان و سنندج بروم و حوادث و اتفاقات آنجا را در کتابی به نام “فراتجربه” آوردم که چگونه ۱۰ روز به طور موقت و بعد به صورت دائم برای مدت ۴ سال به کردستان رفتم.
وقتی میهمان خانواده شهید “کهنه پیر” از مبارزان کرد مسلمان شدیم که دو یا سه فرزند خود را در حوادث کردستان تقدیم انقلاب اسلامی کردند. آن روز وقتی وارد منزل این خانواده غیور کرد شدم. با شنیدن خوشآمد مادر خانواده که گفت: “حیف که پسرهایم شهید شدهاند وگرنه آنها را جلوی پای شما قربانی میکردم…” به شدت منقلب و شرمنده شدم.
حوادث تلخ هر روز در کردستان رخ میداد اما به خاطر دارم اولین بار خبر شهادت شهید خائفی را آوردند که یکی از نیروهای لایق و پرتلاش ما بود. ایشان را ضدانقلاب در محل کار خود و مدرسه، مقابل چشم دانشآموزان به شهادت رساندند. ساعتی بعد از ترور وقتی من بالای سر جنازه شهید خائفی به روستای “تودارملا” که زیرمجموعه نمایندگی اداره آموزش و پرورش در روستای نگل بود، رسیدیم دیدیم که دانشآموزان زیر سر شهید، بالشتی به نشانه احترام گذاشته بودند و گریه میکردند، روز چهلم ایشان هم دشمن تک سنگینی به ما زد و چهار یا پنج نفر هم در آنجا شهید شدند.
من مدتها عادی رفت و آمد میکردم حتی روزی که با حکم وزیر به اداره کل آموزش و پرورش در سنندج رفتم، نگهبان ورودی هم مرا نشناخت و سخت گرفت که اتفاقا بعدا به همین دلیل از او تشکر و قدردانی کردم تا این که روزی مسئول اطلاعات سپاه کردستان به همراه جمعی از همراهان خود به منزل ما آمدند و گفتند دختر خانمی را که عضو سازمان منافقین خلق است دستگیر کردیم و از مدارک که همراهش بوده کروکی مسیری را که شما هر روز رفتوآمد میکنید، کشیده شده است.
آن سال ما در اداره کل آموزش و پرورش استان نمازخانه نداشتیم. البته آن طرف خیابان مسجدی بود که امام جماعت آن از برادران اهل سنت بود که ما معمولا هر روز ظهر وضو میگرفتیم و برای نماز به آن سوی خیابان میرفتیم و نماز را به جماعت اهل سنت و با وحدت کامل اقامه میکردیم. جالب این که آن مسجد یکی از پرجمعیتترین مساجد شهر هم شده بود و مردم هر کاری که با آموزش و پرورش داشتند، چون میدانستند من آنجا هستم میآمدند و مشکلات خود را پیگیری میکردند.
این فرد (دختر جوان عضو سازمان مجاهدین) مسیر روزانه ما را شناسایی کرده بود و حتی پیشنهاد داده بود که کدام نقطه بهترین مکان برای انجام موفقیتآمیز ترور است. بعد از این اتفاق به من گفتند که باید با محافظ حرکت کنید. من نمیپذیرفتم و اعلام کردم معلم سادهای هستم اما آنها اصرار کردند که شما مأمور جمهوری اسلامی هستید که مجبور شدم تا آن زمان که در کردستان بودم، مزاحم عزیزانی باشم که به عنوان محافظ کنارم بودند.
من انصافاً به کردستان رفتم که دیگر برنگردم! این را خدا میداند و بس. وقتی که سال ۱۳۶۰ به من پیشنهاد شد به کردستان بروم میدانستم کردستان به نوعی در جنگ است. در آن شرایط حاد و ناامنی، من کردستان را به عنوان جبهه خود انتخاب کرده بودم و در نجواهای خود هم میگفتم که بزرگان ما در جبهههای دیگر به شهادت رسیدند، خداوند شهادت ما را هم در جبهه فرهنگی کردستان قرار دهد. به اصطلاح آن زمان ما میدانستیم عمودی میرویم و افقی برمیگردیم و تنها خواست خدا بود که شهادت نصیب این بنده نشود.
کاری را که من انجام میدادم این بود که بیاطلاع به همهجا میرفتم. هدف همیشگی من سرکشی به همه مناطق بدون اعلام قبلی بود و این استراتژی از لحاظ نظامی هم بهترین تأمین من هم محسوب میشد یعنی وقتی قصد میکردم به بخش یا شهرستانی بروم فقط به محافظان و رانندهام میگفتم آماده باشند میخواهم بروم و حتی آنها هم نمیدانستند و تأمین امنیت هم خبر نداشتند. وقتی که حرکت میکردند میگفتم سقز یا مریوان و همین بدون اعلام قبلی و اطلاع بالاترین امنیت را برای من ایجاد میکرد و کارها میگذشت.
بارها شده که بعد از این که من از مسیری رد شدم یا من پیش از رسیدن به محلی کمین اتفاق افتاد که آثارش بود اما چون سرنوشت همه در اختیار خداوند بود این حوادث هیچگاه خللی در ارادهام ایجاد نمیکرد و به طور عادی به کار خود ادامه میدادم. اتفاقاً این کار از چشم خداوند که پنهان نبود، مردم کردستان هم بسیار شادمان بودند مدیرکلی در استان چنین رفتاری دارد، چراکه در ذهن آنها چنین جای گرفته بود که یک مدیرکل یا باید در دفتر بماند و یا این که با بوق و کرنا بیاید و انواع و اقسام تأمینات ایجاد شود ولی من این فرهنگ را در دل مردم جای انداختم که مسئول در جمهوری اسلامی مأمور خدمت بیشتر است.
یک بار بعد از چند روز از مفقود شدن یکی از معلمان، جسد مثله شده او را در جاده مقابل چشم همکارانش قرار داده بودند تا آنها بترسند و کردستان را ترک کنند. شاید امروز برای بسیاری باورکردنی نباشد که ما در آن زمان چندین جلسه برگزار کردیم تا تصمیم بگیریم که آیا عکس امام را در کلاسهای درسی به دیوار نصب کنیم یا نه؟! حضور در چنین جلساتی و رأی مثبت دادن به این تصمیم که “بهتر است عکس امام را به دیوار مدرسه نزنید” برای من که امام را عاشقانه دوست داشتم، بسیار سخت و طاقتفرسا بود، اما چون به عکس امام اهانت میکردند، ما ناگزیر به اخذ چنین تصمیمی شدیم.
دیدگاه