علاقه‌مندی‌ام خواندن خاطرات سیاسی- اجتماعی است

حدادعادل: پنج سال است که هر هفته معلم فرانسه دارم | به قول داش‌مشتی‌ها پدر عشق بسوزد

حدادعادل گفت: من پیش از دبستان به دبستان رفته بودم. من پنج سال و شش ما هم بود که مادربزرگم من را برد به همان مدرسه‌ای که پدر و عموهایم آنجا درس خواندند. در واقع آن موقع در محله‌های ما که جنوب شهر تهران بود، کودکستان و پیش‌دبستانی نبود. محله ما هم خیلی محله بدی بود به‌اصطلاح همان گارد ماشین، پاخط. یک جای عجیب‌وغریبی بود.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی و رئیس شورای ائتلاف در گفتگویی تفصیلی با روزنامه فرهیختگان به بیان خاطرات گذشته و خانواده خود، محل زندگی‌اش در کودکی، علاقه‌اش به خاطرات ناصرالدین شاه و … پرداخته است.

کتاب خوان است و اهل جمع کردن کتاب تا حدی که کتابخانه شخصی او نزدیک به چهل هزار کتاب دارد. او خاطرات جالبی دارد از اینکه چطور در دوران نوجوانی و جوانی‌اش کتابخوان شده است. گفت‌وگوی ما با غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی را بخوانید:

گفت‌وگوی ما با همه اساتید و سروران راجع‌به موضوع کتاب است. جذابیت و اهمیتی که کتاب دارد و بیشتر هم تاکیدمان بر این است که به جای اینکه راجع‌به کلیاتی باهم گفت‌وگو کنیم، به مصادیق اشاره کنیم تا کسانی که می‌شنوند، ترغیب شوند به خواندن و دیدن این کتاب‌ها یا یادداشت‌ها. من به عنوان سوال اول می‌خواستم از خدمت‌تان بپرسم که چه شد شما کتابخوان شدید؟
اجازه بدهید قبل از اینکه به این سوال مشخص شما پاسخ دهم، به عنوان یک دانشجوی فلسفه نگاهی به کتاب از منظر فلسفی بیندازم. خیلی از فلاسفه پیدایش فلسفه را نتیجه خودآگاهی انسان به دوگانه ذهن و عالم خارج می‌دانند، یعنی آن روزی که انسان به این بلوغ ذهنی، احساسی و ادراکی رسید و فهمید یک ذهنی در برابر عالم خارج دارد؛ یعنی وقتی متوجه دوگانه عالم درون و محیط بیرون شد، فلسفه آن روز متولد شد. در‌واقع عالم درون بیشتر معرف و مطیع معرفت است و عالم بیرون بیشتر دلالت بر هستی دارد. البته هم عالم بیرون و هم عالم درون همه هستی‌اند منتها ما اسم هستی عالم درون را وجود ذهنی می‌گذاریم.
نکته مهم این است که عالم درون هرکسی صد درصد متعلق به خودش است و هیچ احدی غیر از خدا به عالم درون افراد احاطه ندارد. معنای آیه «ان الله یَحولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلبِه» نیز به همین موضوع اشاره دارد. نزدیک‌ترین آدم‌ها، صمیمی‌ترین دوست‌ها، زن و شوهری که ۵۰ سال است با هم زندگی می‌کنند، نمی‌توانند ادعا کنند که به عالم درون یکدیگر دسترسی دارند. این یه سر و رازی است که اصلا گشودنی نیست. هر کسی بگوید که من درونم این است ممکن است واژگون بگوید و هیچ راهی برای تحقیق این قضیه نیست و عالم درون هر کسی گوهری است که در مشت خودش است و هیچ‌وقت هم این مشت را باز نمی‌کند. فیلسوف‌هایی راجع‌به این موضوع صحبت کردند. بعضی از فلاسفه اگزیستانس اصلا فلسفه‌ خود را بر همین مبنا بنیاد کردند. در‌واقع یک اتفاقی در این دنیا افتاده تا آدم‌ها بتوانند آن مقداری که می‌خواهند، عالم درون خودشان را به دیگران منتقل و پایدار کنند.
اولین آن زبان است. زبان یک روزنی است به عالم درون؛ یعنی هرکسی که حرف می‌زند، دارد عالم درون خودش را به دیگران منتقل می‌کند ولی یکی از مشکلات زبان این است که مقید به زمان است، یعنی زمان که سپری شود حرف بر باد رفته ‌است. به قول حکمای اسلامی «ذاتش قرار ندارد.» کتابت چیست؟ کتابت همان زبان است منتها زبان استمرار یافته‌ است یا زبان قارالذات؛ یعنی زبانی که امروز، فردا و پس‌فردا هم هست. درواقع زبان هنر و ابتکاری است که شما یک ادراک، احساس یا تصویر و مفهوم ذهنی را به‌صورت علائمی دربیاوری که هرکس آن را دید بفهمد در درون شما چه ‌گذشته است؟ خیلی اختراع مهمی است که عالم دست‌نیافتنی درون با اراده‌ خود صاحب آن عالم به یک شکلی دست‌یافتنی شده ‌است. مثل این است که یک فردی روشی را برای استخراج نفت، گاز و انرژی از اعماق زمین پیدا کرده‌ باشد که خیلی آسان و ارزان است. حالا شما هر آدمی را یک معدن فرض کنید که با کتابت می‌توانیم بفهمیم در درون او چه گذشته‌ است. من به کتاب از این منظر نگاه می‌کنم که مطالب دست‌نیافتنی‌ای که هرکسی در درون دارد و از هیچ طریقی نمی‌تواند به آن ورود کند از طریق کتاب امکان‌پذیر می‌شود. اما اینکه چرا من کتابخوان شدم؟ شاید آسان‌ترین جواب این باشد که بگویم این موضوع مقداری ارثی است.
من از وقتی به دنیا آمدم در خانه یک طاقچه کتاب داشتیم. در زمان قدیم به جای اینکه خانواده‌ها در آپارتمان‌ها یا کاشانه‌های جدا از هم زندگی کنند، به این صورت بود که برای مثال پدری خانه بزرگی داشت که وقتی پسرانش ازدواج می‌کردند هر کدام‌شان در یکی از اتاق‌های خانه ساکن می‌شدند. ما هم یک اتاق در خانه پدربزرگم داشتیم و آن اتاق صندوقخانه‌ای داشت که یک طاقچه در آن بود؛ در نصف این طاقچه، شاید ۴۰ تا یا ۵۰ تا کتاب برای پدرم بود. پدرم از شش‌کلاسی‌های دوران رضا‌شاه بود و تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی نداشت. شغلش هم تناسبی با ادبیات نداشت اما به کتاب علاقه‌مند بود. بین کتاب‌های پدرم برای مثال «مثنوی کلاله خاور» یا «کلیات سعدی» بود که من هنوز همه‌ آنها را دارم. البته تعدادی کتاب‌های تاریخی، سیاسی، اجتماعی و ادبی که من هم به آنها مراجعه می‌کردم یا دیوان حافظ که در خانه ما بود و من شرح آشنایی با دیوان حافظ را در مقدمه کتاب «آهوی وحشی» گفته‌ام و اینجا تکرار نمی‌کنم. پدرم خیلی اصرار داشت که من این کتاب‌ها را بخوانم.
شما سال‌های پیش از دبستان سواد یاد گرفته بودید؟
نه من پیش از دبستان به دبستان رفته بودم. من پنج سال و شش ما هم بود که مادربزرگم من را برد به همان مدرسه‌ای که پدر و عمو‌هایم آنجا درس خواندند. درواقع آن موقع در محله‌های ما که جنوب شهر تهران بود، کودکستان و پیش‌دبستانی نبود. محله ما هم خیلی محله بدی بود به‌اصطلاح همان گارد ماشین، پاخط. یک جای عجیب‌وغریبی بود.
بفرمایید کجای تهران بود چون شاید بعضی‌ها ندانند.
منزل ما بعد از میدان قیام روبه‌روی ایستگاه ماشین دودی قدیم بود که ما در کودکی سفرهای بسیاری با ماشین دودی به شهر ری و حضرت عبدالعظیم داشتیم. عرض کردم آنجا محله خوبی نبود و مادربزرگم من را به مدرسه برد و من را بردند کلاس تهیه. آن زمان به آمادگی کلاس تهیه می‌گفتند. من آنقدر کوچک بودم که بچه‌های کوچک کلاس من را بغل کرده و روی طاقچه گذاشتند. به معلم هم گفته بودند که این می‌نشیند سرکلاس و به او کاری نداشته‌ باشید چون همه می‌گفتند برای چی او را سر کلاس آوردید. من نگاه می‌کردم و معلم درس می‌داد و هیچ چیزی هم از من نمی‌پرسید اما از بقیه می‌پرسید و تکالیف‌شان را می‌دید و این‌ جور کارها. اما خب من کار خودم را در همان دو سه ماه اول انجام دادم. هم صاحب خط شدم و هم چشمم به خواندن آشنا شد. این موضوع خیلی باعث تعجب شده بود و در محله‌مان صندلی می‌گذاشتند، من روی صندلی می‌ایستادم و روزنامه‌ای به دستم می‌دادند و رهگذرها دور ما جمع می‌شدند و معرکه می‌گرفتیم و به من می‌گفتند بخوان. البته بی‌سوادی هم آن زمان زیاد بود، شاید ۸۰درصد آدم‌های مسن بی‌سواد بودند و بعد می‌دیدند یک بچه مثل بلبل دارد روزنامه می‌خواند. از همان موقع من به خواندن عشق و علاقه پیدا کردم. پدرم هم خیلی تاکید می‌کرد و پدربزرگم هم عالم بود اما نه عالم ملبس به لباس دینی ولی تحصیلات حوزوی داشتند.
پدر‌ پدرتان یا پدر مادرتان؟
پدر مادرم. ایشان شاگرد و مرید شیخ مرتضی زاهد و بعدتر شاگرد حاج میرزا عبدالعلی پدر حاج آقا مجتبی و حاج آقا مرتضی بودند. خود ایشان عربی می‌دانستند و الفیه ابن‌مالک بودند. ایشان کتابخانه‌ای داشتند که چندبرابر کتابخانه پدرم بود و ایشان درواقع یک واعظ به‌اصطلاح غیرملبس به لباس وعاظ بودند. شغل‌شان هم قلم‌زنی در بازار بود ولی هفته‌ای یکی، دو شب در هیات‌ها گوینده و قاری قرآن بودند. از آخرین شاگردهای پدرومادرم برادران طاهری هستند. مرتضی طاهری و محسن طاهری و چند نفر دیگر قرآن را پیش پدربزرگ من یاد گرفتند. در منزل آنها من در کتاب غلت می‌زدم؛ به چندین دلیل که یکی، دوبار گفته‌ام اما بد نیست اینجا هم گفته شود. عموی مادر من در بازار کاغذ‌فروش عمده بود و صاحبان مطبوعات مشتری او بودند. عرف آن موقع مطبوعاتی‌ها این بود که از هر شماره‌ای دو نسخه به کاغذفروش هم می‌دادند که یعنی نتیجه کار این‌گونه شد. دایی من که ۹ سال از من بزرگ‌تر بود شاگرد عمویش بود. گاهی همه مجلات و گاهی بعضی از آنها را به خانه می‌آورد؛ درنتیجه وقتی به منزل پدربزرگم می‌رفتم در مطبوعات دهه ۳۰ غوطه‌ور می‌شدم. این مجلات شامل مجله «اطلاعات هفتگی»، «اطلاعات ماهانه»، اطلاعات عربی با عنوان «الأخاء» و بعد «امید ایران»، مجله «آشفته» و خیلی مجلات دیگر بودند. برای مثال هویدا (نخست‌وزیر دوران پهلوی) قبل از اینکه وزیر دارایی شود در وزارت نفت مدیر انتشارات بود و مجله‌ای به نام «کاوش» منتشر می‌کرد. بین سال‌های ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و من آن را می‌خواندم یا مثلا دکتر ناصر‌الدین شاه‌حسینی یک مجله منتشر می‌کرد به نام «رادیو ایران» که سخنرانی‌های امثال محیط طباطبایی، پژوهشگر ادبی، مورخ، منتقد و ادیب معاصر را از روی نوار پیاده و چاپ می‌کردند که بعدتر «تماشا» که همین سروش فعلی است، تبارشناسی این سلسله مجلات شد. «سروش» جانشین تماشا شد و تماشا تماما صورت رادیو تلویزیونی مجله رادیو ایران بود.
یک توصیف دیگر هم من دارم برخلاف بحث اولم که جامعه‌شناختی است این توصیف چاشنی طنز دارد. من می‌گویم انسان‌ها را می‌شود برحسب چیزی که غالب اوقات در دست‌شان است، تقسیم‌بندی کرد. شما یک قصاب را اگر تصور کنید همیشه در دستش گوشت، چاقو یا ساطور است یا نجار را اگر تصویر کنیم چوب در دستش است یا قدیم‌ترها می‌گفتند معلم دستش به گچ است. حالا من از آن دسته انسان‌هایی هستم که بیشترین چیزی که در زندگی در دستانم بوده کتاب است.
نام شما در افکار عمومی به غیر از فضای سیاسی، با فرهنگستان و زبان فارسی پیوند خورده که حتی بعضا شوخی‌هایی هم در رابطه با این موضوع صورت گرفته و من خاطرم هست که شما خودتان هم استقبال می‌کردید. معنای اینها درواقع عشق شما به زبان فارسی است که از کسی پوشیده نیست و این مکانی که ما الان در حال گفت‌وگو هستیم و شما مسئولیتش را بر عهده دارید، نشانگر همین مساله است. از عشق و علاقه‌تان به زبان فارسی برای ما بگویید، از پیوند ایران و زبان فارسی و اینکه آیا اساسا امکان‌پذیر است که افراد به زبان فارسی بی‌اهمیت باشند ولی دم از ایران و ایرانی بودن بزنند؟
به قول داش‌مشتی‌ها پدر عشق بسوزد. من وقتی دبیرستان رشته ریاضی می‌خواندم، شب و روز معادله حل می‌کردم، منحنی ترسیم می‌کردم و چه سختگیری‌ها و تاکید‌هایی بود که ما حتما مهندس بشویم. درواقع من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که عاقبت کار سر از زبان و ادبیات فارسی دربیاورم. دانشگاه به رشته فیزیک رفتم و خیلی هم در کار فیزیک جدی بودم. من در دوره فوق‌لیسانس فیزیک شاگرد اول دوره خودمان بودم. پنج تا درس فوق‌لیسانسم با استاد ثبوتی بود.
در مقطع ارشد دانشگاه شیراز بودید؟
کارشناسی‌ام را از دانشگاه تهران گرفتم. ارشد را شیراز بودم. خودم در ۲۲ سالگی به دانشجو‌های خارجی، فیزیک درس می‌دادم. یک‌وقتی با رئیس مجلس عربستان در زمانی که رئیس مجلس بودند دیدار داشتم؛ معلوم شد ایشان هم از دانشجوهای خود من بودند در زمانی که فیزیک می‌خواندند. یک‌ کتابی بود که مولفش (وایت) بود و من به انگلیسی درس می‌دادم و خیلی در کار فیزیک جدی بودم.
شما تحت‌تاثیر آقای مهران و آقای روزبه به رشته فیزیک رفتید؟
بله قطعا همینطور است. بعد به دلایلی که جای گفتنش نیست در یک برهه‌ای مصمم شدم با فیزیک وداع کنم و علوم انسانی بخوانم. آن موقع هم این راه باز نبود، درواقع هیچ آیین‌نامه و مقرراتی وجود نداشت چون کسی تا آن دوره به قولی آنقدر دیوانه نشده ‌بود که بخواهد این کار را انجام دهد. در دوره‌ای که فیزیک در مقطع فوق‌لیسانس در کل کشور سالی ۲۰ نفر تربیت می‌کرد، دکترای آن هم در ایران نبود، یعنی بالاترین سطح فیزیک همان فوق‌لیسانس محسوب می‌شد. کسی که شاگرد اول مقطع فوق‌لیسانس باشد، آن هم از دانشگاه شیراز با آن استاد‌های جدید که از آمریکا آمده بودند می‌شد وارد باند شود و برای PHD به لندن و آمریکا برود و بعد برگردد و استاد شود. من اما می‌رفتم به اساتید دانشکده ادبیات التماس می‌کردم که می‌شود من را راه دهید و آنها هم می‌گفتند نه.
در را بسته بودند و‌ من از پنجره وارد می شدم و درنهایت یک سال علوم اجتماعی خواندم؛ درواقع ۴۰ واحد. سال بعد قضا و قدر بود و با هم توافق کردند و من توانستم امتحان ورودی فوق‌لیسانس فلسفه بدهم. برای بار اول دانشگاه تهران اجازه داد کسی که علوم‌خوانده امتحان ورودی بدهد. ما هم امتحان دادیم و دانشجوی فلسفه شدیم.
این به‌واسطه علوم اجتماعی بود که خوانده بودید یا خیر؟
نه، در آن یک سال هم‌ من علاقه‌ای به فلسفه داشتم. پای درس‌های آقای مطهری و یکی از شاگردان ایشان و مرحوم شریعتمداری می‌‌نشستم و مدرسه هم بالاخره ما را با این مقولات آشنا کرده بودند، یعنی با فضا بیگانه نبودم.
مدرسه علوی اینطور بود که در رأس آن آقای روزبه اهل فکر بود. همچنین آقای علامه که معلم منطق ما بود و آقای گلزاده‌غفوری نیز اهل فکر بودند. امثال آقای مطهری را دعوت کرده و سخنرانی می‌کردند. درواقع درست است که ما دانش‌آموز ریاضی بودیم اما فضای فکری طوری بود که ما را هم علاقه‌مند کرده بود و درنهایت من به دلایلی به رشته فلسفه رفتم.
به این دلایل اشاره نمی‌کنید؟
فرصت زیاد نیست اما می‌توان گفت مدرسه برای من زمینه بود ولی جهت‌دهی در شش سالی که دانشجوی فیزیک بودم اتفاق افتاد. کتا‌فروشی‌های رو‌به‌روی دانشگاه را مثل کف دست می‌شناختم. عصر که از دانشکده برمی‌گشتم به خیابان انقلاب یا شاه رضا آن موقع می‌رفتم. مثل براده آهن که جذب مغناطیس می‌شود به این کتابفروشی‌ها می‌رفتم یا از پشت ویترین نگاه می‌کردم، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتم و به قول فیزیکدان‌ها اسکن می‌کردم.
هر روز از سر تا ته کتابفرو‌شی‌های انقلاب را می‌رفتم و می‌آمدم. دیگر این کتابفروش‌ها و شاگردان‌شان مرا می‌شناختند و کاری به کارم نداشتند. سراغ قفسه‌ها می‌رفتم، کتاب‌ها را درمی‌آوردم، ‌نگاه می‌کردم گاهی می‌خریدم و گاهی مفت‌خوانی هم می‌کردم. همان زمان هم چون علاقه ذاتی به شعر و ادبیات داشتم، کتاب‌های شعری که چاپ می‌شد مثل شعر نو و اینها را می‌خواندم و با فضای روشنفکری کتاب‌فروشی‌های روبه‌روی دانشگاه بزرگ شدم. انتشارات خوارزمی که اوایل دهه ۵۰ تاسیس شد خیلی شیک‌تر از باقی کتابفروشی‌ها بود. من می‌رفتم طبقه دوم جلوی قفسه می‌ایستادم و کتاب درمی‌آوردم و می‌خواندم. مثلا یک کتاب تازه بود و من متوجه می‌شدم دیروز این کتاب در این ردیف نبوده‌ و جدید است. یک بار با پسرم فرید بعد از انقلاب رفته ‌بودیم نمایشگاه کتاب و یکی از کتابفروش‌ها که در غرفه خودش بود با ما سلام علیک کرد و به فرید گفت: «این بابات را می‌بینی، من شاگرد خوارزمی بودم، این هر روز مشتری ما بود و آنقدر دقیق به کتاب علاقه داشت که اگر کتاب جدیدی می‌آوردیم، متوجه می‌شد.» آن زمان در سال کلا ۶۰۰ تا کتاب در کل کشور چاپ می‌شد، یعنی متوسط روزی دو تا کتاب که قابل ردیابی بود. من با این فضا به رشته فلسفه رفتم. دیگر بعد از انقلاب هم کسی از کسی نمی‌پرسید که شما کجا می‌خواستی بروی یا طراحی و تصمیم خودت برای آینده زندگی چیست؟ به قول این وانتی‌ها که می‌گویند هر جا بار بخورد، ما هم هر جا بار خورد رفتیم. اول انقلاب به صداو‌سیما رفتم، بعد از آن وزارت ارشاد، بعد دوباره برگشتم صداوسیما اما این دفعه عضو شورای سرپرستی بودم. نهایتا هم برگشتم به جایی که خودم دوست داشتم که وزارت آموزش‌وپرورش بود. از اردیبهشت ۱۳۵۹ به سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی بخش کتاب‌های درسی رفتم و تا آبان ۱۳۷۲ در آنجا ماندگار شدم. یکی از امور مورد علاقه من ادبیات بود. برای دل خودم می‌خواندم، حتی یک روز هم دانشجوی رشته ادبیات فارسی نبودم اما با استاد‌های ادبیات فارسی حشرونشر داشتم. آنها هم من را به عنوان یک دانشجوی علاقه‌مندی که فیزیک را رها کرده و آمده دانشکده ادبیات نگاه می‌کردند. مثلا با دکتر شفیعی‌کدکنی از همان سال‌های ۴۹-۴۸ که وارد دانشکده شدم سلام علیک داشتم. ایشان به من محبت داشتند و من هم به ایشان ارادت داشتم. گاهی سر کلاس‌هایشان می‌رفتم، دانشکده همدیگر را می‌دیدیم، صحبت و حال و احوال می‌کردیم. کتاب‌هایشان را می‌خواندم مثلا کتاب «زمزمه‌ها» یا «شب‌خوانی» و اینها. قبل از انقلاب شعرهایشان را حفظ بودم و با آواز می‌خواندم. شعر‌های ایشان، کتاب‌های اخوان، شاملو، فروغ و اینها را می‌خواندم. گزیده‌های شعر نو یا داستان می‌خواندم. رمان ولی در تمام زندگی‌ام کم خواندم. به نظرم با طبع فلسفی من سازگار نبود ولی دیگر به این صورت بود که در کتاب غلتیدیم. طبع شاعری هم از همان دور‌ه دبیرستان داشتم. با دکتر سروش در یک کلاس بودیم، البته ایشان از کلاس هشتم به مدرسه ما آمدند و پنج سال تمام با هم در یک‌ کلاس بودیم و منزل هردویمان هم در یک محله بود. عصرها با هم از مدرسه به خانه می‌آمدیم، راه هم طولانی بود.
شما سال ۳۵ به کلاس هفتم رفتید.
36.
مدرسه شما آن زمان خیابان ایران بود یا چهار‌راه فخرآور؟
مدرسه من تا کلاس پنجم خیابان ایران بود. سال آخر رفت فخرآور، دروازه شمیران. خلاصه هر دو ذوق ادبی داشتیم، هم من هم ایشان در دبیرستان شعر می‌گفتیم. شعر‌های مذهبی به مناسبت تولد ائمه و مراسم مذهبی می‌گفتیم. مدرسه هم ما را تشویق می‌کردند و در جشن‌های مذهبی که می‌گرفتند شعر‌هایی که می‌گفتیم را می‌خواندیم. گاهی در محله خودمان، این هیات‌های مذهبی که جشن می‌گرفتند من و دکتر سروش شعر می‌گفتیم و هرکدام می‌خواندیم. شعرهای در حد دانش‌آموزی بود اما قافیه‌اش درست بود. این ذوقیات ما در عرصه شعر و ادب بود. درواقع ما رشته تحصیلی‌مان ریاضی بود اما خب شعر کار خودش را می‌کرد و دست ما هم نبود. در دوره دانشکده دیگر فروکش کرد. کارها جدی شده بود. ریاضیات، آزمایشگاه، مشغله‌ها و درگیری‌های اجتماعی اما خب آن عشق به شعرفهمی، شعرخوانی، شعر سنتی، شعر کهن و شعر نو در ما بود. مثلا یادم است که پریای شاملو را ما کلاس پنجم یا ششم حفظ کرده بودیم و می‌خواندیم. درواقع دکتر سروش این نمونه شعر‌های آزاد را به من معرفی کرد. اولین مجموعه‌ای که انتشارات جیبی منتشر کرد یا مثلا بعضی از قصه‌های بزرگ علوی را مثل «چشم‌هایش»، آن موقع خواندیم. همین‌طور مجموعه‌ای که دکتر مهدی حمیدی انتخاب کرده بود از گزیده شعر و نثر و اینها که نامش دریای گوهر است. اینها را من در دوران دبیرستان خواندم و در همان دوران دبیرستان، عضو کتابخانه مجلس شدم. می‌رفتم در تالار کتابخانه می‌نشستم و کتاب می‌خواندم. وقتی رئیس مجلس شدم یک روز از کتابخانه بازدید کردم و گفتم من ۴۰ سال پیش همیشه روی این صندلی می‌نشستم. بعد اسم یک‌سری کتاب‌ها را گفتم که سابقا در آنجا خوانده بودم. دیدم نام من در کارت آخر کتاب بود. کارت عضویت در کتابخانه مجلس را هم هنوز دارم. این طور با شعر و ادب به‌صورت شخصی درگیر بودم. در فاصله سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ دیگر زیاد شعر نگفتم. مثلا شاید سه یا چهار تا شعر در طول آن مدت گفته باشم تا به انقلاب رسیدیم. خب انقلاب یک شور و هیجانی داشت و درواقع محشری بود. رستاخیز ذهنی و اجتماعی بود و اینجور امور همیشه با شعر و ادبیات همراه می‌شود. در آن زمان خب طبعا شعر گفتن من هم بیشتر شد. شخصا با شهادت مجید برادرم، دوره‌ مستمر شعری خودم‌ را آغاز کردم. بعد از شهادت مجید من شعری گفتم و رفتم برای آقای خامنه‌ای خواندم. ایشان آن زمان رئیس‌جمهور بودند.
شعری که برایشان خواندم این بود:
«نهال عمر مرا برگ‌ و بار بودی تو/ دل خزان‌زده‌ام را بهار بودی تو، ستاره سحر من چرا پر از خون است/ کرانه‌ای که در آن آشکار بودی تو». ایشان خیلی متعجب شدند که من چطور شعر می‌گویم و خیلی هم مرا تشویق کردند. من گفتم آقا می‌دانید چه اتفاقی در من افتاده است؟ شنیده‌اید که می‌گویند بعضی جا‌ها زلزله که می‌آید یک سنگی شکاف می‌خورد و چشمه تازه‌ای ایجاد می‌شود. شهادت مجید با روح من این چنین کاری کرد. یک ضربه و یک زلزله‌ای در من ایجاد کرد و چشمه‌ای به وجود آمد و همین طور شد که من پشت سر هم شعر می‌گویم. آخرینش همین جمعه بود که من در خانه نشسته بودم و یک قطعه گفتم. شعر همین‌طور می‌آید و در اختیار من هم نیست. حضورم در محافل شعری و بحث‌های فرهنگی و ادبی که در اینجا و آنجا کرده بودم، در ذهن اعضای شورای انقلاب فرهنگی این تصور را ایجاد کرده بود که در بین نیرو‌های انقلاب، حدادعادل به قول معروف اهل بخیه است. طبق اساسنامه، ۱۵ نفر اولیه اعضای پیوسته فرهنگستان را شورای انقلاب فرهنگی انتخاب می‌کرد. خب آنها به سراغ اساتید نامداری مثل دکتر شهیدی، دکتر یوسفی، آقای محیط طباطبایی، احمد آرام، محقق و خانم سیمین دانشور رفتند. نهایتا اسم حدادعادل را هم آنجا کسی برده بود و رای داده شد و من هم بعدا اطلاع پیدا کردم که انتخاب شدم. سال ۱۳۶۹ بود که دیگر ما پاسوخته و پاشکسته این درگاه شدیم. الان ۳۴ سال است که در فرهنگستان هستم. اولین رئیس اینجا دکتر حبیبی بود؛ در چهار سال اولیه دکتر حبیبی حس کرد که می‌تواند این مسئولیت را بر عهده من بگذارد. نکته‌ای که وجود دارد این است که اساتید اهل ادب خیلی علاقه به مدیریت ندارند. ممکن است استثنا هم وجود داشته باشد که برخی بتوانند در عین حال که وجهه ادیبانه خود را حفظ می‌کنند، به کار مدیریتی هم مشغول باشند. خلاصه به این صورت بود که ما بین این جماعت بُر خوردیم و الان ۳۴ سال است که از محضر آقایان استفاده می‌کنیم و در خدمت‌شان هستم. در طول این ۳۴ سال فقط هشت سال رئیس فرهنگستان نبودم.
از سال ۱۳۷۳ هم که گروه واژه‌گزینی تاسیس شده، مدیریتش را بر عهده داشتم. علاقه من به زبان باعث شده بود که حتی وقتی دانشجوی فیزیک بودم هم مبالات زبان فارسی را می‌کردم. البته آن زمان اساتید ما هم علاقه‌مند به زبان فارسی بودند و درواقع این یک شأنی بود که به زبان فارسی علاقه داشته باشند. من چه در رشته فیزیک و چه در رشته فلسفه نسبت به نگارش، زبان و یافتن معادل برای اصطلاحات خارجی حساس بودم. برای مثال استاد ما انگلیسی درس می‌داد و من جزوه فارسی می‌نوشتم یا اگر فارسی درس می‌داد و اصطلاحی انگلیسی به کار می‌برد، سریع آن را ترجمه و معادلش را می‌نوشتم. درواقع این ذوق و علاقه در من بود. مثلا زمانی که دانشجوی فیزیک بودم، مقالات دکتر حسین گل‌گلاب را در «سخن» می‌خواندم. گل‌گلاب کتابی را نقد کرده‌بود و گفته بود مولف کلمه کُنارتخته را کنار تخته خوانده است. کُنار به معنای درخت سدر است و در جنوب ایران یک دشت وسیع داریم که در آنجا درخت سدر زیاد رشد می‌کند‌ و به آنجا کُنارتخته می‌گویند. اینها مال ۲۰ سالگی من است که اینجور مطالب را هم می‌خواندم. درواقع ویروسی در تن من بود که مرا به اینجا انداخت.

چرا شما همیشه در کنار کتاب‌خواندن، قلم به دست می‌گیرید؟ این عادت را چه کسی در شما به وجود آورده و اساسا چه چیزی در کنار کتاب‌هایتان می‌نویسید و چرا می‌نویسید؟
الگوی من در این شیوه کتاب‌خوانی، شهید مطهری بود. آقای مطهری گاهی کتاب‌هایی که خودشان می‌خواندند را به من می‌دادند تا مطالعه کنم یا اگر مجله‌ای می‌خوانند به من می‌گفتند در این مجله، فلان مقاله خوب بود، آن را بخوان.

شما چطور با آقای مطهری آشنا شدید و چطور آنقدر به ایشان نزدیک شدید؟
حافظ شعری دارد که می‌گوید: «نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود/ زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت». من کلاس هشتم بودم که «داستان راستان» آمده بود و آن را خواندم. خیلی از این کتاب خوشم آمده بود و بعدها هرچیزی که از آقای مطهری می‌دیدم، متوجه می‌شدم که با ساختار ذهنی من تناسب دارد. انگار ذهنم یک ظرفی بود که برای مظروف فکر آقای مطهری ساخته شده بود. درواقع می‌فهمیدمش و خوشم می‌آمد از اینکه آقای مطهری، زبان غیرپیچیده‌ای دارد؛ زبان فارسی حوزوی متعارف را نداشت. اگر شما به کتابخانه آقای مطهری سر بزنید، می‌بینید در کتاب‌هایی که خوانده، حاشیه نوشته است. من هم از قبل این عادت را داشتم اما وقتی با آقای مطهری انس گرفتم؛ این موضوع در من مؤکد شد و خیلی پسندیدم. یک خط‌کش باریکی که مثل شانه نازک بود داشتم که بین کتاب‌ها می‌گذاشتم و همیشه هم از خودکار‌مدادی استفاده می‌کردم؛ یعنی کتاب را به مرکب و جوهر آغشته نمی‌کردم. همیشه یادداشت‌هایی که در کتاب‌ها می‌نویسم با مداد است و این خودکار‌مدادی محبوب من است. درواقع شرطی شدم؛ یعنی اگر خودکار یا مدادی بین انگشتانم نباشد، نمی‌توانم کتاب بخوانم انگار که کاغذ جلویم نیست.
خیلی فعال کتاب می‌خوانم، یعنی تصور می‌کنم مولف زنده است و با من حرف می‌زند. از او سوال می‌پرسم و من هم راجع‌به مطالبی که او می‌گوید، حرف می‌زنم. این عادت من شد و کمتر کتابی خواندم که در آن یادداشت ننوشته باشم. در زمان جوانی، اواخر سال ۵۰ و اوایل سال ۵۱ در «فرانکلین‌» ویراستار بودم و از کار‌هایی که می‌کردیم ویراستاری و غلط‌گیری می‌کردیم. اولین کاری که به ما یاد دادند همین تطبیق نمونه و خبر بود. درواقع این عادت من شد که در حین کتاب خواندن غلط‌های چاپی آن را یادداشت کنم، یعنی میگم مثلا اینجا باید یک واو می‌بود که از چشم مؤلف دور مانده‌ است. علامت می‌زنم که مثلا برای چاپ دوم می‌توان اینها را اصلاح کرد. فی‌سبیل‌الله و بدون اینکه کسی به من بگوید هر کتابی را که بخوانم، غلط‌های چاپی و تایپی‌اش را مشخص می‌کنم.
مثلا اگر خاطره‌ای از مطلبی دارم حین خواندن یادداشت می‌کنم یا تکمیله‌ای راجع‌به آن موضوع می‌نویسم یا زیر عبارت‌های مهم خط می‌کشم. حسنش در این است که اگر بخواهم راجع‌به موضوعی بنویسم یا سخنرانی بکنم، دیگر لازم نیست همه‌ کتاب را مطالعه کنم. اگر یک کتاب را ظرف یک ماه خوانده باشم، ظرف دو ساعت می‌توانم با جاهایی که برجسته کردم در فضای کتاب قرار بگیرم. به نظرم خیلی کار مفید و درستی است و شاید بعدها بشود یک جا جمع‌شان کرد و به درد بخورد. برای مثال وقتی حافظ می‌خوانم، متوجه می‌شوم که این بین حافظ چقدر شبیه فلان شعر سعدی، انوری یا خواجوی‌کرمانی است و آن را یادداشت می‌کنم و همین‌طور بالعکس.
یک‌سری از اینها را من بعدها جمع کردم و شد یک مقاله‌ای که آن را در مقدمه کتاب «آهو وحشی» آوردم و خب اگر نمی‌نوشتم‌شان فراموش می‌شد.
تلقی من این هست که شما به دو سنت پایبند هستید؛ یکی خاطره‌نویسی و دیگری اهتمام به زبان معیار. فکر می‌کنم اولین رئیس مجلس بودید که نطق‌هایتان مکتوب بوده است. در بین شخصیت‌های طرازاول فقط آقای هاشمی‌رفسنجانی خاطرات‌شان چاپ شده. در رابطه با خودتون هم می‌دانیم که پرخاطره هستید و روی خاطرات آقای علم‌ کار کرده‌اید. دلیل این اهتمام به مکتب زبان معیار و خاطره نویسی را بفرمایید؟
من همین حالا هم نطق‌هایم مکتوب هستند ولی فرق من با نطق‌های دیگران این است که من نطقم را خودم می‌نویسم. اصولا من به کتاب‌های زندگینامه خیلی علاقه دارم؛ دلیلش هم برمی‌گردد به علاقه‌ من به تاریخ، چون معتقدم که امروز از دیروز جدا نیست. اگر زمان را به منزله‌ یک حجم پیش‌رونده در نظر بگیرم امروز سطح مقطع این حجم هست، یعنی این لحظه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم درست مثل سطح حجمی ‌است که آن حجم در گذشته ‌است! یعنی این حجم بدون سطح نه به وجود می‌آمد نه معنایی داشت. واقعا برای اینکه انسان بداند در کدام نقطه زندگی قرار دارد، حتما باید بداند از کجا به اینجا رسیده. من یک جایی این مطلب را نوشتم که اگر مثلا در یک شهر باشید و بعد چشم‌بسته در ماشین از یک جایی به جای دیگر شهر حرکت کنید بدون اینکه چیزی ببینید و بعد از شما بپرسند اینجا کجاست؟ شما جوابی غیر از اینکه اینجا یک «اتاق» است، ندارید. شما زمانی می‌توانید جواب دقیقی ارائه بدهید که مسیر منتهی به آن مقصد را از مبدأ و راهی که از قبل می‌شناسید طی کرده باشید تا بتوانید پاسخ دقیقی برای سوال ارائه‌شده مطرح کنید. درواقع مسیر رسیدن به نقطه‌ فعلی باید شفاف باشد تا ما شناخت کاملی نسبت به موقعیت فعلی داشته باشیم. این مثالی که برای «مکان» است در رابطه با زمان هم صدق می‌کند. از این جهت تاریخ برای من خیلی موضوعیت دارد. یکی از منابع بسیار مفید را من در فهم تاریخ «زندگینامه‌ها» می‌دانم؛ البته‌ همه‌ اینها دارای ملاحظات، نقد و یک‌جاهایی هم ملزم احتیاط است. اما به نظر من زندگینامه‌ها صمیمانه‌تر و صادقانه‌تر از سایر منابع تاریخی هستند؛ هرچند که همه‌ این منابع احتمال خطا دارند.
چه زندگینامه‌هایی برای شما جالب بوده است؟
تقریبا همه‌جور زندگینامه خواندم و می‌خوانم ولی زندگینامه‌های سیاسی_ اجتماعی بیشتر می‌خوانم.
زندگینامه‌ به‌خصوصی بوده که درحال حاضر به نظرتان دارای اهمیت زیادی باشد؟
من متخصص دو چیز هستم، کتاب‌های مربوط به زندگینامه و سفرنامه؛ یکی از کتاب‌هایی که در ۴۰سال اخیر به خواندن آن اعتیاد پیدا کردم، یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه بود. خیلی تعجب‌آور است که فلانی با این همه مشغله زندگینامه‌ ناصرالدین‌شاه را می‌خواند؟ ولی برای من خیلی مهم است، کسی که ۵۰ سال به این کشور سلطنت کرده، از دو ماه بعد از شروع سلطنت که ۱۷-۱۶ سال داشت، شروع کرده به نوشتن جزئیات روزانه تا سه روز قبل از ترور شدن. طی دوران ۵۰ساله حکومتش بیش از ۱۰هزار صفحه خاطرات روزانه باقی مانده،‌ حتی اگر ۹هزار صفحه را در نظر نگیرید، فرض کنید یک حاکمی ۱۰۰۰صفحه مطلب از وی باقی مانده که شما می‌توانی با خواندنش متوجه بشوی که آخرین روزهای قرون وسطای ایران چطور بوده است. نحوه اداره‌ دربار چگونه بوده؟ چه مناسکی داشتند در آن دوران؛ مسائل روز کشوری چه چیزهایی بود؟ روند زندگی روزانه‌ شاه چطور بوده. البته این ۱۰ هزار صفحه خاطرات ناصرالدین‌شاه انواع و اقسام خاطرات عدیده دارد. ناصرالدین‌شاه را با‌ همه بدی ها نباید دست‌کم گرفت! مثلا وقتی سفر می‌رفت و اطراق می‌کرد به یک عده از افراد دستور می‌داد اسم دقیق منطقه، عدد نفوس، تعداد جمعیت روستاها و شهرهای اطراف را فهرست کنند و آنها را در سفرنامه‌اش می‌نوشت. در سفر به اروپا وقتی ضیافتی برپا بود مثل مراسم شام «امپراتور پروست» اسامی تمام حاضران را همراه توصیف چهره‌ افراد را نوشته که خیلی خواندنی ‌است. یکی از منابع دست‌اول برای شناخت دوران قاجار همین یادداشت‌هایی است که سلطان وقت نوشته است. این روایت‌ها در دورانی نوشته‌ شده‌اند که اروپا دستخوش تحولی عظیم بود. شما با خواندن این یادداشت‌ها متوجه می‌شوید که ایران در چه خوابی بود. هرجا جلد تازه‌ای منتشر شود؛ مصحح برای من به عنوان کسی که علاقه به خواندن دارد یک نسخه می‌فرستند. من متخصص خط ناصرالدین‌شاه شده‌ام. مصحح گاهی برای من عکس می‌فرستد که این کلمه برای من نامفهوم است، شما بخوانید. من هم گاهی می‌توانم پاسخ بدهم و بعضی وقت‌ها هم نمی‌توانم ولی اگر بتوانم حتما کمک می‌کنم. یکی از قدیمی‌ترین خاطراتی که خواندم و به نظرم خیلی از نظر قلم و نوع بیان جالب بود، کتابی بود از ابراهیم خواجه‌نوری که انتشارات جیبی منتشر کرده بود با نام «بازیگران عصر طلایی» یادم هست پشت کتاب یک قطعه‌ای از ادیب‌السطنه سمیعی نوشته شده بود که من دو بیتش را حفظم. گفته بود: «ای خواجه نوری، ای به سخن‌ورزی نو کرده رسم نکته‌سرایی را/ به زین معرفی نتوان کردن بازیگران عصر طلایی را».
من این کتاب را سال ۱۳۴۵ زمانی که تازه لیسانس فیزیک گرفته بودم، خواندم. سه ماه تابستان زمانی که می‌خواستم یک نفسی بکشم، بس که در طول سال ریاضی و فیزیک خوانده بودم و معادله‌ دیفرانسیل حل کرده بودم، گریبان چاک کردم و رفتم سراغ تعدادی کتاب رمان مثلا «۲۰ کتاب در یک کتاب» حسن‌ شهباز را خواندم، «بلندی‌های بادگیر» امیلی برونته و «کلبه‌ عمو تم» و چند کتاب دیگر را به‌صورت خلاصه خواندم. بعد از انقلاب خیلی به خواندن مجموعه‌ خاطرات علاقه‌مند شدم. شروع کردم به خواندن خاطرات و از دل این خاطرات خیلی چیزها یاد می‌گرفتم. در مقایسه با رمان، خاطرات_زندگینامه_ سفرنامه را خیلی نزدیک‌تر به واقعیت می‌بینم. رمان را به عنوان تخیلات نویسنده نگاه می‌کنم، البته که رمان در جایگاه خودش مهم‌ است و به‌نوعی جهان‌بینی نویسنده را انتقال می‌دهد ولی من می‌گویم در زندگینامه نویسنده تجربه زیسته خودش را بیان کرده، واقعیت‌ها را منتقل کرده؛ هرچند یک جاهایی را لاپوشانی کرده باشد، حسن‌ها را عیب شمرده باشد و بالعکس، اما این مسائل همیشه هست. به طور کلی خاطرات را به واقعیت نزدیک‌تر می‌بینم تا رمان، چون به عنوان یک دانشجوی فلسفه به واقعیت علاقه بیشتری دارم‌ تا به تخیل‌ به همین جهت یکی از کتاب‌های مفیدی که خواندم «یادداشت‌های دکتر قاسم غنی بود» که حوالی سال ۶۰ در لندن چاپ شد. دوستی به نام علی پایا محبت کرد، این کتاب ۱۲جلدی که جلد سیزدهمش بعدا چاپ شد را برای من خرید و آورد. من با یک ولعی در سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ یادداشت‌های دکتر قاسم غنی را می‌خواندم. یکی دیگر از یادداشت‌های مهم و خاطراتی که بادقت خواندم «یادداشت‌های علم» بود که موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران کتاب‌هایی از خاطرات رجال چاپ‌ می‌‌کند، من معمولا این‌کتاب‌ها را می‌خوانم. مثلا شش جلدی مفصل یادداشت‌های ابوالحسن عمیدی نوری (روزنامه‌نگار) را بادقت خواندم، چون عمیدی‌نوری را از سال ۱۳۳۲ می‌شناختم و با اسمش آشنا بودم.
عین‌السلطنه سالور را چه؟
جلد اولش را خواندم و هنوز تمام نکرده‌ام. بخش مهمی از کتاب‌های کتابخانه من خاطرات است و هرچه بخوانی تمام نمی‌شود ولی من یک ‌کششی به خواندن‌شان دارم. برای مثال روز جمعه که تعطیل است و می‌خواهیم برویم بیرون هرکسی لوازم خودش را داخل کیفش می‌گذارد و من هم می‌روم سراغ کتابخانه و اولین کتابی که به صرافت طبع دستم به سمتش می‌رود همین کتاب‌‌‌های تاریخی و زندگینامه است.
راجع‌به نامه‌ها چطور ؟
نامه‌ها هم جزء زندگینامه است و بادقت می‌خوانم. واقعا علاقه دارم و یک کششی در من هست که تعجب‌آور است. خیلی به خواندن خط‌های قدیمی علاقه دارم و تسلطی هم در خواندن‌شان پیدا کرده‌ام. نامه‌هایی که با خط‌های شکسته استادان قدیمی نوشته شده را سعی می‌کنم بخوانم. کتاب‌هایی که در آن این نامه‌ها را خارج‌نویسی کردند و حروفی نوشتند می‌خوانم و آ‌نها را با اصلش تطابق می‌دهم. جاهایی که اشتباه خوانده‌اند را جدا می‌کنم و می‌گویم اصل کلمه این است. وقتی به مشهد می‌رویم، نوه‌های دبیرستانی‌ام را در صحن گوهرشاد دور خودم جمع می‌کنم و می‌گویم بیایید بالای ایوان مقصوره که این نوشته را با هم بخوانیم.
خط‌هایی نوشته شده‌اند که عجیب‌وغریبند. مثلا خط بایسنقر که انگار این عبارت‌های عبری را در هم پرس کرده‌اند. حالا ما باید از ارتفاع ۲۵ متری اینها را بخوانیم. بهشان توضیح می‌دهم که مثلا در این قسمت اسم گوهرشاد نوشته شده ‌است یا وقتی به در حرم هستیم از نوه‌هایم می‌خواهم شعرهایی که روی رواق‌ها هست و اتفاقا بسیار هنرمندانه نوشته شده را بخوانند. آنها هم میگن بابا جون ما که نمی‌تونیم. بعد من کمک‌شان می‌کنم و راه می‌افتند.
شما با اساتیدتان خیلی مانوس بودید و رابطه‌ عاطفی هم دارید. چون هروقت اسم مرحوم‌ دکتر مطهری و آقای روزبه را می‌آوریم شما منقلب می‌شوید. از اساتیدی که نام می‌برم کسی هست که کتابی توصیه کرده باشند بخوانید؟ مثل مرحوم مطهری؟
بله، رابطه ما با اساتید راجع‌به کتاب بود، غیر از کتاب کاری نداشتیم‌. آقای مطهری وقتی کتابی را تالیف می‌کردند، قبل از چاپ به دست من می‌دادند و می‌گفتند تو بخوان و نظرت را بگو. درواقع من کنار آقای مطهری ویراستاری می‌کردم. ویراست جدید کتاب «خدمات متقابل ایران و اسلام» را قبل از چاپ به من دادند و من کامل خواندم. با آقای مطهری خیلی ارتباط داشتیم. زمانی که می‌خواستم راجع‌به انسان‌شناسی اسلامی مطالعه کنم برای سخنرانی، آقای مطهری به من گفتند که علامه طبابایی سه رساله کوچک عربی چاپ نشده (الانسان قبل‌الدنیا، الانسان فی‌الدنیا، الانسان بعد‌الدنیا) دارند که من در قم داده بودم چاپ عکسی گرفته بودند. من کتاب‌ها را به زبان عربی خواندم. بعدها آقای صادق لاریجانی کتاب‌ها را ترجمه کردند. زمانی که من درس علم کلام را در دانشگاه صنعتی‌شریف تدریس می‌کردم از آقای مطهری کتاب می‌خواستم و ایشان می‌گفت کتاب گوهر مراد (لاهیجی‌) را بخوان. او خداوند بود و ما بنده. آقای روزبه هم همینطور دائم کتاب دستش بود.
آقای روزبه معمولا چه کتاب‌هایی می‌خواندند؟
آقای روزبه کتاب‌های فیزیک، فلسفه و کتاب‌های فقهی (تفسیر المیزان) می‌خواند و ما این‌ کتاب‌ها را در دست ایشان می‌دیدیم. ایشان به زبان فرانسه مسلط بودند. عشق به زبان فرانسه را به ما منتقل کردند. یک خاطره دارم از یحیی مهدوی. آقا که می‌گفتند منظور یحیی مهدوی بود؛ مثلا آقا آمد، آقا تشریف ندارند. دانشکده ادبیات یک آقا داشت که ایشان بودند. ما ۴-۳ نفر بودیم که در دوره دکتری با ایشان درس می‌خواندیم. یک میز کنفرانسی بود که آقا یک طرف می‌نشستند؛ من، مرحوم دکتر احمد احمدی، دکتر نصرالله پورجوادی، خانم دکتر مظاهری (از ما مسن‌تر بودن) و دکتر سلمان البدور (اهل اردن) یک طرف می‌نشستیم. گاهی دکتر کریم مجتهدی هم کنار دکتر مهدی می‌نشست و بیشتر مستمع بود.
در آن زمان مهدوی متوجه علاقه من به فلسفه علم بودند. نگاه ایشان نسبت به رفتن من به گروه این بود که ورود من به گروه باعث بشود؛ یک استادی که فیزیک خوانده (من) بیاید و در دانشگاه پلی بین علم و فلسفه بزند؛ تاریخ علم/ فلسفه علم تدریس کند چون پیش‌تر چنین چیزی سابقه نداشت. افرادی که علم خوانده بودند فلسفه نمی‌دانستند و بالعکس. یک روز دکتر مهدوی گفت آقای حداد، یک کتابی توسط انتشارات خوارزمی به‌تازگی چاپ شده، این را بخر و بخوان. گفتم دیروز، پریروز دیدم در خوارزمی ولی ۴۰ تومان قیمت داشت. برای من سنگین بود. نمی‌توانم بگیرم. جلسه بعد که رفتم استاد کتاب را گذاشت مقابل من، گفت این کتاب را شما بخوانید و بعد به کتابخانه گروه بدهید.
اینطور دلسوزی و مراقبت می‌کردند و پرورش می‌دادند. با خودش گفت خب دانشجوی من توان خرید کتاب را ندارد، اما من که نوه‌ (حاج محمدحسن امین‌الاضرب) هستم و پسر حاج‌حسین‌آقا، برای من که پولی نیست. رفت کتاب را خرید و بدون اینکه به من چیزی بگوید یا حتی من از او بخواهم کتاب را به من داد.
چه کتابی بود؟
مربوط به فلسفه علم بود، بعدها خریدمش چون کتاب خوبی بود.
از دکتر نصر چه کتاب‌هایی داشتید؟
دکتر نصر معمولا کتاب‌های انگلیسی‌اش را به من می‌داد، البته خب رساله «سه اصل ملاصدرا» را به فارسی تصحیح کرده بود و به ما درس می‌داد. از ایشان یک‌سری کتاب انگلیسی با امضا دارم. در دوران دانشجویی من کتاب‌های ایشان را ترجمه می‌کردم که چاپ شدند. دکتر نصر خیلی من را در زمینه ترجمه تشویق می‌کرد.
در سال‌های فرهنگستان که آنجا بودید با اساتید زیادی مانوس بودید و همکاری داشتید مثل آقای نجفی و دیگران، هیچ وقت پیش آمد که کتابی به هم معرفی کنید که حالا کتاب تازه‌ای است یا مثلا فلان کتاب را خواندید؟
بله اصلا کار ما همین هست، اینجا که دقیقا بازار مطالعه است. همه‌ ما تا به‌ همدیگر می‌رسیم بحث‌مان راجع‌به کتاب‌های تازه خوانده شده‌ است. مثلا یادم هست کتاب «غلط ننویسیم» دکتر نجفی را می‌خواندیم، نظر می‌دادیم و بحث می‌کردیم. استاد‌‌هایی مثل دکتر مجتبایی، دکتر موحد و آقای سمیعی هم همین‌طور. من فکر می‌کنم اگر مجموع کتاب‌هایی که اعضای پیوسته این فرهنگستان ما که فرهنگستان سوم هست را فهرست و شماره‌گذاری کنیم بیش از ۱۰۰۰کتاب میشه. البته مثلا خود آقای آرام به‌تنهایی ۱۵۰جلد کتاب ترجمه کرده.
یک بازگشت کوچکی به سوال قبل کنیم؛ خاطرات خودتان را نوشته‌اید؟
من ۳۰ سال بیشتر است که می‌نویسم و خاطرات من بیشتر انگار «وقایع‌نگاری حوادث روزانه» است. علتش هم این است که فرصت ندارم. من صبح‌ها بعد از نماز صبح، یک تقویم مربوط به روز قبل می‌نویسم که در آن جزئیاتی مثل اینکه چه ساعتی از خانه بیرون رفتم و با چه کسی جلسه داشتم را یادداشت می‌کنم ولی بیشتر از یک صفحه نه خودم وقت دارم و نه آن تقویم جا دارد. به‌ندرت وارد محتوای کار‌ها می‌شوم. مثلا می‌گویم آقای بنکدار و خانم شمیرانی آمدند از ساعت فلان تا ساعت فلان یک جلسه داشتیم و من راجع‌به کتاب و کتابخوانی مصاحبه کردم. حسنش این است که اگر بخواهم خاطراتم را بنویسم مراجعه به این تقویم برای من یک راهنماست. مثلا برای جلسه امروز یک کاری کردم. ۱۰ روز پیش نشستم و ۳۶۵ روز خاطرات ۱۴۰۲ را مرور کردم و همین‌طور چشمم را در صفحات دواندم. جایی که نوشته بودم امروز این کتاب را تمام کردم، درآوردم و یادداشت کردم. حدود ۳۰ تا کتاب خوانده بودم. اگر این خاطرات را ننوشته بودم، فراموش می‌کردم. البته در سفر که هستم دفترچه خاطراتم را نمی‌برم. به‌نوعی احتیاط می‌کنم ولی در سفر بیشتر از حذر کتاب می‌خوانم چون فراغتم بعضی وقت‌ها بیشتر از زمان‌های دیگر است. یک جاهای خالی‌ای در سفر پیدا می‌شود که در حذر با سایر چیز‌ها پرش می‌کنی.
این روز‌ها در حال مطالعه چه کتابی هستید؟
جدیدترین کتابی که دارم می‌خوانم، کتابی از دکتر فرخ سعیدی است. ایشان پزشک هستند و بیش از ۹۰ سال دارند. از کسانی هستند که آمریکا درس خوانده و در دهه ۳۰ پزشک بیمارستان نمازی و بیمارستان سعدی شیراز بودند. ایشان عضو پیوسته‌ فرهنگستان علوم‌پزشکی‌اند و خیلی خوش‌قلم هستند. ایشان با دلسوزی یک کتابی نوشته‌اند به نام «راه چهارم راهنمای دانشمندان جوان ایرانی» من پریروز ۴۰ صفحه‌ای خواندم و همراهم است که در مسیر اگر تلفن اجازه دهد به سراغ کتاب بروم. در ماه فروردین اما خیلی کتاب خواندم. این اواخر کتاب « کودتا» اثر یرواند آبراهامیان را خواندم. البته نصف آن را در عرض سال ۱۴۰۲ خواندم و باقی‌مانده‌اش را در فروردین ۱۴۰۳ تمام کردم. کتاب مفصل دیگری که خواندم، کتاب مسعود جعفری‌جزی بود که ایشان عضو پیوسته فرهنگستان خودمان هستند و انتشارات نیلوفر آن را چاپ کرده ‌است. اسم کتاب «شاعران در جست‌وجوی جایگاه» است و در ۳۷۷ صفحه نوشته شده‌ است. من این کتاب را بادقت خواندم چون مربوط به فرهنگستان است.
دکتر جعفری قبل از عید یک نسخه امضاشده به من تقدیم کردند. من هم در مشهد که بودم شروع کردم به خواندن و یادداشتی هم نوشتم. کتاب که تمام شد گفتم تا این مبحث در ذهنم داغ است یک مقاله در معرفی آن بنویسم. مقاله ما یک کتاب شد. تا آخر فروردین حداقل ۱۰۰ صفحه راجع‌به این کتاب مطلب نوشتم. شاید ۱۰ کتاب به مناسبت این کاری که خودم داشتم انجام می‌دادم به صورت کامل یا ناقص خواندم. مقاله‌های مفصل و متعددی هم خواندم.
در تعطیلات عید صبح تا شب نشستم و تذکره‌های قدیمی، جنگ‌های قدیمی یا کتاب‌های جدید راجع‌به فروغ، سهراب سپهری و اخوان خواندم و از دل کتاب خواندن، کتاب جدید متولد شد. همان شعر فریدون مشیری که می‌گوید
«ای خوب جاودانه،
ای دوست!
ای باغ پرسخاوت اندیشه‌های ناب
پنهان به برگ‌برگ تو اعجاز آفتاب
جان من و تو هرگز،
از هم جدا مباد…»
واقعا همین‌طور است. من به مطالعه کتاب واقعا اعتیاد دارم. ۲۵-۲۰ سال پیش که صبح‌ها می‌رفتم نان بگیرم، در صف کتاب دستم بود و همین‌طور می‌خواندم تا نوبتم شود. بچه هم که بودم مثلا اگر برای خرید پنیر بیرون می‌رفتم و اگر پنیر را در روزنامه می‌پیچدند، روزنامه را جدا می‌کردم و در مسیر خانه می‌خواندم و پنیر را در دستم می‌گرفتم.
این هم نصیحت آقای روزبه بود که یک بار به ما گفت یک دانشمند اروپایی کتابی نوشته به نام «پنج دقیقه‌ها»، مقصودش این بود که یک پنج دقیقه‌هایی در زندگی هست مثل زمانی که ما در مطب دکتر در انتظار هستیم یا در نوبت آرایشگاه، مترو و قطار منتظر هستیم، این نویسنده از این پنج دقیقه‌ها استفاده کرده بود و آن زمان را به نوشتن و خواندن اختصاص داده بود که ماحصل آن شده بود این کتاب.
آقای روزبه گفت ببینید این به اصطلاح دم‌قیچی‌ها، یک پیراهن می‌شود. به‌نوعی می‌گفتند خرده‌ریز‌های وقت را از دست ندهید. من هم صیاد این خرده‌ریزه‌ها هستم. فقط زمانی که در حمام هستم ناراحتم که چرا نمی‌شود کتاب خواند. گاهی می‌گفتم خوب است که کتاب‌هایی درست شود که وقتی آب روی آن می‌ریزد، کاغذش خراب نشود تا ما زیر دوش هم که هستیم، ورق بزنیم و بخوانیم.
شما خیلی کتاب دارید. حوالی ۲۰-۱۹ سال پیش تعداد ۷ هزار کتاب داشتید.
حالا شده است ۴۰ هزار کتاب.
خاطرم هست یکی از دغدغه‌هایی که داشتید تبدیل کتابخانه شخصی‌تان به کتابخانه عمومی بود. الان به چه صورت است؟
نزدیک به تحقق است، یعنی درواقع جایی که باید کتاب‌ها منتقل شود مشخص شده اما مقداری مقدمات حقوقی دارد که اگر طی شود، من امید دارم که کتابخانه من با حداقل ۴۰ هزار کتاب بتواند یک کتابخانه عمومی برای جوان‌ها و دانشجو‌ها شود.
من حداقل در چند حوزه به‌صورت متراکم کتاب دارم. فکر می‌کنم بیشترین تعداد کتاب مربوط به فلسفه را بین استادهای فلسفه داشته باشم؛ هرجا کتابی دیدم که به نظرم‌ مفید بود خریدم و پایان‌نامه‌هایی که زیر نظر من نوشته می‌شد. امیدوارم به‌زودی آماده شود.
شما به زبان فرانسه مسلط هستید؟
بله، من همچنان فرانسه می‌خوانم. حدود پنج سال است که مستمر هر هفته معلم دارم. زمانی که فرانکلین بودم با آقای محمد حیدری‌ملایری (استاد نجوم شد، رفت پاریس و برنگشت) هم‌اتاقی بودیم. هر دو جوان بودیم و حرصی نسبت به مطالعه و خواندن کتاب داشتیم. آن موقع به انگلیسی مسلط بودیم و هر دو مشغول ویراستاری_ ترجمه بودیم.
ایشان گفتند تصمیم دارند که فرانسه یاد بگیرند، من هم مشتاق بودم. به انجمن زبان فرانسه رفتیم که در حال حاضر نزدیک بیت رهبری است. من شش تا نیم سال قبل انقلاب فرانسه خوانده بودم. بعد از انقلاب گفتند هرکس بلیت هرجایی که گرفته بود مهم ‌نیست، در این ایستگاه پیاده شوید! ما هم ایستگاه بهمن ۵۷ پیاده شدیم. نقشه‌ مسیری که ترسیم کرده بودم تغییر کرد؛ «هزار نقش برآرد زمانه و نبود/ یکی چنانکه در آیینه تصور ماست».
از بعد انقلاب بین من و زبان فرانسه متارکه افتاد. ولی همچنان علاقه‌مند بودم و افسوس می‌خوردم تا اینکه در فرهنگستان یک استاد_ همکلاسی خوبی پیدا کردم. پنج سالی می‌شود که فرانسه خواندن را مجدد و پیوسته شروع کرده‌ام. گاهی هم چیزهایی از فرانسه ترجمه می‌کنم.
شما به زبان‌های فرانسه، عربی، انگلیسی و آلمانی تسلط دارید؟
من آلمانی نخوانده‌ام ولی به باقی زبان‌ها مسلط هستم. آلمانی نخواندم چون در آن دوران نمی‌دانستم سرو کارم به کانت می‌افتد. کانت را با واسطه (زبان انگلیسی) می‌خوانم. یک قطعه‌ای به‌تازگی سرودم به نام «شکوه زندگی». این را می‌خوانم که جلسه بدون شعر نباشد. من کلاسیک_سنتی شعر می‌گویم و شعر نو نمی‌گویم.
بوته‌ای روییده بود از سنگلاخی سرد و سخت/ پیش رویش راه رویش صعب و ناهموار بود.

Share