زلزله منجیل در تب فوتبال
نیمههای شب ۳۱ خرداد نسیم روحبخشی خنکای دلانگیزی را نصیب فوتبال دوستان میکرد. بازی برزیل و اسکاتلند با تأخیر برای مردم ایران پخش میشد، تو گویی رازی نهان در این تأخیر نهفته است. بیش از ۶۰ هزار نفر در ورزشگاه دلآلپی منتظر زلزله فوتبالی برزیل بودند. غافل از اینکه هزاران کیلومتر آن طرفتر مردم رودبار و منجیل بیخبر از زلزلهای مهیب به تماشای فوتبال نشستهاند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، سهیل زربینی در روزنامه ایران نوشت: تب فوتبالهای جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا با گرمای روزهای انتهایی خرداد درهم آمیخته بود. نیمههای شب ۳۱ خرداد نسیم روحبخشی خنکای دلانگیزی را نصیب فوتبال دوستان میکرد. بازی برزیل و اسکاتلند با تأخیر برای مردم ایران پخش میشد، تو گویی رازی نهان در این تأخیر نهفته است. بیش از ۶۰ هزار نفر در ورزشگاه دلآلپی منتظر زلزله فوتبالی برزیل بودند. غافل از اینکه هزاران کیلومتر آن طرفتر مردم رودبار و منجیل بیخبر از زلزلهای مهیب به تماشای فوتبال نشستهاند.
خدمت سربازی را به تازگی به اتمام رسانده بودم، سرمست از گرفتن کارت پایان خدمت در خانه ویلایی برادرانم که در مجاورت هم بودند، چشمان خوابآلودم را به صفحه جادویی تلویزیون دوخته بودم تا جادوگری زردپوشان برزیل را به تماشا بنشینم. توپ گرد فوتبال در میان پاهای طلایی برزیلیها به سمت دروازه اسکاتلند در گردش بود. سوت داور بازی به صدا درآمد و بازیکنان هر دو تیم به رختکن رفتند. من هم فرصت را مغتنم شمردم که در فاصله کوتاه ۱۵ دقیقهای چشمان خسته و خوابآلودم را روی هم بگذارم. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که در کسری از ثانیه زمین و زمان تیره و تار شد. به درستی به یاد نمیآورم چقدر زمان طول کشید که شرایط را درک کردم. زلزلهای به قدرت ۳/۷ ریشتر آوارهای سهمگینی را بر سر مردم رودبار، منجیل و طارم فروریخته بود. برادرانم سیاوش و مهرنوش به همراه خانوادهشان در زیر انبوهی از آوار مدفون شده بودند.
گیج و منگ بودم، نمیدانستم خواب میبینم یا واقعیت؛ وقتی به خود آمدم که تا گردن زیر خاک دفن شده بودم. تنها دست راستم از مدفون شدن در آوار در امان مانده بود. شاید هنوز هم در درک اینکه دستم زیر آوار مدفون نشده بود، در حیرتم که آیا این اتفاق بهترین اتفاق زندگی من بود یا نه، به واسطه اینکه باید در میان خرابههای شهر با غم از دست دادن عزیزانم سالهای سال زندگی کنم.
با هر زحمتی بود، بعد از ساعتی خودم را از زیر خاک بیرون کشیدم. تنها چیزی که به یاد دارم تاریکی مطلق بود، خاک و صدای فرو ریختن دیوارهایی که مقاومت کرده بودند اما با کوچکترین پسلرزه، بر تن نیمهجان کسانی که زیر آوار مانده بودند، فرو میریختند. پس از مدت کوتاهی صدای ناله و زاری دختر بچهای به گوشم رسید. با تن زخمی و ناتوان به سمتش رفتم؛ برادرزاده ۵ سالهام با دختر خانمی که میهمانمان بود در داخل کمد رختخواب گیر کرده و زنده مانده بودند. هیچ کس به فکر دیگری نبود، از بس کشته و مجروح فراوان بود. تنها کسانی که میتوانستند در آن شب سیاه و ظلمانی به داد مردم زیر آوار مانده برسند، مسافران اتوبوسها و کارگرانی بودند که از شرکتها تعطیل شده و با سرویسها در حال عبور از شهر بودند که با ریزش کوههای ورودی و خروجی رودبار بلاتکلیف مانده بودند.
بالاخره آن شب سیاه صبح شد و در سپیده صبح، شهری که تا چند ساعت پیش سرشار از شادی و تلاش مردم بود، به تلی از خاکستر بدل شده بود، با انبوهی از مردم مجروح و زخمی و کشتههایی که در هر کوچه و محله کنار هم ردیف شده بودند و عزیزانی که هنوز زیر آوار مانده بودند و زنان و کودکان و مردانی که در لابهلای خشت و آجر و تیرآهن نیمهنفسی داشتند و با فریاد و ناله استمداد میطلبیدند و کمکم شمع وجودشان خاموش میشد. چارهای نداشتیم؛ سه روز متوالی با ابتداییترین لوازم در گرما و خاک و خون تلاش کردیم تا اجساد عزیزترین عزیزانمان را از زیر آوار خارج کنیم و بدون هیچگونه تشریفاتی غریبانه به خاک بسپاریم.
عمق فاجعه به حدی بود که قابل باور نبود؛ دو برادر مهندس جوان در همسایگی ما که تا ساعاتی از شب مشغول تعمیرات خانه بودند، زیر آوار مدفون شده و خانوادههایشان در محله پایین بازار رودبار فوت کرده بودند.
همسایه دیگری همسر فوتشده جوانش را روی دستانش گرفته بود و در وسط کوچه ناله میزد و اجازه نمیداد همسرش را در ردیف کشتهشدگان بگذارند. همسایه دیگری همسر و هفت فرزندش را از دست داده بود و فقط خودش مانده بود و پدر پیرش. همسایه دیگری دو دختر جوان دمبختش را از دست داده بود. به روایتی شهرستان رودبار و روستاهای اطراف حدود ۴۵۰۰۰ کشته داده بود و مجروحان بیشمار و گمشدگانی که پس از ۳۳ سال هنوز موفق به پیدا کردن خانوادههای خود نشدهاند.
از شهر پررونق منجیل که زمانی مرکز بازار و تجارت شهرستان رودبار بود، تنها بنایی که سر پا مانده بود تابلوی شهرداری منجیل بود که خم شده اما فرو نریخته بود. هنوز اجساد قربانیان کاملاً از زیر آوار خارج نشده بود که به علت گرمی هوا بوی تعفن اجساد تمام شهر و منطقه را فرا گرفته بود. چارهای نبود جز اینکه کشتهشدگان را به صورت دستهجمعی در کانالهای درازی که با دستگاه بیل و لودر حفر شده بود، بدون کفن و شستوشو با لباس و زیورآلات و وسایل شخصی دفن کنند.
در روزهای اول زلزله وحشتناک رودبار هیچ امدادگری قادر به حضور نبود چون راههای ورودی و خروجی شهرستان رودبار به علت ریزش کوههای سنگی مسدود شده بود و میطلبید که دستگاههای سنگین راهسازی ساعتهای متوالی تلاش کنند تا راه باز شود. چند روستا در حومه رودبار کلاً در زیر کوه مدفون شد و هیچ آثاری از ابنیه و ساختمان و کشتهشدگان بر جای نماند. سی و سه سال از ماجرای زلزله دهشتناک رودبار میگذرد؛ زندگی در جریان است و ما ناچار به زندگی کردن اما آثار و عواقب ناشی از آن اتفاق نسل به نسل و زبان به زبان قابل توصیف میماند چون هنوز هم هر از گاهی اطلاعیهای در روزنامهها یا فضای مجازی دیده میشود که نوشته شده، این شخص در زلزله رودبار مفقود شده بود و توسط خانواده خیری بزرگ شده اما هنوز چشمانش منتظر پیدا کردن هویت حقیقی خود یا خانوادهاش است. چه خانوادههایی که یکشبه تمام دار و ندار و هستی خود را در خاک رفته دیدند و هرگز روند زندگیشان به حالت عادی برنگشت.
دیدگاه