یادداشت/ رحمت اله مرادی سلوش

برای سلمان شاعر درد آشنا؛ شاعر روایتگر سختی پدر، راوی دردهای مادر، پر کشید

سلمان شاعر روایتگر سختی پدر، راوی دردهای مادر، پر کشید. مرگ حق است اما مرگ برخی کسان ثلمه است و هجرت سلمان ثلمه بود، به آن جهت که فقط یک شاعر ازمیان ما نرفت، یک انسان دردمند یک ایده پرداز، یک روایتگر، یک معلم اخلاق، یک خودساخته، یک الگوی ساده زیستی به آسمان پرکشید.

رحمت اله مرادی سلوش

جمعه نهم آبان سال ۱۳۶۵ یکی ازروزهای نه چندان سرد پاییزی چونان عادت دیرین به اتفاق بیژن محتشم همکار وئدوست دیرینش به مقصد لنگرود سوار بر مینی بوس شدند_ آخرین باری که به مقصد لنگرود حرکت کردند _ رسم این بود که در مسیر تنکابن تا لنگرود از درس و کلاس و مدرسه، خوبی بچه‌های روستای واجارگاه لنگرود، دلتنگی برای دانش آموزان ارباستان، سخن گفته شود. ماشین به نزدیکی‌های رودسر رسید وآن حادثه تلخ و غم انگیز رقم خورد دو دوست و دو معلم درد آشنا از بین جامعه فرهنگی پر کشیدند و شعر بلند سلمان به واقعیت پیوست و او مرگ را درک کرد نه مثل غلامعلی، مرگش را چرخ‌های بی رحم ماشین رقم زدند. آنطور که در شعرش آورده بود.

 سلمان شاعر روایتگر سختی پدر، راوی دردهای مادر، پر کشید. مرگ حق است اما مرگ برخی کسان ثلمه است و هجرت سلمان ثلمه بود، به آن جهت که فقط یک شاعر ازمیان ما نرفت، یک انسان دردمند یک ایده پرداز، یک روایتگر، یک معلم اخلاق، یک خودساخته، یک الگوی ساده زیستی به آسمان پرکشید. پاییز فصل برگ ریزان هست، اصولاً غروب‌هایش با همه زیبایی خدادادی، دلگیر است. اگر در ذهن شمالی‌ها باران هم نم نم ببارد دلگیرتر می‌شود و چه غروب دلگیری با رفتن او ایجاد شد!

 لباس‌های خونی و کتاب و کاغذهای یادداشت سلمان عزیز با او بودند. آخرین جمعه‌ای بود که سلمان نتوانست دردهای دلش را به زبان شعر در آورد… سلمان عزیز حس می‌کنم از لای شیشه ماشین که به مزارع برنج و باغ مرکبات می‌نگریستی به گونه‌ای به دلت افتاده بود که شاید این آخرین رفتن باشد به سوی مدرسه و چه شنبه‌ای رقم خورد در صبح دهم آبان در فضای کاهگلی مدرسه دور افتاده واجارگاه اطاقور، و مدرسه شهید نجفی ارباستان لنگرود، شنبه‌ای بدون معلم. سختی نبودنت سالهاست که سینه ما را فشار می‌دهد. نه بدان جهت که مرثیه‌ای برای رفتنت بسرایم! بلکه به آن علت که حضورت در ادبیات انقلاب اسلامی یک آغاز بود. تو فقط روایتگر داستان زندگی دیگران نبودی، تو تشبیه و استعاره را از متن زندگیت گرفتی و به واژه‌ها جان دادی. جایی که کار و تلاش مادرت را در شالیزار به زیباترین صورت به تصویر کشیدی وگفتی: لاک پشت‌های مزرعه مرا می‌شناسند، من بر بالشی از علف خوابیدم، قورباغه‌ها برایم لالایی می‌خواندند… و در جایی دیگر پدر صبور و سختی کشیده‌ات را به خورشید مانند کردی و من وقتی از پدر پرسیدم داستان شعر سلمان با نام (از این ستاره تا آن ستاره) چیست؟ با تمام درد و رنج گفت: صبح که برای کار حرکت می‌کردم، سلمان من در خواب بود و شب که بر می‌گشتم ستاره‌ها در آسمان پیدا شده بودند. آری بدین سان بود که سلمان شعرش را چشید و با پوست و استخوان لمس کرد. کمتر شاعری بدین گونه بر آمده از سختی‌های زمانه سراغ داریم.

****

لنگرود، پنجشنبه دوم آبان ۱۳۹۸

Share