خاطرات ناگفته بسیجی ۱۵ ساله از جبهه های جنگ
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا به گمانم این رسم تاریخ است یک روز در کربلای۶۱، حسین (ع) برای بچه های زینب(س) دایی می شود و رمز جاودانگی را یادشان می دهد و روزی دیگر در کربلای ۶۵، شهید صیقلی برای حاج عباس قصه ما الگو می شود و راه را نشانش می دهد
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا به گمانم این رسم تاریخ است یک روز در کربلای۶۱، حسین (ع) برای بچه های زینب(س) دایی می شود و رمز جاودانگی را یادشان می دهد و روزی دیگر در کربلای ۶۵، شهید صیقلی برای حاج عباس قصه ما الگو می شود و راه را نشانش می دهد.
اگر چه امروز معاون اجرایی سپاه قدس گیلان است اما آن وقت ها کمتر از ۱۵ سالش بود که راهی دیار نور و نبرد شد.
گفت و گو خبرنگار «دیار باران» با سرهنگ عباس بایرامی معاون اجرایی سپاه قدس گیلان :
شرح مختصری از دوران کودکی و حال و هوای خانواده و آرزوی های آن دوران بازگو کنید.
در خانواده ای رشد کردم که از همان ابتدا با انقلاب و دفاع و و شهادت عجین بود. روح و جسمم در همین فضای انقلابی شکل گرفت و خودش را پیدا کرد. هنوز دوران ابتدایی تحصیلم تمام نشده بود که آرزوی حضور در جبهه های نبرد حق بر باطل را در سر می پروراندم. خصوصاً اینکه در محله شهید پرور و رزمنده پرور کومله لنگرود زندگی می کردم.
به واسطه انقلابی بودن دایی هایم در حال و هوای جبهه رشد می کردم و نفس می کشیدم. از کلاس اول راهنمایی تلاش کردم جبهه بروم، دو سه باری به یک نحوی آقایان اعزام کننده جنگ را لایی دادیم اما نقطه آخر فیلتر شدیم و برگشت خوردیم.
اولین حضورتان در جبهه چه زمانی بود؟!
اوایل سال ۶۵ درحالی که ۱۵ سالم تمام نشده بود با وساطت بزرگان خصوصاً شهید حسینعلی نیکنام که در پادگان آموزشی منجیل به شهادت رسید به منطقه اعزام شدم و در امتداد عملیات والفجر ۹ در خط پدافندی و عملیاتی پنج وین عراق، اولین حضورم را در منطقه تجربه می کردم.
در کدام گردان خدمت می کردید؟
به خاطر علاقه ای که به شهید مهدی خوش سیرت فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء داشتم از سال ۶۵ تا بعد از قطعنامه به طور مستمر در گردان حمزه سیدالشهداء حاضر بودم و در عملیات کربلای ۲، کربلای ۴، تکمیلی کربلای ۵، نصر۴، نصر۸، بیت المقدس۲، بیت المقدس۷، والفجر۱۰، و عملیات غدیر که بعد از قطعنامه صورت گرفت به عنوان کوچک ترین رزمنده توفیق حضور داشتم.
چه کسانی نقش تعیین کننده ای در زندگی شما داشتند؟
زندگی دایی شهیدم غلام رضا صیقلی که در لشکر ۲۵ کربلا در سِمت معاون گردان حمزه سیدالشهداء به شهادت رسید، نقش تأثیرگذاری در زندگی ام داشت.
شهید خوش سیرت می گفت ایشون آرپی چی زن قهّاری بود، به همین دلیل در قامت یک آرپی چی زن وارد دسته ضربت گردان شدم.
پیک گروهان و تیربارچی گروهان هم بودم. مدتی هم در فرماندهی تیپ نزد سردار مهدی خوش سیرت خدمت می کردم.
آیا در این زمانی که در جبهه بودید مجروحیت هم داشتید؟! و این جراحت چه حسی در شما ایجاد می کرد؟!
عملیات کربلای ۲ در دسته ضربت گردان بودم، تا نقطه تماس با دشمن جلو رفتیم. چون موفقیت کامل را نداشت ناچار به عقب نشینی بودیم. قبلاً در منطقه پنج وین چند ترکش ریز خورده بودم اما این بار از ناحیه شانه و پای سمت چپ ترکش خوردم و مجروحیت نیمه سختی برایم ایجاد شد.
در صحنه اول برای انسان یک حالت غریبی است. انفجار شدید ایجاد می شود. احساس می کنی که باید با زندگی خداحافظی کنی. در آن عملیات بسیاری از دوستانم جلوی چشمانم شهید شده بودند. همه اینها دست به دست هم می داد که فکر کنی نقطه پایان زندگی ات است. اگرچه از لحاظ اعتقادی و فکری این جور مرگ ها را آغاز زندگی بهتری می دانستم. اگر چه نوجوان ۱۵ ساله ای بودم اما لحظاتی که انسان را به عرش نزدیک می کرد، لحظه خوشی ام بود.
در دوره های بعد در عملیات کربلای ۵ همین صحنه تکرار شد. در درگیری مستقیم با عراقی ها؛ واقعاً احساس می کردم که کار تمام شده اما جنگ مغلوبه شد و دشمن برگشت.
در عملیات والفجر ۱۰ که سردار بزرگ حسین املاکی شهید شد. دشمن دائماً از سلاح شیمیایی استفاده می کرد. بر این باورم همه بچه هایی که آنجا بودند شیمیایی شدند. آنجا هم این حالات اتفاق افتاد. صحنه درگیری بسیار فشرده شده بود. چند اتفاق عجیب پیش آمد که من احساس می کردم آزمایش خداوند فشرده تر و تنگ تر شده است، این در زمانی بود که در کوران جنگ پخته شد بودم و آمادگی بیشتری داشتم.
گوشه ای از صحنه نبرد را ترسیم کنید. فضای جنگ و درگیری چطور بود؟!
دوستی داشتم به نام علیرضا ساکت. اهل دیزبن لاهیجان بود و بی سیم چی گروهان. خیلی جوان خوبی بود. پدر نداشت و بچه یتیمی بود که برادرش بزرگش کرده بود. از لحاظ سنی یک سالی هم از من کوچک تر بود.
به همراه شهید ساکت و سردار شهید ایرج مصطفوی (فرمانده گروهان) در سنگری در قله بانی بنوک مستقر بودیم.
شوشتر قبل از عملیات نصر ۴ ـ نفر وسط شهید ایرج مصطفوی
خبر آوردند عراقی ها نفوذ کردند و از تپه میانبر زدن به سمت بالای قله، تفنگ و ماسکم را برداشتم و از سنگر بیرون آمدم. در اطرافم یک کانال سنگی بود که عراقی ها ساخته بودند و به تصرف ما درآمده بود. از داخل آن یک مقدار عبور کردم. که ناگهان یک گلوله خمپاره بر روی درب سنگری که دقایقی پیش در آن بودم برخورد کرد. کم کم خطر حمله دفع شده بود که خودم را به سنگر رساندم. شهید ساکت را دیدم که از نوک پا تا فرق سرش غرق در خون بود. مثل اینکه شیاری با تیغ بر بدنش انداخته باشند. در آن سال ها دیگر مثل این صحنه را هرگز ندیدم.
شهید اسکندری و شریفی از تاسکوه ماسال، امدادگر جبهه ها بودند. آمدند بالای سر شهید ساکت. کار از کار گذشته بود. گفتند کارش تمام شده، از سنگر بیرون رفتند. یک مقدار از سنگر فاصله گرفته بودند که شیمیایی زدند. آن هم از نوع سیانوری که به محض استشمام تمام امعا و احشای بدن یک جا منفجر می شود. این همه را گفتم تا تصویر کنم که گاهی صحنه نبرد این چنین بود.
ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان
دیدن این صحنه ها و از دست دادن دوستان برای شما که نوجوانی ۱۵ ساله بودید، دردناک نیست؟!
اغراقی ندارم اگر بگویم دیدن این صحنه ها اثری در من نداشت. در صحنه نبرد این لحظات حضور را مانند فرصتی تلقی می کردیم که اگر الان این سفره شهادت برای برخی از رزمندگان ما چیده شده، گویا ساعتی دیگر ممکن است نصیب ما نیز بشود.
اما اینکه زمانی را در کنار بهترین بندگان خدا سپری کنی، دل بسپری و عاشق شوی و به ناگاه بخواهی برای همیشه از دیدن رویشان محروم شوی دیگر تحمل آن آخرین نگاه ها خیلی سخت می شود. خصوصاً وقتی که عملیات تمام می شد. برمی گشتیم و می دیدیم دوستان شهید مان جایشان خیلی خالی است. آن وقت ها بود که دیگر شعر معروف حاج صادق آهنگران که می گفت: «ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان»، از جانسوز ترین نغمه های لب هر رزمنده ای می شد.
نزدیک ترین دوست
سردار شهید مهدی خوش سیرت در عملیات نصر ۴ که به شهادت رسید آن قدر از لحاظ قلبی و عاطفی به وی نزدیک بودم که بعد از شهادتش در زندگی احساس بیهودگی می کردم، اما یقین داشتم به اوج آرزوها و آمالش رسیده است و این نقطه قوتی بود برای من.
شوشتر سال ۶۶ ـ قبل از عملیات نصر ۴ ـ ایستاده از راست ـ نفر دوم ـ سردار شهید مهدی خوش سیرت
شهید خوش سیرت تنها فرمانده ام نبود بلکه استاد اخلاق و معرفت بود برایم و از لحاظ عاطفی خیلی بر من اثر گذار بود. با اینکه آقا مهدی ۱۲ سالی از من بزرگ تر بود اما وقتی می خواست با من ارتباط برقرار کند خودش را اندازه من پائین می آورد. نفوذ شخصیتش بر من خیلی زیاد بود اما من هم از جذبه و هیبتش حساب می بردم.
حیف است که نام شهید ایرج مصطفوی از اهالی روستای دیودره کول رودسر که در زندگی ام خیلی تأثیرگذار بود را نبرم. همین طور شهید صادق کامکار از بچه های باصفای لنگرود که رفاقت فوق العاده نزدیکی باهم داشتیم.
از شهید حمید احمدی که بسیار زیاد به هم انس داشتیم هم خاطرات عجیبی دارم. عملیات والفجر ۱۰ در بانی بنوک تا نقطه ای که تیر خورد با هم بودیم. خوشبختانه تیر به استخوانش نرسیده بود. پایش را با چفیه بستم و ازش خواستم با وضعیتی که دارد، ادامه ندهد و برگردد. جالب اینجاست که هنگام برگشت تصویرش توسط فیلم بردار لشکر فیلم برداری شده است. اما بعدها خبری از او نداشتم. مشخص نشد چه اتفاقی برایش افتاد. تصور ما این بود که احتمالاً تحت اصابت گلوله مستقیم قرار گرفته و بدنش پودر شده است. سال ها بعد یک پلاک و چند استخوان از شهید احمدی به ما دستمان رسید. مزارش در روستای سلوش لنگرود است.
شوشتر بعد از عملیات کربلای ۵ ـ ایستاده از راست ـ نفر دوم شهید حمید احمدی، نشسته از راست نفر اول ـ شهید سیّد علی مولاپور
نقش و تأثیرگذاری امام در جوانان چگونه بود؟!
من مثال عینی دارم در همین گیلان ما، آدمی که لات چاقوکش بود اما انقلاب و روح مسیحایی امام مسیر زندگی اش را تغییر داد. در جبهه اندک افرادی آمده بودند اما نمی توانستند فضا را تحمل کنند و برگشتند.
اما خیل جمعیتی هم بودند که فضای معنوی حاکم بر جبهه ها آن ها را به حدی مخلص کرده بود که دوست می داشتند در گمنام ترین موقعیت ها قرار بگیرند.
معلم، شهردار، دانشجو، کارگر، مکانیک همه جور آدم داشتیم که زیر چتر انقلاب و نظام ولایت قرار گرفته بودند و با هم در میدان نبرد حاضر می شدند.
دانشجوی پزشکی که غذا پخش می کرد
شهید داوودی شهردار یکی از نواحی رشت بود که الان مزارش در صومعه سرا است. شهید حمزه رفعتی دانشجوی مهندسی بود. شهید علی علوی و شهید شیخی معلم بودند.
شهید وحیدرضا احتشامی دانشجوی پزشکی بود. آن هم در آن زمانی که مثل حالا ما تعداد دانشجویان پزشکی مان زیاد نبود. آن وقت ها از هند و پاکستان پزشک می آمد ایران. شهید وحیدرضای دانشجوی پزشکی شده بود تدارکات دسته و وظیفه اش پخش غذا بود.
این ها می شد الگوی امثال من دانش آموز. دیگر نیاز نبود برای ما سخنرانی کنند همین رفتارشان در تحول روحی زندگی ما اثر می گذاشت و البته مرحله به مرحله زندگی را می ساخت.
این را هم بگویم بعضی ها بودند که جهشی پرواز می کردند. یه رفیقی داشتم به نام قاسم اصغری که نسبت فامیلی هم با من داشت. عملیات کربلای پنج آمد گردان امام حسین(ع)، شهید شد و رفت مزار شهدا.
دشت محمدیار ـ قبل از عملیات کربلای ۲ سال ۶۵ ـ ایستاده از راست نفر دوم شهید شهرام حسین زاده ـ نفر آخر شهید علی علوی ـ نشسته نفر اول از چپ شهید یعقوب شیخی
امروز اگر از من بپرسی آیا همچین حالات بکری دوباره تجربه کردی؟ می گویم یک مثقال هم وجود ندارد و باید خیلی بدویم که به آنجا برسیم. اما آن زمان به جهات مختلف که بخش اعظمش آموزه های امام و آموزه های معرفتی بود که در جنگ جاری و ساری بود، مبدأ میل انسان عوض می شد.
حالات، رفتار و سکنات رزمندگانی که در تمام طول جنگ با آن ها در ارتباط بودیم واحدهای عملی بود که می گذارندیم و امروز در یک سال و چند سال امکان ندارد برای کسی اتفاق بیافتد.
به طور مثال امروز شاید ما به سختی در اتوبوس شرکت واحد از صندلی که برای مدت کوتاهی در اختیار ماست بگذریم، اما آن روز ساعاتی بود که به دلیل مسائلی که وجود داشت رزمنده بدنش را روی سیم خاردار سپر می کرد تا سپاه اسلام پا بر جان او بگذارد و بگذرد.
گوشه ای از امدادهای غیبی در دفاع مقدس را بیان کنید.
همه انقلاب ما امداد غیبی بود. انقلاب اسلامی ما به سان کودک نوپایی بود که با توکل به خدا و رهبری امام عزیز با مردی تنومند و قوی هیکل مبارزه می کند و به پیروزی دست می یابد یا لااقل شکست نمی خورد.
جنگ ما محدودترین جنگ هایی بود که همه غرب و شرق عالم با ابزار و امکانات مختلف روبه روی ما ایستادند. ما از سودان، الجزایر، قطرو… اسیر داشتیم.
در عملیات والفجر ۱۰ هر جور محاسبه می کردی دشمن باید ما را می دید. اما خدا گواه است با محوریت شهید بزرگواری به نام شهید سیّد عباس بابایی تا زیر سنگرهای دشمن رفتیم در حالی که خداوند چشم و گوش دشمنان را کور کرده بود.
پیروزی ما در صدور انقلاب است
در عملیات دیگری، ماه کاملاً آشکار بود و روشنایی زیادی در منطقه حاکم بود. می دانی که روشنایی کار را سخت می کرد. اما ابری آمد و ماه را پوشاند و چنان ظلماتی ایجاد کرد که باورکردنی نبود. در آن عملیات استحکاماتی را گرفتیم که خودمان هم باور نمی کردیم. بعد از آزادسازی خرمشهر امام یه جمله تاریخی دارند و فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد.
با همه حمایت هایی که از صدام شد، تعداد کشته شدگان یا تعداد اسرا و مجروحان دو کشور باهم قابل مقایسه نیست. این ها ظاهر پیروزی است. اما جنگ ما جنگ حق و باطل بود. پیروزی ماشناساندن حقانیّت ما به دنیا و صدور انقلاب است. پیروزی ما در پرورش نیروسازی، کادرسازی، آدم سازی و پرورش انسان های مؤمن و متعهد است که تا چند قرن آینده می توانیم از این ذخیره استفاده کنیم.
خانواده شهدا ولی نعمتان انقلابند یا ۴۰ درصدی های دانشگاه!
فکر می کنید ظلمی در حق بچه های دفاع مقدس شده است؟!
از طرف خودم می گویم، نماینده بچه های ایثارگر نیستم. قاطبه بچه های جنگ همه چیز را با خدا معامله کردند. کمترین وظیفه ای که باید احساس می کردیم این بود که حداقل از لحاظ برخوردی و رفتاری با بچه های جبهه و جنگ اینگونه بیگانه برخورد نمی شد.
حق این بود که جانبازان، خانواده های شهدا و… را ولی نعمت انقلاب اسلامی می دانستند تا اینکه در ذهن دانشجوی این مملکت این طور جا بیفتد که ۴۰ درصدی ها آمدند دانشگاه! این که گفتم نمونه کوچکی از این فضا است. چه بسیار دوستان جانباز ما هستندکه از برخی مدیران پشت میز نشین برخورد مناسبی ندیده اند.
بُعد دیگر این ظلم، نپرداختن و عدم شناسایی آنچه که اتفاق افتاده برای نسل جوان است. از زاویه هنر بیشتر باید به این موضوع پرداخته شود. حضرت آقا از این جنگ تعبیر به «گنج» می کنند. چقدر از این گنج استخراج شده است. خیل عظیمی از والدین شهدا بودند که از دنیا رفتند و خاطرات فرزندانشان را هم با خود بردند. به گمانم یک میلیونیم داستان راستان جبهه های ایران را هم نتوانستیم برای نسل جوان نقل خاطره کنیم.
نصر ۴ چیز دیگری بود
موفق ترین عملیات رزمندگان گیلانی کدام بود؟
به نظرم موفق ترین عملیات مستقلی که بچه های لشکر قدس گیلان خیلی خوب و جانانه عمل کردند، عملیات نصر ۴ و فتح شهر استراتژیک ماووت عراق است. این را خیلی از لشکرهای بزرگ به آن معترف بودند. کربلای ۵ و والفجر ۱۰ هم کارهای بزرگی انجام شد، اما نصر ۴ چیز دیگری بود.
شیرین ترین و تلخ ترین خاطره دوران حضورتان در جبهه چیست؟
شیرین ترین خاطره ام مربوط به نصر ۴ بود. بچه های لشکر نبرد جانانه ای داشتند. یک شب ما زیر آتش شدید دشمن بودیم. این قدر وسعت داشت که من تصور می کردم صبح که بر روی خاکریز برویم با پیکرهای پاره پاره دوستانمان روبه رو شویم اما آن روز صبح، فقط سه شهید بر روی خط دادیم.
قبول قطعنامه و از جهاتی شنیدن خبر شهادت سردار بزرگ اسلام شهید مهدی خوش سیرت، تلخ ترین خاطره ام بود.
جنگ که تمام شد چه حسی داشتید؟!
بعد از اتمام جنگ بر ما خیلی سخت گذشت. شاید خوانندگان شما فکر کنند ما جنگ طلب بودیم نه! اگر از جنگ عنوان جهاد را داشته باشیم، دیگر این گونه برداشت نمی شود.
واقعیت مطلب برای مایی که همه آرزو و امیدمان این بود که در راه کربلا و سقوط رژیم صدام و صهیونیست ها به شهادت برسیم، قبول قطعنامه به این معنی بود که سفره پهن شهادت را جمع کرده اند.
من در پادگان سنندج بودم که خبر قطعنامه را از بلندگوی پادگان شنیدم. اکثر بچه ها به سجده افتادند و زار زار اشک می ریختند. ناراحت بودند. تمام شدن جنگ و دور شدن از فضای معنوی جبهه ها در ذهن مان هم نمی گنجید.
بعد از قبول قطعنامه در عملیات غدیر شهید وحید رزاقی(لنگرود)، شهید وحید عبداللهیان(صومعه سرا) و شهید صادق کامکار در پاسگاه زید جلوی چشمان ما به شهادت رسیدند و افسوس های ما پایان ناپذیر ماند، اگرچه هنوز هم نا امید نیستم.
امروز در بین خیل عظیم رزمندگان و ایثارگران دفاع مقدس مثل قطره ای کوچک در دریای بی کرانم که وظیفه دارم آنچه که گذشت را به گوش آیندگان برسانم.
دیدگاه