گریه کن سرزمین محبوب من…
نمی دانم از روسیاهیم بگویم که پای رفتنم به کرمانشاه نیست یا از ناتوانی ام برای هضم این سیل مصیبت! به ماه هم نمی رسدهمین چند روز پیش بود که دیار پهلوانان شیرگیر زلزله ای راتجربه کرده بود رفتن “علی اشرف درویشیان” را میگویم.
درسینه کش حوادث ایستاده ایم و بلاکش جفای روزگاریم هیهات که ما عادت به دم فروبستن به وقت گفتن کرده ایم تا به طیره عقل ؛موصوف صفت “بودن” شویم…
رنج و درد انگار عجین نفسهایمان شده و بدون ناله شاید؛به تعب زندگی گرفتار آییم.خدایا چه میگویم انگار گیج میزنم…
آنقدر چشمان اشکبار دوروبرمان دیده ایم و بسیارها دلیل برای گریستن داریم که خندیدن شده نشانه “گذشتن از کارم” و دلیل بی خردی.
نمی دانم از روسیاهیم بگویم که پای رفتنم به کرمانشاه نیست یا از ناتوانی ام برای هضم این سیل مصیبت! به ماه هم نمی رسدهمین چند روز پیش بود که دیار پهلوانان شیرگیر زلزله ای راتجربه کرده بود رفتن “علی اشرف درویشیان” را میگویم.
خدایا؛ این قوم مصیبت زده بودند مصیبت مضاعفت را شکر!
کار از ضجه و مویه گذشته وطبق معمول رسانه های رسمی که می گویند خبری نیست به لطف جهان مجازی اما “معرکه در معرکه”ایست آنحا که بیا و ببین.ازشیر مرغ تا جان آدمیزاد آنجا نیاز است و سازمانهای عریض و طویل خدمت رسان کمافی السابق از سرعت وقایع عقب مانده اند. من برای اینکه نیمه خالی لیوان را دست سفیدنمایانی بدهم که متهم به “سیاه نمایی” ام خواهندکردمی گویم که وضعیت امدادرسانی اصلا مناسب نیست.
گویا یکی از مقامات گفته کسی اجازه تهیه خبر ندارد یک شیر پاک خورده به این پدر آمرزیده بگوید که “خبر” آمدن و رفتنش دست من و شما نیست که به میل و بخشنامه حضرت صاحب منصب، باشد یا نباشد؟ کجای کاری پهلوان؟
بگذریم…
من اما چشمم به مردمی بوده و هست که در بزنگاههای اینچنینی اتفاقا تفاوتشان را با اغیار نمایش می دهند هر کسی این یادداشت را میخواند بداند که کوهستان است و سرمای مرد افکن زمهریر، بیپناهی است و ناچاری و ناتوانی، مصیبت است و مصیبت است و مصیبت…
فقط یکدم تصورش را بکنید(بکنیم) که فرزندان ما بی آغوش پدر و مادر تک و تنها درکمرکش این بلا بازندگی می جنگند تا سرما از پا درشان نیاورد. ننگ برآن انسانیتی که ببیند و بتواند و کاری نکند رنگ برآن نیرنگی که از بیچارگی بی پناهان زلزله کیسه بدوزد.
خواهش میکنم هر کسی که میتواند، شده حتی به قاعده یک بطری آب معدنی هم کمک کند.من سرمای پاییز جانسوز زاگرس را تجربه کردهام و میدانم سرمای کوهستان یعنی چه،سنگ را میترکاند لامروت، آدمیزاده که جای خود دلرد.
اگر این مادر سترون(زمین)به خشم آمده، ماچرا به خروش نیاییم تا از قافله انسانیت عقب نمانیم. این کهنه رباط (دنیا) آسیابش به نوبت است صدای وحشتناک و خاطره زلزله رودبار را هنوز بیاد دارم وتنم میلرزد.
یادتان هست؟
نمیدانم امشب کدامین پدر بدون دردانه اش ستاره های آسمان را چنگ میزند و یا کدامین مادر چنگ بر صورتش م اندازد که جگرگوشه ام زیر خاک است من چرا روی زمین بخوابم.
از “امید” نمیگویم حالا چه وقت این حرفهاست. از “تدبیر” هم…
دلم میخواهد فقط یک دل سیر گریه کنم به حال سرزمینی که دوستش دارم سرزمینی که میگرید و اشکش جگرم را آتش میزند…
مسعود مجاوری
پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
دیدگاه