عاشق ورزش بود و هر جمعه برای تماشای فوتبال به ورزشگاه می‌رفت

روایت‌هایی خواندنی از زندگی و مرگ سهراب سپهری

علاقه سهراب به طبیعت بر کسی پوشیده نیست اما شاید کمتر کسی بداند او عاشق ورزش بود و هر جمعه برای تماشای فوتبال به ورزشگاه می‌رفت.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا  «یکی از معلم‌هایش گفته بود تو همه‌ چیزت خوب است و فقط عیبت این است که نقاشی می‌کنی! چون سهراب سر کلاس نقاشی می‌کشید. قریحه‌اش را داشت و سر هر درسی مشغول نقاشی بود. البته این حرف را معلم نقاشی نگفته بود ها!»

 روزنامه اعتماد نوشت: «بچه‌ها روی سقف ماشین می‌نشستند، به دست‌اندازها که می‌رسیدند، صدای جیغ و دادشان در تمام باغ‌ها می‌پیچید، بین زمین و آسمان می‌پریدند و با شیطنت کودکانه‌شان میوه‌های درختان را می‌چیدند، میوه یک درخت که تمام می‌شد، فریاد می‌کشیدند، دایی جون تمام شد! بریم درخت بعدی!

و این دایی جون البته سهراب سپهری بود که با حوصله هر چه تمام‌تر خواهرزاده‌هایش را می‌برد به گشت و گذار در تمام روستاهای کاشان…

به انگیزه سالروز تولد سهراب سپهری با تعدادی از اعضای خانواده‌اش به گفت‌وگو نشستیم تا این‌ بار این هنرمند را از نگاه نزدیکانش بازشناسیم و از میان سخنان آنان کمی بیشتر به خلوت او سرک بکشیم. هر چند که هنوز بسیاری از پرسش‌ها باقی است و ما همچنان تشنه دانستن بیشتر هستیم.

طفل پاورچین پاورچین…

گفت‌وگوی ما در خانه همایون‌دخت، خواهر بزرگ‌تر سهراب و با سخنان او آغاز می‌شود: «سهراب بچه سوم بود. اول برادر بزرگ‌ترمان بود، بعد من و بعد سهراب. وقتی به دنیا آمد، دو سالم بود و خودم هم کوچک بودم و خیلی چیزها را به یاد نمی‌آورم اما یادم می‌آید سهراب شیطان بود و ما با هم همبازی بودیم. بازی‌های ما هم شبیه بازی‌های بچه‌های دیگر بود. دوزبازی می‌کردیم که روی کاغذ بود. من ۶ ساله بودم و او ۴ ساله. بعد هم که بزرگ‌تر شدیم، تخته نرد بازی می‌کردیم.»

سهراب با وجود شیطنت‌هایش مدرسه رفتن را دوست داشت. صبح زود قبل از باز شدن مدرسه، پشت در بسته، نشسته بود منتظر، حتی اگر برف آمده بود یا هر چیز دیگری. درسش خیلی خوب بود. ریاضی را خیلی دوست داشت و نقاشی را هم. و شاگرد نمونه تنها یک ایراد داشت: «یکی از معلم‌هایش گفته بود تو همه‌ چیزت خوب است و فقط عیبت این است که نقاشی می‌کنی! چون سهراب سر کلاس نقاشی می‌کشید. قریحه‌اش را داشت و سر هر درسی مشغول نقاشی بود. البته این حرف را معلم نقاشی نگفته بود ها!»

ذوق شاعری هم خیلی زود خودش را نشان داد: «از همان کودکی به نقاشی و شعر علاقه‌مند بود. نخستین شعرش را در ۸ سالگی گفت؛ زمانی که بیمار شد و نتوانست به مدرسه برود:

«ز جمعه تا سه‌شنبه خفته نالان

نکردم هیچ یادی از دبستان

ز درد دل شب و روزم گرفتار

ندارم یک دمی از درد آرام»

«پروانه» خواهر جوان‌تر سهراب است. او و سهراب با مادرشان زندگی کرده‌اند. او هم از روزهای کودکی می‌گوید؛ از باغ بزرگی که در کاشان در آن زندگی می‌کردند؛ از پدر و مادرشان که با فعالیت‌های هنری سهراب مشکلی نداشتند و با این که پسرشان شاگرد نمونه بود، او را مجبور نکردند تا رشته دیگری بخواند و اینچنین بود که سهراب در دوره نوجوانی برای ادامه تحصیل به تهران آمد و به مدرسه شبانه‌روزی می‌رفت و برای نخستین بار از خانواده دور شد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند…

مهدی قراچه‌داغی، نوه بزرگ خانواده و پسر همایون‌دخت است که با سهراب رابطه بسیار نزدیکی داشته و رابطه‌اش با دایی‌اش که او را «سهراب خان» می‌نامد، بیشتر دوستانه بوده: «نخستین تصویری که از او یادم می‌آید زمانی بود که ۱۱ ساله بودم و پدربزرگم (پدر سهراب) فوت کرده بود. رفته بودم روی پله‌های خانه آقا جان نشسته بودم و گریه می‌کردم و سهراب آمد و به من گفت مردها که گریه نمی‌کنند! بیا بریم لب حوض. موهایش را با شماره ۴ کوتاه کرده بود و برای این که مرا بخنداند شیر آب را باز ‌کرد و دست‌هایش را به آب می‌زد و به سرش می‌کشید و نشان می‌داد همه سرش هنوز پر از مو است و شروع می‌کرد به خنده. می‌خواست کاری کند که مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد.»

مرگ پدر نخستین مواجهه این خانواده با مرگ است. پروانه این خاطره تلخ را مرور می‌کند: «برای ادامه تحصیل به اتریش رفته بودم. مرگ پدر زمانی اتفاق افتاد که شبش از اتریش آمده بودم و پدر تا صبح فردا دیگر تمام کرد. سهراب سراسر شب قدم می‌زد و پیدا بود چقدر ناراحت و کلافه است اما صحبتی نمی‌کرد.»

همایون‌دخت نیز درباره برخورد سهراب با این اتفاق می‌گوید: «در خودش می‌ریخت و سعی می‌کرد ناراحتی‌اش را ظاهر نکند ولی آدم احساس می‌کرد عمیقا ناراحت است. اگر ناراحتی پیش می‌آمد، خوددار بود.»

من به مهمانی دنیا رفتم

«سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام برد

و ایستادم تا دلم قرار بگیرد…»

سهراب سفرهای بسیار کرد اما این سفرها هم او را آرام نکرد و قراچه‌داغی از این سفرها می‌گوید: «همان طور که در شعرش می‌گوید: «من به مهمانی دنیا رفتم»، در ۱۳- ۱۲ سالگی من بیشتر خارج از کشور بود. بعد از این که دانشسرای مقدماتی و دانشگاه هنرهای زیبا را با رتبه اول پشت سر گذاشت، سفرهای سهراب به چندین کشور شروع شد. مدت قابل توجهی در پاریس ماند و به ژاپن هم رفت و یونان، اتریش و انگلیس… حرفی که همیشه درباره او دارم این است که یک دل بی‌قرار داشت و از نظر روان‌شناسی، تا حدود زیادی یک خیال پرداز بود؛ آدمی با ذهنی به‌ شدت تصویرساز و البته یک عاشق طبیعت که هر جا می‌رفت و به هر نقطه‌ای که سفر می‌کرد، راضی‌اش نمی‌کرد و همیشه ناآرام بود. زمانی از نیویورک برایم نامه نوشت که آدم اینجا وقتی پنجره‌ها را باز می‌کند، جز صدای هوهوی اتومبیل‌ها را نمی‌شنود. قبل از آن در شعرش از «سقف بی‌کفتر صدها اتوبوس» می‌گوید و این تفکر تا سال‌ها بعد در او ادامه داشت. آنجا که می‌گوید: «من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم»، یا «هیچکس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت» و اینجا همان جایی است که به این ذهنیت می‌رسد که اینجا هم آن جایی که باید باشد، نیست و شعر بسیار زیبای «باید امشب بروم…» را می‌گوید. از نیویورک با یک حالت دلزدگی به این جا برمی‌گردد به این امید که این‌ بار کسانی پیدا شوند که زاغچه‌های سر مزرعه را جدی بگیرند ولی اتفاق نمی‌افتد. اول شعر «صدای پای آب» از روی خیال و تصویر ذهنی این آرزوهایش را مطرح می‌کند. دنبال مدینه فاضله‌ای می‌گشت که وجود خارجی نداشت. معلوم نبود دنیایی که از آن حرف می‌زند، کجاست. آنجا که می‌گوید چه درونم تنهاست، یکی از شاهکارهای اوست. یعنی با استفاده از کلمه چه، اوج حرفش را می‌زند این که به طرز وحشتناکی درونش تنهاست! آدمی بود با چنین روحیه‌ای و چنین نگاهی به زندگی داشت.»

لب دریا برویم

تور در آب بیندازیم

جمیله فاطمی، دختر پریدخت سپهری، دیگر خواهرزاده سهراب است که از روزهای خوش کودکی می‌گوید و از خاطره‌هایی که با «دایی‌جون» گره خورده: «زمانی که دایی جون فوت شد، ۱۸ سالم بود بنابراین خاطره‌های من از همان بچگی است. من بابل به دنیا آمدم و دایی جون در آن مدتی که بابل بودیم، دو بار آمدند پیش ما و همه خاطراتی که از او دارم، پر از شادی و خوشی است و خنده. تابستان‌ها با دایی جون و خاله جان می‌رفتیم باغ چنار و گاهی هم در تهران یا یزد دور هم بودیم. گاهی دایی جون در این دورهمی‌ها نبود ولی وقتی که می‌آمد ما خواهرزاده‌ها همه از شادی فریاد می‌کشیدیم چون با او به ده‌های اطراف می‌رفتیم برای پیاده‌روی و بالای کوه. زمین فوتبال و والیبال هم درست کرده بودیم. دایی جون با بچه‌ها خیلی خوب بود چون بچه‌ها بی‌شیله پیله هستند و او عاشق این بود که بچه‌ها را متوجه چیزی کند و آنها را بخنداند. مثل سکه ریختن عیدی در هوا که همین طور سکه‌ها را می‌ریخت و ما بین زمین و هوا با جیغ و شادی آنها را جمع می‌کردیم. دوست داشت این شادی را به وجود بیاورد و خودش لذت ببرد و ما هم لذت ببریم.»

باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود

و سهراب عاشق طبیعت بود به گواهی همه شعرهایش و حالا خواهرزاده‌هایش از این عشق می‌گویند. مهدی قراچه‌داغی البته از عشق دیگری هم سخن می‌گوید: «عاشق طبیعت بود و خیلی خانواده دوست. مادرش را بسیار دوست می‌داشت. آن جا که در وصف مادرش می‌گوید مادری دارم بهتر از برگ درخت؛ باز هم اشاره‌اش را از طبیعت برنمی‌دارد. مقایسه می‌کند که برگ درخت در چه مرتبه‌ای از اعلا وجود دارد و مادرش را باز هم از آن بیشتر دوست دارد. هر جا که هست، به درخت و برگ و گل ارج می‌نهد.»

جمیله نیز همچنان خاطرات کودکی را مرور می‌کند که با طبیعت آمیخته است: «از این ده به آن ده که می‌رفتیم، همه ما را هر لحظه متوجه طبیعت می‌کرد: «اون پرنده رو ببین!» یا اسم این گیاه این است و… به جوی آب که می‌رسیدیم، همه کفش‌ها را می‌کندیم و پاهای‌مان در آب خنک می‌شد یا زمانی که با ماشینش ما را این طرف و آن طرف می‌برد. گاهی روی سقف لندرورش می‌نشستیم و در دست اندازها می‌پریدیم و جیغ می‌کشیدیم. گاهی می‌گفت برویم فلان ده شاهتوت بخوریم! طفلک خودش یکی دو تا می‌خورد اما ما بچه‌ها مثل وحشی‌ها همه توت‌ها را می‌خوردیم. وقتی میوه‌های یک درخت تمام می‌شد، با پا می‌زدیم روی سقف ماشین و داد می‌زدیم دایی جون تموم شد! یا مثلا ما را می‌برد باغ دیگری که از قبل نشان کرده بود و با لحنی مثل گوینده‌ها می‌گفت پنجره را باز کنید و از سمت راست خود اندکی سماق بمکید! «من گیاه سماق را تا آن موقع ندیده بودم.»

همایوندخت هم از برادری می‌گوید که می‌توانست خودش را به اندازه بچه‌ها کوچک کند و عاشق گل بود. طبیعتا مردی که هر لحظه در جذبه طبیعت و گل و درخت است، نمی‌تواند تنها نظاره‌گر باشد بلکه هر فرصتی دست دهد، دست به کار کاشتن و پروردن می‌شود. پروانه از درختانی می‌گوید که سهراب کاشته بود: «به خانه گیشا که رفتیم، تازه‌ساز بود و حیاطش چیزی نداشت. خود سهراب درخت اقاقیا کاشت و آلبالو و سیب و انجیر سیاه و چقدر قشنگ شدند! از جاده کرج نهال‌های‌شان را خریده بود. زمانی که در بیمارستان پارس بستری بود، روزی در خانه، پرده اتاقش را کنار زدم، دیدم درخت اقاقیا پر از گل است! حالم بد شد و دوباره پرده را کشیدم… .»

جمیله هم خاطرات دیگری در این زمینه دارد: «ما هم در بابل باغی داشتیم که می‌خواستیم در آن سرو بکاریم. دایی جون آمد و با دقتی خیلی عجیب انگار که خط‌کشی کرده باشند، جای دقیق کاشت درخت‌ها را مشخص کرد.»

از حادثه عشق

ماجراهای عاشقانه سهراب هم یکی از علامت سوال‌های بزرگ است. مردی با این همه احساس نگاهش به عشق چیست و اصولا زندگی‌اش چقدر دستخوش حوادث عاشقانه شده است. اما این پرسشی نیست که به آسانی بتوان پاسخش را پیدا کرد؛ چرا که هنرمند مورد نظر ما به‌ شدت درونگراست. بنابراین وقتی عشق به میان می‌آید، خانواده‌اش با صدای بلند می‌خندند و مثل یک امر مسلم می‌گویند: به ما که نمی‌گفت! اما می‌دانستیم یک چیزهایی هست ولی هیچ‌وقت نمی‌پرسیدیم این عشق خطاب به کدام زن است.

همایون‌دخت نخستین کسی است که پرسش را با او در میان می‌گذاریم: «توی خط ازدواج نبود. هر زنی هم‌عقیده‌اش نبود. می‌دانست به آن زن خوش نخواهد گذشت.»

پروانه هم در ادامه صحبت خواهرش اضافه می‌کند: «یک بار گفت ازدواج نمی‌کنم چون هر که زن من بشود، بیچاره خواهد شد! سهراب نمی‌توانست یک جا بند شود، می‌گفت با این وضعیت کدام دختری را بدبخت کنم؟ زندگی کردن با هنرمند خیلی سخت است! وقتی در بیمارستان پارس بستری بود، دختر خانمی بود که هر روز به بیمارستان می‌آمد و یک دسته گل گرد می‌آورد ولی من اجازه نمی‌دادم کسی به دیدن سهراب برود مبادا از طریق کسی از بیماری‌اش مطلع شود و هر روز ناراحت می‌شدم که نمی‌توانستم آن دختر خانم را به اتاقش راه بدهم اما او دوباره فردا می‌آمد و باز هم گل می‌آورد. دلم برایش می‌سوخت. زن‌های زیادی اطراف سهراب بودند ولی او دوست نداشت کسی را به سختی بیندازد.»

مهدی قراچه‌داغی هم که نامه‌نگاری‌های زیادی با سهراب داشته معتقد است: «هر زمان از عشق حرف می‌زند، منظورش طبیعت است البته تنها جایی که به صراحت نام زنی را می‌آورد آنجاست که می‌گوید:

«دیدم حوری دختر بالغ همسایه

پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند.»

«نوعی زن گرایی هست. البته در جاهای دیگری هم می‌گوید «رفتم تا زن» اما به عنوان کسی که سال‌های زیادی را با سهراب گذرانده‌ام، باید بگویم او هم یک مرد کاملا طبیعی بود. مانند همه مردهای طبیعی به زنان گرایش داشت. زیبایی را دوست داشت و به زنان احترام می‌گذاشت و اصلا نگاه سنتی به زن نداشت اما مسائل خصوصی و عاشقانه‌اش را با کسی مطرح نمی‌کرد و من نیز مسائل شخصی‌اش را بازگو نمی‌کنم، چون حریم شخصی است.»

او اما با نگاه آرمانی سهراب به عشق چندان موافق نیست: «در شعرهایش به این مورد برنخورده‌ام. هر چند به نظرم همه حرف سهراب درباره عشق است، منتها عشق به طبیعت، هستی و وجود نه الزاما عشق به یک جنس مخالف. مشخصا از خیلی زن‌ها خوشش می‌آمد ولی دنبال چیز خاصی در این زمینه نگردید!»

با وجود اینها سهراب مثل برخی از مردان هنرمند نبود که به کارهایی مثل آشپزی هم علاقه‌مند باشد و مهدی قراچه‌داغی با خنده تاکید می‌کند: «مردهای کاشان یکی از افتخارهای‌شان این است که اصلا به خانم‌ها در کار خانه کمک نکنند!»

عاشق ورزش بود

علاقه سهراب به طبیعت بر کسی پوشیده نیست اما شاید کمتر کسی بداند او عاشق ورزش بود و هر جمعه برای تماشای فوتبال به ورزشگاه می‌رفت.

مهدی قراچه داغی که خودش هم عاشق فوتبال است، خاطرات جالبی را بازگو می‌کند: «تمام جمعه‌ها بدون استثنا می‌رفتیم امجدیه. بحث نداشت! او عاشق تماشای فوتبال بود و البته حرکات ژیمناستیک را هم به زیبایی انجام می‌داد. لب حوض این حرکات زیبا را انجام می‌داد چون در بچگی ورزش کرده بود و خیلی به ورزش علاقه داشت. سه تیم را خیلی دوست داشت؛ اول از همه تیم ملی، بعد پاس و عقاب. اگر تیم مورد علاقه‌اش بازی داشت، از گل فروشی بالای امجدیه چند شاخه گل می‌گرفتیم و آنها را پرپر می‌کرد و در یک کیسه نایلون می‌ریخت. وقتی به امجدیه می‌رفتیم، اگر تیم مورد علاقه‌اش گل می‌زد، گل‌های پرپر را روی سر مردم می‌ریخت!»

جمیله هم از دیگر علاقه ورزشی دایی‌اش می‌گوید: «کشتی هم دوست داشت و تمام اصطلاحات، قوانین آن را می‌دانست. یک بار نشسته بودیم و فوتبال می‌دیدیم به مامان گفت تخمه بیاور و او به اندازه یک مشت تخمه آورد و دایی جون گفت: این که اندازه دیدن دو صد متر است!»

طبق گفته پروانه، باید به علاقه‌های سهراب، کتاب را هم اضافه کنیم که البته قابل پیش‌بینی است: «از صبح تا شب کتاب می‌خواند. به فرانسه کتاب می‌خواند. فرانسه را از خود فرانسوی‌ها بهتر حرف می‌زد از لاروس کتاب می‌خرید و انگلیسی هم می‌دانست.»

تا هوای خنک استغنا

حتی اگر نگاهی گذرا به شعر بلند «صدای پای آب» انداخته باشید، حتی برای لحظه‌ای شک نمی‌کنید که سهراب به شیوه خودش بسیار دیندار بود و این موضوعی دیگر است که قراچه‌داغی بر آن صحه می‌گذارد: «سهراب بسیار دینمدار و خداپرست بود. به گواهی شعرهایش که می‌گوید «

و خدایی که در این نزدیکی است

لای این شب‌بوها

پای آن کاج بلند…

ولی باید این را هم تاکید کنم که هرگز آدم دگمی نبود اما تار و پود مذهب در او بود و اعتقادات کاملا قلبی داشت و آنجا که می‌گوید:

و نترسیم از مرگ…

این ذهنیت را ایجاد می‌کند که اعتقاد داشت دنیای دیگری انتظار ما را می‌کشد و زندگی با مرگ به پایان نمی‌رسد.»

پروانه نیز از قرآنی می‌گوید که همیشه در اتومبیلش بوده: «تمام قرآن را با تفسیر خوانده بود. یک قرآن کوچک داشت با جلد ترمه که در ماشینش آویزان بود و حالا پیش من است.»

اتوموبیل‌های سهراب

از قراچه‌داغی درباره وسایل شخصی سهراب می‌پرسیم: «دو تا اتوموبیل مشهور داشت؛ جیپ اسکات و لندرور. جیپ را از سفارت آمریکا خرید. این جیپ از صد تکه تشکیل شده بود. مکانیک خوبی در امیرآباد بود که او را به سفارت آمریکا برد و از او پرسید با این تکه‌ها می‌شود ماشین درست کرد و او هم گفته بود می‌توانم تمام قطعات جیپ را سوار کنم. سهراب نزدیک ۱۰ سال آن جیپ را داشت. بعد هم لندروری خرید که فرمانش سمت راست بود.»

و پروانه ادامه می‌دهد: «سهراب با ماشینش بیشتر به کاشان می‌رفت.»

و با حسرت اضافه می‌کند: «من به اتریش رفته بودم برای درس خواندن و سهراب هم به ژاپن رفته بود و به هم نامه می‌دادیم. او تمام نامه‌های مرا نگه داشته بود اما من نامه‌های او را پاره کردم چون در یک پانسیون کوچک زندگی می‌کردم و جایی برای نگهداری نامه‌ها نداشتم و به زحمت وسایلم را جا داده بودم. آدم هیچ‌وقت که آینده را پیش‌بینی نمی‌کند!»

خانه سهراب کجاست؟

من با تاب

من با تب

خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام

کسی چه می‌داند بر سر خانه‌های سهراب چه آمد. خانه بچگی‌های‌شان را در کاشان که خیلی سال پیش فروختند و یک بار خواهرها رفتند سراغ خانه ولی دیگر نبود. در تهران هم در دو محله زندگی کردند؛ امیرآباد و گیشا که آخرین خانه سهراب بود. خانه امیرآباد زیرزمینی داشت که سهراب تابلوهای مورد علاقه‌اش را به دیوار زده بود و آنجا اتود نقاشی می‌کرد. گاهی هم «فروغ» برای تمرین نقاشی به این خانه سری می‌زد.

سرنوشت خانه گیشا هم نامعلوم است. پروانه از آخرین خانه چنین می‌گوید: «نمی‌دانم بر سر خانه گیشا چه آمد. بعد از جریان سهراب آن را فروختیم چون بدون او، ماندن در آن خانه خیلی غم‌انگیز بود. یک نفر خانه را خرید که گویا در نیروی هوایی کار می‌کرد. خیلی سال پیش دیدم تغییراتی در خانه داده بودند اما الان نمی‌دانم بر سر آن خانه چه آمده است!»

پیشه‌ام نقاشی است

سهراب بیشتر خود را شاعر می‌دانست یا نقاش یا اصلا کدام را بیشتر دوست می‌داشت؟ این پرسشی است که شاید بسیاری از ما داشته باشیم اما تنها ما نیستیم که پروانه خواهرش همچنین پرسشی را از او پرسیده و این را جواب شنیده که «هر دو برای من یکسان است» و همایوندخت هم تعبیر جالبی دارد: «سهراب بیش از آن که شاعر باشد، نقاش بود و بیش از آن که نقاش باشد، شاعر بود!»

اما رابطه او با دیگر هنرها چگونه بود؟ همه اعضای خانواده‌اش متفق‌القول می‌گویند به سینما و تئاتر نمی‌رفت چون از ماندن در فضای بسته اذیت می‌شد اما پروانه تاکید دارد که در سفرهای خارجی‌اش هم فقط موزه‌ها را می‌دید و هر جا می‌رفت، به دیدن بهترین موزه‌ها می‌رفت.

آن گونه که مهدی قراچه‌داغی می‌گوید، از میان شاعران هم‌نسلش، احمدرضا احمدی را قبول داشت. شعرهای فروغ را دوست داشت و به نیما ارادت داشت: «فکر می‌کنم اخوان ثالث را هم دوست ‌داشت. از نادر نادرپور هم بدش نمی‌آمد. بعد از سهراب خان که اسطوره تصویرپردازی در شعر و ادبیات و طبیعت بود، نادرپور تصویرسازترین شاعر ما است.»

قفسی می‌سازم با رنگ

می‌فروشم به شما

سهراب جزو هنرمندانی بود که در دوره زندگی‌اش مشهور شد و تابلوهایش خواهان داشت. با این حال هرگز برای آثارش قیمت زیادی در نظر نمی‌گرفت.

به گفته پروانه، تابلوهایش را به قیمت ۳ و ۶ هزار تومان می‌فروخت. وقتی به او می‌گفتند قیمت تابلوهایت را بالا ببر، می‌گفت قیمت تابلو باید طوری باشد که حتی کارمندها هم بتوانند قسطی بخرند: «آن زمان گران‌ترین تابلویش را به بانک صنعت و معدن فروخت که هنوز هم هست.»

همایوندخت هم خاطره جالبی از نقاشی‌های سهراب دارد: «بوم‌های خیلی بزرگی می‌خرید و بر نردبام می‌رفت و نقاشی می‌کشید و ۴ تابلو را به یک تابلوی بزرگ تبدیل می‌کرد.»

حالا تعدادی از تابلوهایش نزد مجموعه‌داران خصوصی است و تعدادی دیگر هم در کرمان. بله کرمان! شاید عجیب‌ترین اتفاق این باشد که گنجینه آثار و وسایل شخصی سهراب در کرمان است و نه درکاشان! هر چند شهر این شاعر ما گم شده است اما به هر حال شنیدن این موضوع غیر منتظره بود و پروانه که انگار داغ دلش دوباره تازه شده است، می‌گوید: « چند سال پیش در دوره آقای بهشتی جلسه‌ای در میراث فرهنگی داشتیم و با معاونت وقت فرهنگی و آقای امینیان که مدیر میراث فرهنگی کاشان بود، صحبت کردیم و ایشان همان جا ضمانت داد یکی از خانه‌های کاشان را که مشخص هم شده بود، به موزه سهراب تبدیل کنند و کاری برای‌شان نداشت. ۶ سال صبر کردیم اما هیچ کاری نکردند! تا این که رفتم پیش آقای مسجدجامعی و ایشان گفت تابلوها و وسایل سهراب را بفرستید به موزه صنعتی کرمان که یکی از شعبه‌های موزه هنرهای معاصر است و کرمانی‌ها بیشتر موزه‌داری بلدند. همه تابلوها و وسایلش را دادیم به موزه صنعتی کرمان. فقط قرآنش پیش من است و عینک‌هایش پیش یکی دیگر از اقوام. خود من کاشی هستم ولی متاسفانه کاشی‌ها کم‌لطفی کردند! تازه خانه‌هایی که انتخاب کرده بودند مناسب نصب تابلو نبود و در آن سال‌ها خود ما طرح‌هایی به قلم پدرمان داشتیم که در طی سال‌ها موریانه خورده بود.»

جمیله نیز معتقد است خوب بود دولت و بخش خصوصی دست به دست هم می‌دادند و موزه‌ سهراب را در کاشان راه‌اندازی می‌کردند.

بحث تابلوها که می‌شود، حرف برای گفتن زیاد است و مهدی قراچه‌داغی یاد می‌کند از همسر بیوک مصطفوی که حالا تعداد زیادی از تابلوهای سهراب را دارد: «سهراب در اشرام هند با بیوک مصطفوی آشنا شد که چند ماه آنجا بست نشسته بود همان جا هم زندگی می‌کرد. روزی در معبد با او آشنا شد و آن قدر تحت تاثیر او قرار گرفت که کتاب حجم سبز را به او تقدیم کرد. یکی از کسانی که بیشرین تابلوهای سهراب را دارد، خانم مصطفوی است چون سهراب خیلی به او تابلو هدیه داده بود.»

پروانه در این زمینه دل پری دارد: «قبل از رفتن سهراب به لندن برای ادامه معالجه، محبوبه نوذری مجموعه‌ای از طرح‌های سهراب را به امانت از او گرفت تا آنها را ببیند. وقتی سهراب برگشت، دو آلبوم بزرگ از لندن با خود آورد تا طرح‌هایش را در آنها بگذارد. بعد از فوت سهراب از ایشان خواستم تا طرح‌ها را پس دهند تا آنها را در آلبوم‌ها بگذارم ولی ایشان فقط ۱۰ طرح را پس دادند. مدتی بعد دیدم این طرح‌ها را که ۱۶۲ عدد بود، در کتابی چاپ کردند و سپس از طریق یک گالری اقدام به نمایش و فروش آنها کرده است. طرح‌هایی که بعدا امضادار شدند؛ در حالی که سهراب پای طرح‌هایش را امضا نمی‌کرد.»

سهراب جزو شاعرانی است که شعرهایش در تلویزیون ممنوع نیست و گاهی گویندگان تلویزیون شعرهایش را می‌خوانند؛ تا جایی که به نظر می‌رسد با خوانش زیاد این شعرها، به این هنرمند به نوعی ظلم می‌کنند. خانواده او در این باره نظرات گوناگونی دارند.

پروانه می‌گوید: «الان برخی فکر می‌کنند سهراب توسط رسانه‌های رسمی معروف شده ولی او در همان دوره زندگی‌اش معروف شده بود.»

مهدی قراچه‌داغی معتقد است: «وقتی سهراب زنده بود تلویزیون هرگز نامی از او نمی‌برد اما الان از هر ۱۰ بیلبورد در خیابان‌ها یکی‌اش شعر سهراب است. تلویزیون علاقه‌ای به سهراب ندارد چون در شعرهایش یک جمله مطابق میل این رسانه پیدا نمی‌کنید اما شعرهای او را می‌خواند چون مردم دوستش دارند ولی اسمی از شاعر این شعرها نمی‌آورد.»

جمیله فاطمی اما عقیده دیگری دارد: «چه ایرادی دارد که تلویزیون شعرهای سهراب را پخش کند؟ چون کلامش جنسی دارد که همه دوست دارند و همه آن را متعلق به خود می‌دانند و این یعنی ماندگار شدن.»

و اگر مرگ نبود

دست ما

در پی چیزی می‌گشت

و سرانجام قطعی‌ترین اتفاق زندگی؛ مرگ با همه راز و رمزهایش و سهراب با همه تعابیر زیبایی که از این اتفاق دارد و ما که می‌خواستیم بدانیم نخستین مواجهه‌ او با بیماری سرطانش چه بوده است که همه به تاکید می‌گویند: او که اصلا نمی‌دانست!

پروانه نخستین کسی است که به این پرسش پاسخ می‌گوید: «زمانی که در بیمارستان بود، هیچکس را به ملاقاتش راه نمی‌دادم که مبادا کسی چیزی بگوید! حتی روزی شاهرخ مسکوب آمد و از او هم عذرخواهی کردم. وقتی موضوع را به سهراب گفتم، گفت: دلم می‌خواست او را ببینم. پزشک حتی روز مرگش را هم پیش‌بینی کرده بود اما این موضوع را به خواهرانم هم نگفتم. زمانی هم که همایون فهمید، حالش به هم خورد. سهراب پرسید چه شده که گفتم حالش از قرمه‌سبزی بد شده! ناچار بودم به همه دروغ بگویم. دیگران بیشتر از من می‌دانستند. روزی سهراب از دکترش پرسید: می‌توانم بعدا با فیزیوتراپی راه بروم؟ چون بخشی از بدنش فلج شده بود.»

مهدی قراچه‌داغی نیز این اتفاق را چنین روایت می‌کند: «درست است که ما چیزی به او نگفتیم اما سهراب آن قدر باهوش بود که می‌دانست بیماری‌اش چیست. وقتی در لندن بستری شده بود، می‌دانست. زمانی که در لندن بستری بود، روزی صندلی چرخدار گرفتیم و به خیابان رفتیم. سر راه به یک نوشت‌افزار فروشی رسیدیم و کلی وسایل نقاشی و رنگ و بوم و کاغذ خرید. می‌گفت: وقتی برگردم تهران باید زود شروع به کار کنم چون یک‌ سری طرح دارم که باید آنها را کامل کنم.»

وسایل را خرید اما هرگز از آنها استفاده نکرد و بعدا پروانه وسایلی را که خریده بود، به نقاشان داد.

همایوندخت هم به آرامی از تجربه غم‌انگیز خودش می‌گوید: «با آمبولانس می‌بردیمش فیزیوتراپی. آن روز نوبت من بود. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم و به سهراب می‌گفتم چه حالی داری؟ گفت دلم برای کاشان تنگ شده است! و این را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود.»

به طبقه پایین می‌رویم که خانه پریدخت است، خواهر وسطی سهراب که سال گذشته فوت کرد و مادر جمیله و جلال فاطمی است.

در جای‌جای این خانه نیز عکس‌هایی از سهراب هست و البته طرح‌های زیادی که همه تابلو شده‌اند و روی دیوار خودنمایی می‌کنند یکی از این تابلوها دست ساخته دیگری از سهراب است. این تابلوی یک آباژور قدیمی است و آن گونه که جمیله تعریف می‌کند، قبلا واقعا کاربرد آباژور داشته ولی حالا به صورت تابلو زینت‌بخش اتاق است. ترکیبی است از چند مدل کاغذ مختلف. یک کار دیگر هم هست، یک دست‌بافته زیبا که کار دست مادر سهراب است، همان خانمی که جمیله او را «خانوم» می‌نامد. او بعد از مرگ خانوم، یک یادگاری از او خواسته و این دستبافت را دریافت کرده است. دستبافتی است بسیار زیبا با رنگ‌های گرم که جان می‌دهد به چشم بیننده. چیدمان و ترکیب رنگی این دستبافت، کار سهراب است. جالب است که با نقاشی‌های همیشگی که از او دیده‌ایم، کاملا متفاوت است.

در این خانه هم با تابلوی دیگری غافلگیر می‌شویم؛ یک طراحی بسیار زیبا و ساده که قاب شده است. طرحی است که سهراب از بچگی خواهرزاده‌اش جمیله کشیده. بسیار ساده و شیرین است.

جلال فاطمی، بازیگر و کارگردان سینما دیگر خواهرزاده سهراب است. وقتی به جمع ما می‌پیوندد که گفت‌وگو دیگر تمام شده است اما چند دقیقه‌ای را با او گپ می‌زنیم و او از فیلمنامه‌ای می‌گوید که دو سال پیش وارد پیش‌تولید شده و به دلیل کمبود سرمایه، ساخته نشده است. فیلمی است سینمایی درباره سهراب که درام دارد و درباره پسربچه‌ای است که تمام دغدغه‌اش پرواز است و چون در کودکی، سبزقبایی را با تفنگ شکاری عمویش کشته بود، احساس گناه می‌کند و تصمیم می‌گیرد همه زندگی‌اش را وقف پرنده‌ها کند.

او توضیح می‌دهد قرار نیست فیلمی تاریخی درباره سهراب باشد. داستانش پیچشی دارد که برای کسانی که سهراب را می‌شناسند، جالب است.

فاطمی امیدوار است با یافتن یک حامی مالی، ساخت این فیلم را در سال آینده آغاز کند: «جای یک اثر داستانی درباره سهراب خالی است. مستندهای زیادی درباره او ساخته شده است ولی این فیلم از زاویه دید خواهر کوچک‌تر او – پریدخت سپهری – است و نشان می‌دهد سهراب در چه محیطی رشد کرده است و کمی او را از حالت افسانه‌ای و دروغ‌پردازی دور می‌کند. موضوع این است که ما با انسانی طرف هستیم که نبوغی داشته و مجال عرضه پیدا می‌کند. بر خلاف آنچه امروزه در دورافتاده‌ترین نقاط کشورمان استعدادهای بسیار زیادی داریم که مجال عرضه پیدا نمی‌کنند. البته سهراب جزو کسانی است که در شطرنج زندگی راه خود را پیدا کرده است و دنیا از نگاه او وسعت زیادتری دارد و به همین دلیل کارهایش هرگز تاریخ مصرف ندارد چون درباره خود زندگی است و در ستایش هستی. به همین دلیل شعرهای او هم در دوره اختناق کاربرد دارد و هم انقلاب و… او با نگاهی بسیار عمیق به هستی می‌نگریست.»

هر چند جلال فاطمی در اوایل جوانی به خارج از کشور رفته است، اما هنوز چیزهای زیادی از دایی خود به یاد دارد: «وقتی با کسی حرف می‌زد، همیشه خودش را در حد همان آدم می‌کرد؛ در سطح بچه‌ها، یا خدمتکار خانه، یک کشاورز، یا کارگر و… و شما فکر می‌کردید چقدر مهم هستید! او آزارش حتی به یک مورچه نمی‌رسید. بارها در سفرهای بچگی‌مان به کاشان یادمان می‌داد به همه موجودات زنده و گیاهان احترام بگذاریم.»

و اما فاطمی در مورد آثار دایی‌اش اضافه می‌کند: «مطمئنم با اتفاقاتی که برای تابلوها، نحوه چاپ کتاب‌ها و به خصوص اهمال مکرر در رابطه با سنگ یادمان مزارش در طول این سال‌ها در مشهد اردهال افتاده، روحش در رنج است. کافی است سنگ مقبره‌اش را ببینید، متوجه خواهید شد که چه می‌گویم. مدت ۴ سال است که به متولی امامزاده یادآوری می‌کنم که ترجمه عربی و انگلیسی شعر «به سراغ من اگر می‌آیید…» که بر سنگ مزار حک شده پر از غلط و ایراد است. به گوش‌شان نمی‌رود که نمی‌رود. من با یک استاد و ادیب مصری و یک مترجم مطرح که از شیفتگان آثار سپهری‌اند، تماس گرفته و ترجمه‌های درست و دقیق شعر را گرفته و به متولی امامزاده داده‌ام. لیکن با قول‌های و قرارهای کاذب هیچ اقدامی در مورد تغییر این ترجمه‌های غلط نکرده‌اند. نکته‌ای که کمتر درباره سهراب گفته شده، حجب و حیای این هنرمند است که در تمام دنیا ادبیات و نقاشی ما را در چند دهه اخیر تکان داده است.»

او با بیان خاطره‌ای سخنانش را به پایان می‌رساند: «عید یکی از سال‌هایی که ما بابل زندگی می‌کردیم، همه اقوام دور هم بودیم و یکی دو سالی بود که من هم نقاشی را شروع کرده بودم و سهراب هم همیشه مرا تشویق می‌کرد. در یک صبح بهاری، دخترخاله‌های مادرم با بچه‌های‌شان آمده بودند عید دیدنی و نقاشی بچه‌های‌شان را به سهراب نشان می‌دادند و من با دیدن نقاشی آنها فکر می‌کردم نقاشی من از مال آنها خیلی بهتر است و انتظار داشتم سهراب مرا صدا کند و نقاشی مرا به آنها نشان دهد ولی او این کار را نکرد و این سوال بزرگ در ذهنم بود که چرا؟ تا این که سال‌ها بعد متوجه شدم او با حجب و حیایی که داشت، نخواست نقاشی مرا با آنها مقایسه کند تا مبادا بچه‌های آنها دچار حس بدی شوند.»

و اینها تنها بخش کوچکی از دنیای مردی است که به گفته خواهرزاده‌اش مهدی قراچه‌داغی، در تمام زندگی‌اش احساس تنهایی می‌کرد و بیشترین واژه‌ای که در هشت‌کتاب وجود دارد، تنهایی است!»

Share