سعید خوشدوز گنجه

جاری رود سپید، سیاه رود شد

حال هر سال آخرین شب بهار، دردی سنگین سینه ما را چنگ میزند و با چشمانی مبهوط به برگ های تاریخ زُل میزنیم و گوش به صدای ضعیفی از زیر آوار روزها و ماهها و سالها میاید فرا میدهیم و دوباره همه چیز تازه میشود.

آخرین شب بهار، آخرین شب زندگانی بیش از ۳۵هزار نفر، از مردمانی که شب را به امید صبح به خواب رفته بودند
ساعت ۳۴ دقیقه بامداد، ۳۱ خرداد ۱۳۶۹، سقف ها فرو ریخت دیوارها شکست و چه داغهایی که از قهر زمین بر دلها ماند و بسیاری از جوانان علاقه مند به فوتبال آن شب، اما بیدار بودند تا به لطف پخش مسابقه فوتبال جولان یاران سلسائو را ببینند و خیلی ها آخرین جام جهانی عمرشان را تماشا کردند و جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا و دیدار برزیل و اسکاتلند تا سالهای سال در خاطرات مردمان دیارم به تلخی ماند آنگاه که زمین لرزید دنیای شادی مُرد، و هزاران افسوس که گهواره به گور تبدیل شد و نورِ فانوسِ عمر کودکان دیارم خاموش گَشت و صدای لای لای مادران در گلو شکست و گلبرگ آرزوی جوانان دیارم بخاک ریخت و مادرانی که گیسوانشان یک شَبه سپید شد و نوعروسانی که مرگ و زندگی را با هم به حِجله بردند در آن شب، قامت پرشُکوه درفک لرزید و بغض کرد و نگاهش همچون دریا شد و ساقه درختان زیتون شکست و غرق در خون شد و به پیکر زیبای مارلیک خَم برآمد و اینگونه بود که در آن شب، رویای کسانی که در خواب بودند برای همیشه جاودان ماند
اما در آن روزگار گرمای محبت و مهربانی در خانه ها موج میزد و مایه آرامش دلها بود ودر کنار هر خانه ای، اجاقی برای پختن نان محلی وجود داشت و مادر بزرگان دیارم، از همان اوایل صبح کار پختن نان را شروع میکردند از همان اوایل صبح که آتش تازه تنور دود میکرد.
غم ها هم دود میشدند و از بادزنه، سقف اتاق بیرون میرفتند و به جای آن ستونی از نور به درون اتاق می تابید اتاق تنوری، اتاقی تاریک و سیاه بود که سیاهی ها شکست خورده، تسلیم دیوارها و سقف شده بودند و این نور بود که در دل تنور و مادر بزرگان دیارم شُعله می‌کشید آنجا خانه برکت خداوند بود اتاقی سیاه، اما رو سفید!
نان مادر بزرگان دیارم بوی شوق میداد
بوی زندگی میداد آنروز ها، چه حال و هوایی داشت اما دریغ و افسوس که گذشت و امروز دیگر،عطر روح افزای نان مادر بزرگان دیارم به مشام نمیرسد و موسیقی مرگ چنان نامهربانانه در دیارم نواخته شد و همه آنها را به خاطراتی ابدی فرو برد
حال هر سال آخرین شب بهار، دردی سنگین سینه ما را چنگ میزند و با چشمانی مبهوط به برگ های تاریخ زُل میزنیم و گوش به صدای ضعیفی از زیر آوار روزها و ماهها و سالها میاید فرا میدهیم و دوباره همه چیز تازه میشود این زخم التیام یافتنی نیست نه مَرهَم زمان و نه ساختمان های شیک و آپارتمانها، آن را بهبود نمی بخشد، این زخم از تاریخ می آید از شبی که زمان متوقف شد و تقدیر سخت جولان داد.

به یاد آن عزیزانی که گُسل، زندگی و هستی شان را از هم گُسیخت.

سعید خوشدوز گنجه

پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

Share