بیگانهای در کنار کوچکخان؛ خاطرات “یان کولارژ” مهندس اهل چکسلواکی از میرزا کوچک
پیش از رفتنم، با کوچکخان خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را میدیدم. در مزرعه حسنخان (آلیانی) با سری پایین افکنده، قدم میزد و با تسبیحی در دست هرکسی را که به کوه میرفت در آغوش میگرفت. مرا نیز در آغوش گرفت و از خدماتی که برایش انجام داده بودم تشکر کرد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، «بیگانهای در کنار کوچکخان» عنوان کتابی نوشته یان کولارژ است که در روزهای اوجگیری قیام جنگل به رهبری میرزا در کنار قیام کنندگان با عنوان اسلحهدارباشی قرار می گیرد.
کتاب کولارژ واقعه نگاری دسته اول ناظری بیطرف است که هم از قیام جنگل میگوید هم از احوال شخصی و عمومی میرزا کوچک خان و هم از کم و کیف زندگی اجتماعی و کسب و کار مردم. اهمیت کتاب کولارژ در این است که نویسنده شاهد عینی بسیاری از حوادث قیام جنگل بوده و نوشتهاش میتواند مبنای مقایسه با سایر کتابهایی قرار گیرد که دیگران در همین مورد نوشته اند. بخش آخر کتاب حاوی یادداشتهای کولارژ از حضور در بغداد و بیروت است. این کتاب با ترجمه رضا دمیرچی توسط نشر فروزانفر در ۳۴۰ صفحه به باراز کتاب عرضه شده است.
در بخشی از خاطرات یان کولارژ، مهندس اهل چکسلواکی از میرزا کوچک آمده است:
اسدبیک در کتاب «نفت و خون» کوچکخان را فردی متعصب و نیمه وحشی ترسیم میکند که هیچگاه حمام نمیگیرد، ناخنها و موی سرش را کوتاه نمیکند، ژندهپوش است و هدف او چیزی جز جنگ علیه خارجیها و ثروتمندان نیست. طرفداران او شبیه اشباح هستند و به غیر از جنگ با انگلیسیها، کارشان غارت است. اسد بیک فقط چند روزی در سال ۱۹۱۸ در بخش کوچکی از گیلان (بین نرگستان تا انزلی) سفر کرده، شخصا کوچکخان را ندیده و فقط افسانههایی را درباره او شنیده بود. من در سال ۱۹۲۱ وارد گیلان شدم از نزدیک کوچکخان را میشناختم و اغلب با او تماس داشتم و تا فروریختن نهضت در بین انقلابیون زندگی کردم. باید بگویم تجربه من چیزی کاملاً خلاف گفته اسدبیک است. کوچکخان تا سرحد افراط به نظافت خود میرسید. موهایش بلند ولی همیشه مرتب بود. لباسی از پارچهای خشن ولی کاملاً تمیز داشت و هیچگاه پاره و ژولیده نبود. از دیدن خارجیها همیشه استقبال میکرد و هیچگاه بر علیه ایشان اقدامی نمیکرد. معاون و مشاور مورد اعتماد او گائوک آلمانی بود. در لحظات استراحت با آرامی به گفتههای ما درباره اروپا گوش میکرد و بسیاری از آنها را به کار میبرد. بسیار ساده و جامع صحبت میکرد. برعکس دیگر ایرانیها جملههای توخالی و اصطلاحات تعارفی به کار نمیبرد. این همان چیزی است که به واسطه آن در شرق نمیتوان هیچگاه به اصل مطلب رسید. به عنوان رهبر نهضت، ملایم بود. هرگز ندیدم دستور تنبیه شدید کسی را بدهد. مردم دهات گیلان او را با تمام وجود میپرستیدند. دهکدههای نیمه سوخته و ویرانی که اسدبیک از آنها عبور کرده بود نباید سبب تعجب کسی گردد. در این منطقه جنگ داخلی در جریان بود.
بارها در سرفرماندهی، کوچکخان را میدیدم و امکان آن را داشتم تا او را زیرنظر داشته باشم. همیشه یکجور رفتار میکرد. آرام و ملایم، حد غذا خوردنش را داشت، کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد. چندین بار او را در اردوگاه نظامی گوراب زرمیخ دیدم و شاهد آن بودم که مردم دهات چه احترامی به او میگذارند.
هیچگاه یاد آن شب زیبای ایرانی را از خاطر نمیبرم که در بالکن کلبه کوچکخان با او و گائوک نشسته بودیم. در آن زمان دیگر کمی فارسی یاد گرفته بودم. کوچکخان روسی میدانست و جایی که گیر میکردم گائوک ترجمه میکرد. با گائوک سیگار میکشیدیم و کوچکخان تسبیح میگرداند. همهجا سکوتی آرامبخش برقرار بود و آسمان پرستاره تاریک بالای سر ما قرار گرفته بود. پس از گفتگوهایی درباره اسلحه و مهمات، کوچکخان شاید از روی ادب، درباره کشور من سؤال کرد. به ویژه درباره ثروت طبیعی و وضع اجتماعی ما. ابتدا فقط به طور دقیق به سؤالها جواب میدادم، اما پس از چند لحظه زبانم باز شد و با هیجان درباره همهچیز به طور مفصل توضیح دادم. به کاملترین وجهی که میتوانستم در آن دوردستها تصویرش را در ذهنم زنده کنم. پنج سال بود که از وطنم خبری نداشتم و در این لحظه سخت بیقرارش بودم. گائوک تحتتأثیر گفتههای من درباره ساسکس صحبت کرد به گونهای که گویی بهشت روی زمین است. در تاریکی نشسته بودیم، فقط ستارگان نور میپراکندند و گاهی سیگار ما برقی میزد. کوچکخان آرام گوش میکرد. در پایان از جایش بلند شد و چنین گفت: «خداوند بزرگ است. هر آنچه آرزویش را داریم به ما ارزانی خواهد داشت.»
پیش از رفتنم، با کوچکخان خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را میدیدم. در مزرعه حسنخان (آلیانی) با سری پایین افکنده، قدم میزد و با تسبیحی در دست هرکسی را که به کوه میرفت در آغوش میگرفت. مرا نیز در آغوش گرفت و از خدماتی که برایش انجام داده بودم تشکر کرد. با اینکه چندین سال از آن لحظه گذشته، همیشه تصویر دلشکسته و مغموم او را از آخرین وقایع در مقابل خود میبینم. باقیمانده مریدان او با آخرین نیروی خود دفاع میکردند. قزاقها حالا دیگر از طرف منجیل هم میجنگیدند. بنابراین از سه طرف راه بر او بسته شده بود. شاید ایمان خویش را به موفقیت از دست داده بود و اطرافیانش نیز چنین حالی داشتند. بسیاری از هوادارانش او را ترک کردند. کیشدره از جنگجویان خالی شده بود. کوچکخان با گائوک و امانالله خان (زندش) به همراهی مجاهدینش رفتند.
(بیگانهای در کنار کوچکخان، خاطرات یان کولارژ، صفحه ۱۲۷-۱۵۶)
یان کولارژ، مهندسی اهل چکسلواکی بود که برای کار عازم قفقاز شد اما بعد از جنگهای داخلی و کشت و کشتار و پیروزی بلشویکها و چند بار زندانی شدن، تصمیم گرفت به کشورش برگردد. با کشتی به گیلان درگیر جنگ و انقلاب آمد، به جنگلیها پیوست و به عنوان مهندس و اسلحهساز به آنها کمک میکرد. در خاطرات او، روایتهایی خاص درباره حیدرخان عمواوغلی و ملاقاتهای متعدد رضاخان (سردارسپه) با میرزا کوچک ثبت شده است.
دیدگاه