سرویس فرهنگی دیارمیرزا؛

نگاهی به کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟»؛ کتابی برای کسانی که از تغییر وحشت دارند

پنیر استعاره‌ای است از تمام چیزهایی که ما می‌خواهیم و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنیم پس در پایان باید این را بدانیم که چه بخواهیم، چه نخواهیم، چه دوست داشته باشیم، چه نداشته باشیم، تغییر در زندگی ما رخ می‌دهد و این ما هستیم که باید از تغییر به عنوان یک فرصت استفاده کرده و «پنیر» خود را بدست آوریم.

صابر عاشری لشت نشائی/ سرویس فرهنگی دیارمیرزا

«چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» نوشته‌ی «اسپنسر جانسون» نویسنده و پزشک آمریکایی است که در سال ۲۰۱۷ و در سن ۷۸ سالگی از دنیا رفت. جانسون عمدتاً به دلیل نوشتن کتاب‌هایی در حوزه‌ی روانشناسی معروف است و شاید بتوان گفت کتاب‌های «مدیر یک دقیقه‌ای» و «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» از مهمترین آثار وی است.

کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» کتابی است برای کسانی که از تغییر می‌ترسند، با اولین تغییر، قافیه را می‌بازند و به سمت انزوا می‌روند. این کتاب که کتابی کوتاه است (تقریبا ۷۰ صفحه) و در مدت زمانی کوتاه می‌توان آن را مطالعه کرد، داستان تغییری است که در یک هزارتو رخ می‌دهد و در آن چهار شخصیت نمادین در طلب «پنیر» تلاش می‌کنند.

در هر حال این کتاب شاید مستقیما قصد ندارد به شما تذکر بدهد که برای بهبود و پیشرفت در زندگی گاهی احتیاج به تغییر داریم حال در برخی مواقع این تغییر به طور ناگهانی توسط دیگران برای ما رخ می‌دهد مانند زمانی که رییس محل کار ما، سِمَت ما را تغییر می‌دهند و گاهی به صورت آرام آرام رخ می‌دهد مثل زمانی که برخی مشاغل کم‌کم تغییر شکل دادند.

البته باید این را نیز گفت در دو بخش «گردهمایی» و «مباحثه» به نوعی روایت آدم‌هایی را به رخ مخاطب می‌کشد که از تغییر به عنوان یک فرصت استفاده کردند و موفق شدند همچنین در طول داستان کوتاه «هزارتو» هر از چندگاهی با آوردن جملاتی قصد موعظه و دادن راهکار به خواننده داستان را دارد اما چون مخاطب در حال خواندن داستان است زیاد احساس مطالعه کتابی صرفا آموزشی نمی‌کند.

اگر بخش «داستانِ یک داستان» به قلمِ «دکتر کنت بلانچارد» را که روایتی از داستان کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» است، در نظر نگیریم؛ محتوای اصلی کتاب دارای سه بخش است؛ بخش اول «گردهمایی» است.

مقاومت در مقابل تغییر به علت وحشت

در بخش اول که همانا «گردهمایی» است و نویسنده کتاب خود را با آن آغاز می‌کند، چندین همکلاسی قدیمی پس از مدتی در گردهمایی سالانه مدرسه همدیگر را ملاقات می‌کنند و در خصوص زندگی خود و اتفاقات رخ داده در این مدت صحبت می‌کنند.

شاید جمله اصلی و آغازین کتاب از زمانی است که «آنجلا» که یکی از محبوب‌ترین همکلاسی‌ها بود از تغییرات زندگی خود خبر می‌دهد و «ناتان» می‌پرسد «آیا متوجه شده‌اید که وقتی اوضاع عوض می‌شود ما نمی‌خواهیم عوض شویم؟» و «کارلوس» در جواب او می‌گوید: «فکر می‌کنم به این علت در مقابل تغییر مقاومت می‌کنیم که از تغییر وحشت داریم»

در ادامه روند این گفت‌وشنودها یکی دیگر از همکلاسی‌ها به نام «مایکل» از تغییر سبک زندگی خود با شنیدن یک داستان کوچک سخن گفت؛ «من همیشه از تغییر می‌ترسیدم. وقتی تغییر بزرگی در کار تجارت ما رخ داد نمی‌دانستیم چه کار کنیم. بنابراین خود را با آن تطبیق ندادیم و نزدیک بود آن را از دست بدهیم تا اینکه داستان کوچک جالبی را شنیدم که همه چیز را عوض کرد.»

«مایکل» در بخش دیگری از صحبت‌های خود گفت: «آن داستان نگاه من به تغییر را عوض کرد. معنی تغییر را برایم از چیزی که از دست می‌دادم به چیزی که به دست می‌آوردم تغییر داد و به من نشان داد که چگونه با آن برخورد کنم.» و پس از این صحبت‌های «مایکل» سایر همکلاسی‌ها مشتاق شدند که داستان «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» را از دهان او بشنوند.

در هزارتوی پرپیچ و خم تغییر؛ پذیرش یا مقاومت!

بخش دوم این کتاب، داستان «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» است. همانطور که پیش‌تر گفته شد این داستان در یک «هزارتو» رخ می‌دهد و چهار شخصیت اصلی دارد؛ دو موش با نام‌های «بوکش» و «عجول» و دو آدم کوتوله با نام‌های «دُگم» و «دودل»!

این چهار شخصیت داستان، هر روز در «هزارتو» به دنبال «پنیر» بودند، دو موش به علت غریزه خود به دنبال پنیر سفتی بودند که دوست داشتند آن را بجوند و مزه‌مزه کنند و دو آدم کوتوله از مغز پُر از اعتقادات و عواطف خود برای پیدا کردن نوعی دیگری از «پنیر» که معتقد بودند با پیدا کردن آن سعادتمند می‌شوند، استفاده می‌کردند.

آنها با همه تفاوت‌هایشان در یک چیز مشترک بودند و آن اینکه هر روز صبح کفش‌های خود را به پا می‌کردند و در «هزارتو» به دنبال «پنیر» مورد علاقه خود می‌دویدند.

در یکی از روزها هر دو گروه (موش‌ها و آدم کوتوله‌ها) در «ایستگاه پنیر C» در انتهای یکی از راهروها، «پنیر» خود را پیدا کردند. پس از پیدا کردن «پنیر» موش‌ها همچنان به مانند گذشته صبح زود از خواب بیدار می‌شدند و به در «هزارتو» می‌دوند و هنگام رسیدن به مقصد کفش‌های خود بر روی گردن خود می‌انداختند اما آدم کوتوله‌ها دیرتر از خواب بیدار می‌شدند و آرام آرام به سمت «ایستگاه پنیر C» می‌رفتند و کفش‌های خود را در گوشه‌ای می‌گذاشتند و احساس راحتی می‌کردند.

آنها اینقدر سرمست و مغرور پیدا کردن پنیر بودند که بر روی دیوار نوشتند: «داشتن پنیر شما را خوشبخت می‌کند»! و فکر نمی‌کردند روزی امکان دارد که «پنیر» آنها تمام شود، اما در کمال ناباوری وقتی یک روز به ایستگاه مراجعه کردند دیدند که دیگر پنیری وحود ندارد!

وقتی «بوکش» و «عجول» با این صحنه مواجه شدند، تعجب نکردند زیر متوجه کاهش پنیر شده بودند و به صورت غریزی کفش‌های خود را به پا کردند و برای یافتن پنیری جدید مجدد وارد «هزارتو» شدند زیرا برای موش‌ها مسئله و راه حل ساده بود «اوضاع در ایستگاه پنیر C تغییر کرده بود بنابراین، «بوکش» و «عجول» هم تصمیم گرفتند تغییر را بپذیرند.»

اما در سویی دیگر آدم کوتوله‌ها زمانی که متوجه شدند پنیری دیگر وجود ندارند به شدت تعجب کردند و «دُگم» نعره زد: «چه کسی پنیر مرا برداشته؟»

در بخشی از این کتاب آمده است: «آدم کوتوله‌ها باورشان نمی‌شد چطور چنین اتفاقی افتاده بود؟ هیچکس به آنها هشدار نداده بود! اصلاً قرار نبود چنین چیزی رخ دهد!» اما این بار «دودل» بر روی دیوار می‌نویسد: «هرچه پنیر برایتان مهم‌تر باشد، بیشتر می‌خواهید آن را حفظ کنید.»

آدم کوتوله‌ها نمی‌خواستند این تغییر را قبول کنند و حقیقت را بپذیرند پس همانجا منتظر پنیر بودند! پس از مدتی «دودل» به «دُگم» گفت که «ما از موش‌ها باهوش‌تریم ولی در حال حاضر به نظر نمی‌رسد که زیرکانه‌تر از آنها رفتار کرده باشیم. همه چیز در این جا در حال عوض شدن است، «دُگم»! شاید لازم باشد ما هم تغییر کرده و طور دیگری عمل کنیم

بالاخره پس از مدتی موش‌ها به «ایستگاه پنیر N» رسیدند که بزرگترین ذخیره پنیری بود که در عمر خود دیده بودند اما در آن طرف داستان آدم کوتوله‌ها در «ایستگاه پنیر C» مشغول ارزیابی موقعیت خود بودند!

اگر تغییر نکنید ممکن است منقرض شوید

«دودل» از هر روز رفتن بی‌فایده به «ایستگاه پنیر C»، نبودن پنیر و گشنگی خسته شده بود و یک روز تصمیم می‌گیرد دوباره وارد «هزارتو» شود و به دنبال پنیر برود، همانطور که در بخشی از کتاب می‌خوانید: «سرانجام، یک روز «دودل» شروع به خندیدن به خودش کرد: ها،ها، به ما نگاه کن! ما داریم همان کار را دوباره و دوباره انجام می‌دهیم و آن وقت متعجب هستیم که چرا هیچ چیز بهتر نمی‌شود. این کار اینقدر مسخره است که باید به آن خندید!»

«دودل» پیش از رفتن به «هزارتو» برای جست‌وجوی غذا بر روی دیواری نوشت: «اگر تغییر نکنید ممکن است منقرض شوید.» او کمی جلوتر بیشتر نگران و دچار تردید شد اما این بار بر روی دیوار نوشت: «اگر نمی‌ترسیدی چه کار می‌کردی؟» و مدتی به آن خیره شد.

در بخشی دیگری از کتاب می‌خوانید: «دودل اکنون دریافته بود که اگر به آنچه در حال رخ دادن بود توجه می‌کرد و اگر آن تغییر را پیش‌بینی کرده بود، غافلگیر نمی‌شد. شاید این همان کاری بود که بوکش و عجول انجام داده بودند.» او با این طرز تفکر این بار روی دیوار نوشت: «هر از گاهی پنیر را بو بکش تا ببینی که کی دارد کهنه می‌شود.»

در ادامه مسیر آنطور که در کتاب نوشته شده است «دودل با تعجب دید که هرچه بیشتر پیش می‌رود از کاری که می‌کند بیشتر خوشش می‌آید. با تعجب از خود پرسید: چرا احساس خوبی دارد؟ نه پنیری دارم و نه می‌داتم که به کجا دارم می‌روم؟» و چیزی نگذشت که متوجه شد و این بار روی دیوار نوشت: «وقتی بر ترس‌هایتان فائق آیید، احساس آزاد بودن می‌کنید

«دودل» گاهی خود را در حال خوردن «پنیر» جدیدی که پیدا کرده است متصور می‌شد و این بار نیز بر روی دیوار نوشت: «تصور کردن خود در حال لذت بردن از خوردن پنیر جدید قبل از پیدا کردنش مرا به سوی آن هدایت می‎کند.» او این بار ایستگاهی از «پنیر» را پیدا کرد که تنها تکه‌های کوچکی از پنیر در آن بود و با خود اندیشید و بر روی دیوار نوشت: «هرچه سریعتر پنیر قدیمی را رها کنید، زودتر پنیر جدید را پیدا می‌کنید.» او یکبار دیگر برای راضی کردن دوستش (دُگم) به «ایستگاه پنیر C» بازگشت اما او باز هم راضی به همراهی با «دُگم» نشد.

هیچ چیز بهتر نمی‌شود مگر آن که شما تغییر کنید

«دودل» متوجه شده بود که ایستادن و درجا زدن فایده ندارد و این بار روی دیوار نوشت: «جست‌وجو در هزارتو ایمن‌تر از باقی ماندن در وضعیت بی‌پنیری است.» او متوجه شد دیگر باورهای گذشته را ندارد و نوشت: «باورهای منسوخ شده شما را به پنیر جدید نمی‌رساند

در ادامه کتاب می‌خوانید: «دودل اکنون دیگر گذشته را رها کرده بود و داشت خود را با آینده سازگار می‌کرد. مطلبی را که مدتی بود به آن فکر می‌کرد روی دیوار نوشت: زودتر متوجه تغییرات کوچک شدن، کمک می‌کند خود را با تغییرات بزرگی که در راهند تطبیق دهیم

در بخشی دیگری از کتاب آمده است: «دودل به راهرویی که برایش تازگی داشت پیچید و پنیر جدید را در ایستگاه پنیر N یافت» همچنین در ادامه می‌خوانید: «باید تصدیق کنید که بزرگ‌ترین مانع در برابر تغییر یافتن در درون خودتان است و هیچ چیز بهتر نمی‌شود مگر آن که شما تغییر کنید

«دودل» به دوستش «دُگم» فکر کرد اما متوجه شد که او باید با غلبه بر ترش‌هایش و صرفنظر کردن از آسایش‌هایش، خودش راه خود را می‌یافت.

در بخش پایانی یعنی قسمت «مباحثه» همکلاسی‌ها از «مایکل» برای تعریف این داستان تشکر کردند و قرار گذاشتند که همان رو در رستوران در خصوص داستان با هم صحبت کنند و تجارب خود را نیز بیان کردند و داستان را تحلیل کردند.

در این داستان پنیر استعاره‌ای است از تمام چیزهایی که ما می‌خواهیم و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنیم پس در پایان باید این را بدانیم که چه بخواهیم، چه نخواهیم، چه دوست داشته باشیم، چه نداشته باشیم، تغییر در زندگی ما رخ می‌دهد و این ما هستیم که باید از تغییر به عنوان یک فرصت استفاده کرده و «پنیر» خود را بدست آوریم.

 

Share