داستانهای کوتاه «سرزمین الموت» و «دستکش کاموایی» منتشر شد
«باغ های هرانک» نوشته علی رشوند و نخستین مجموعه داستان «دستکش کاموایی» نوشته نسیم نیک وش منتشر شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، «باغ های هرانک» نوشته علی رشوند، مجموعه داستان های کوتاه سرزمین الموت است که در سال جاری توسط انتشارات دوات معاصر در ۱۶۶ صفحه به قیمت ۱۵ هزار تومان منتشر شد.
این مجموعه دارای ۳۳ داستان کوتاه است که جملگی اتفاقات آن در روستایی به نام «هرانک» روی می دهد.
علی رشوند متولد ۱۳۵۲ از شهرستان قزوین است. وی از سال ۱۳۸۰ نوشتن را به صورت حرفه ای آغاز کرده که حاصل آن انتشار چهار مجموعه داستان به نام های راز آتشفشان، سیالان، چنار خونبار، یادداشتهای معنوی است.
بررشی از یک داستان:
– از «رازمیان» که راه افتادم، تنگ غروب بود. هنوز باغستان را پشت سر نگذاشته بودم که با هجوم گرگها رو به رو شدم. آنها را شمردم، پانزده تایی میشدند. گرگها دهانهایشان را باز کرده و زوزه میکشیدند. برق چشمهایشان مرا سر جایم میخکوب کرد.
از اهالی شنیده بودم که شش سال پیش، ده گرگ، «ییلاق میان کوه» به گله گوسفندان آبادیمَدان حمله میکنند و از قضا چوپان گله، دو سگ و بیست راس گوسفند را میدرند، آن روزها باور این قضیه برام مشکل بود با خودم میگفتم حتما چوپان مدانی بیعرضه بوده که نتوانسته حریف گرگها بشود. تا آبادی «گرمارود سفلی» خیلی راه مانده بود، «شاهکوه» تمام نمیشد. در آن هیر و بیر، یاد علاءالدین شاه، از فرمانروایان الموت افتادم. او هم فرمانروای الموت بوده هم چوپانی میکرد .روزی در چادرش با دسیسه نوکران کشته می شود. علاءالدین شاه و «شاهکوه» و گوسفندانش در ذهنم سیاه و سفید میشوند. کور سوی خانههای کاه گلی از دور نور امید را در دلم زنده کرد. ایستادم و نگاهی به دور بر انداختم، حلقه محاصره گرگها تنگتر و تنگتر میشد. مرگ را در چند قدمی خویش میدیدم. جسد بیجان و بیروح خویش را میدیدم که هر تکهاش بر دهان پانزده گرگ بود. هم چنان ایستاده بودم. ناگهان در ذهنم فکری جرقه زد و روشنتر شد.
مجموعه داستان «دستکش کاموایی» منتشر شد
نخستین مجموعه داستان «دستکش کاموایی» نوشته نسیم نیک وش در سال جاری توسط انتشارات دوات معاصر در ۹۸ صفحه به قیمت ۸۰۰۰ هزار تومان منتشر شد.
این مجموعه از ۷ داستان کوتاه تشکیل شده است.
بررشی از یک داستان:
انگار اوضاع خیلی غیر منصفانه از دستهای پدر و مادر خارج شده بود و آنها هم راضی بودند و هم ناراضی. با خودم فکر میکنم که شاید همهمان این طور بودیم. نگین به بهانهی این که کار میکند، گاهی در اتاقش را میبست. اما من میدانستم که همهاش کار نیست. چون تعداد سنگها هر روز بیشتر میشد و نگین نحیفتر و رنگ پریدهتر. حالا نگین و اشکهای نگینیاش هر دو نقش مهمی در زندگیمان بازی میکردند و ما هر دو را میخواستیم. با وجود تمام تجربیات انسانی، فراموش کرده بودیم که به دست آوردن هر چیز بهایی دارد .روزی که نگین راز دیگری را برایم گفت؛ هیچکس در خانه نبود.
دیدگاه