روایتی از زندگی «حسن آقا» که گمنام بود و شهیدی که تنها یک پیراهن از او به ایران آمد
مادر شهید عشوری گفت: حسن آقا نمازها و روزه های مستحبی خود را نیز به جا می آورد، او اینقدر در دین پافشاری می کرد که من میماندم!
اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، صبح سه شنبه ۲۷ تیرماه با جمعی از دانش آموزان اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان گیلان به سمت رودسر حرکت کردیم، قرار بود با خانواده شهید «حسن عشوری» دیدار کنیم، شهیدی که جزو سربازان گمنام امام زمان (عج) و نخستین شهید وزارت اطلاعات در مقابله با جریانات تکفیری بود و در چابهار به شهادت رسید.
به رودسر که رسیدیم دایی شهید عشوری برای راهنمایی به ما ملحق شد و تا خانه آن شهید ما را همراهی کرد.
وقتی به محله شهید عشوری رسیدم کاملا مشخص بود که کدام خانه، خانهی شهید مدافع امنیت گیلانی است زیرا تمام محله پر بود از بنرها و پارچه نوشته های تبریک و تسلیت؛ تبریک برای شهادت و عاقبت بخیری شهید «حسن عشوری» و تسلیت بخاطر غم بزرگ از دست دادن این جوان رشید اسلام.
در ابتدای کوچه بنری بزرگ نظر من را به خود جلب کرد که در آن خانواده شهید عشوری از مردم برای حضور در تشییع شهیدشان تشکر کردند که در آن بنر نوشته بود: «درود بر شهدای بزرگواری که همچون شمع سوختند تا راه برای امروز امت اسلام و جامعه بشری روشن کنند برخود وظیفه دانستیم از تشییع کنندگان عاشق که در مراسم معنوی تشییع پیکر مطهر مدافع امنیت بسیجی شهید حسن عشوری با حضور گسترده و موثر پشتیبانی خود از نظام جمهوری اسلامی و رهبر فرزانه انقلاب و مجاهدان راه حق و حقیقت اعلام گردید و برگ زرین دیگری بر افتخارات شهرمان افزودید، تقدیر و تشکر نماییم. در پایان جا دارد به حکم ادب و حق شناسی و به رسم من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق بار دیگر از حضور باشکوه خانواده های معظم شهدا، روحانیت معزز، ائمه جمعه و جماعت، مسئولان دستگاههای اجرایی کشور، لشکری، نیروی انتظامی و نظامی، فرماندهان سپاه و پایگاه های حوزه مقاومت، بسیجیان سلحشور، شوراهای شهر و روستا، دهیاران، هیئت امنای مسجد، اصناف، بازاریان، فرهنگیان و سایر اقشار همیشه در صحنه خصوصا اهالی شهرک بعثت رامدشت تقدیر و تشکر نماییم.»
به در خانه شهید عشوری که رسیدم با استقبال خانواده آن شهید وارد شدیم؛ خانه چندان بزرگی نبود اما کاملا عطر و بوی شهادت می داد.
مادر شهید عشوری با وجود اینکه پسر خود را به تازگی از دست داده بود اما با اخلاقی پسندیده با ما برخورد کرد و از پسر شهیدش گفت…
او پسرش را تنها پسر خود نمی دانست و می گفت«پسرم برای من یک استاد تمام عیار بود گاهی برایم مانند دختر می شد گاهی پدرم بود من از او درس های های زیادی گرفتم»؛ مادر شهید عشوری اعتقاد داشت کودک از زمانی که در شکم مادر هست همه چیز را درک می کند و برای ما تعریف می کرد «زمانی که حسن آقا سن زیادی نداشت به من اصرار می کرد که او را برای نماز و روزه بیدار کنم و وقتی من این کار را نمی کردم میگفت نماز و روزه من به گردن شماست او از کودکی پیرو دین بود به ما خیلی وابسته بود اما وقتی صحبت از دین بود دیگر موضوع فرق میکرد و همیشه دنبال روی دین بود».
مادر شهید عشوری از قبولی شهید در تربیت معلم گفت و تعریف کرد: «حسن آقا در تربیت معلم قبول شده اما نرفت و زمانی که به او گفتیم چرا نمی روی گفت که می خواهم روی پای خودم بیاستم تا اینکه به ما گفت در شرکتی کار پیدا کرده من نگران شدم و گفتم بیشتر شرکت ها به فکر کار هستند نکند در آنجا نماز اول وقتت به تأخیر بیافتد که حسن آقا به من جواب داد رییس شرکت ما بسیار مومن است و نماز اول وقت و روزه برای او بسیار مهم است».
مادر شهید عشوری ادامه داد: «حسن آقا نمازها و روزه های مستحبی خود را نیز به جا می آورد، او اینقدر در دین پافشاری می کرد که من میماندم! گشنه می ماند اما نوار مبتذل گوش نمیکرد، در نماز گریه می کرد اما نمی خواست که من این گریه ها را ببینم؛ چادر برای او بسیار مهم بود و میگفت: مادر کسی از قلب انسان خبر ندارد و ظاهر انسان است که برای همگان مشخص است پس باید چادر همیشه همراه خانم ها باشد زیرا چادر تکمیل کننده دین است و نباید چادر حضرت فاطمه زهرا(س) پایین بماند؛ حسن آقا شبها به راز و نیاز با خدا میپرداخت و تنها دو ساعت از شب را میخوابید»
مادر شهید مدافع امنیت، گفت: «حسن آقا سه بار به من صحبت کرد که اجازه دهم به سوریه برود اما من مخالفت کردم و او در جواب به من گفت شما اگر زمان امام حسین(ع) بودید به این امام کمک نمی کردید! مگر شهادت و جهاد فقط باید برای دیگران باشد!؟ من در شب اول قبر خود گلایه شما را پیش بانو حضرت فاطمه زهرا(س) می کنم و می گویم که شما اجازه ندادید تا من از حرم دختر بزرگوارش دفاع کنم؛ او همیشه میگفت شما باید مانند اموهب باشید و وقتی من به او میگفتم که من کجا و اموهب کجا، جواب میداد شیعه که باشی باید از مانند مادر وهب باشی و فرزندت را فدای اسلام کنی»
وی پسرش را پیرو بی چون و چرا رهبری میدانست و می گفت: «حسن آقا چشم بسته و بدون چون و چرا فرمایشات مقام معظم رهبری را قبول داشت و به آنها عمل می کرد».
این مادر شهید به ما گفت: «حسن آقا همیشه گمنام بود، وقتی در مراسمی شرکت می کرد جایی می نشست که دوربین از او فیلم برداری نکند و خداوند متعال در اوج گمنامی او کاری کرد که خبر شهادتش در ایران صدا کند»
وی گفت: «اگر پسرم به مرگ طبیعی میمرد من هم بعد از او میمردم اما او با شهادتش کاری کرد که اگر پنج پسر دیگر نیز داشتم آنها را خودم برای رفتن به سوریه آماده می کردم»
مادر شهید حسن عشوری ادامه داد: «حسن آقا زمانی که وصیت شهدا را می خواند گریه می کرد و میگفت درک وصیت نامه شهدا بسیار سنگین و عمیق است؛ او زمانی که عکس شهدا را میدید ذکر بسم رب الشهدا و الصدیقین زمزمه می کرد»
این مادر نمونه پایان به ما گفت: «حسن آقا دین را کاملا چشید و لمس کرد و افتخار شهادت در شب قدر نصیبش شد و خیل عظیمی از مردم در مراسم تشییع او شرکت کردند که امیدوارم دعا کند که من نیز در شب قدر به شهادت برسم»
پس از پایان صحبت ها با مادر شهید عشوری از رودسر به سمت لنگرود و خانه شهید «محمدرضا یعقوبی» حرکت کردیم…
چیزی به غیر از یک پیراهن از پسرم نیامد
شهید یعقوبی در نیمه شب ۱۹ رمضان – شب ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) – در سوریه و در دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام در عملیات مستشاری به شهادت رسید به همین دلیل وی را شهید لیلهالقدر نامیدند. وی وکیل پایه یک دادگستری بودند.
به خانه شهید یعقوبی که رسیدیم با استقبال خواهر شهید که فرهنگی بازنشسته بود وارد منزل شدیم و با کبری نشاط، مادر شهید یعقوبی دیدار کردیم.
مادر شهید یعقوبی فردی بروز بود و در فضاهای مجازی حضوری فعال داشت و طبق گفته خودش «هر چیز (new) که می آید باید امتحان کنم(با خنده)».
خانم نشاط برخورد بسیار خوبی با ما داشت اما هنوز منتظر بود و به قول خودش «هر باز زنگ در می خورد و یا کسی تلفن میزند منتظر آمدن رضا هستم» و این صحبت بیشتر بخاطر این بود که از فرزندش غیر از یک پیراهن چیز دیگری نیاوردند و خداوند جسم و روح فرزندش را کامل برای خود کرد.
مادر شهید «محمدرضا یعقوبی» با بیان اینکه «رضا برای من زنده است» گفت: «یک روز که بر سر مزار او میرفتم دیدم که شانه ام گرم شد و صدایی شنیدم که می گفت حال من خوب است، نگران من نباشید»
خانم نشاط با ما گفت که «هر روز صبح با عکس خندان رضا صحبت می کنم و میگویم چگونه دلت آمد که من را تنها بگذاری و بروی و حالا داری به من می خندی!؟»
وی گفت: «رضا از زمانی که کم سن و سال بود می خواست به جبهه برود و اما من اجازه ندادم و نامه ای به بسیج نوشت که او را اعزام کنند من هم نامه ای نوشتم»
در ادامه خواهر شهید، نامه شهید یعقوبی را که در سنین کم و زمانی که خانواده با رفتن وی به جبهه بود را برای ما خواند. در این نامه آمده بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از عرض سلام به برادر هادی پور مسوول بسیج مستضعین لنگرود می رساند که اینجانب محمدرضا یعقوبی یکی از اعضای بسیج کاسگر محله در ماه مبارک رمضان در بسیج مرکزی ثبت نام کردم و راهی آموزشی شدم البته در رفتن به آموزشی مسوولین بسیج از من رضایت پدر و مادر را نمی خواستند و من هم در آن موقع تلفنی به دفتر امام زدم و آنها گفتند که بر طبق فرمان رضایت والدین معتبر نیست بهتر این است اجازه بگیرید.
کاری نداریم خلاصه من به آموزشی رفتم و از آموزشی که برگشتم پدر و مادرم نگذاشتند که من به جبهه بروم و جلو مرا گرفتند و به من گفتند که یک موقع دیگر برو و حالا که می خواهم بروم به می گویند اجازه نمی دهیم تو به جبهه بروی بعد از این جریان و حمله صهیونیستها به جنوب لبنان سپاه پاسداران طی اطلاعیه ای که در روزنامه هم چاپ شده بود اعلام کردند که کسانی که آموزش دیده اند و کسانی که یک بار به جبهه رفتند هرچه زودتر به مراکز سپاه بیایند تا برای رفتن به جبهه آنها اقدام شود من هم فرصت را محترم شمردم و تلفنی به دفتر امام خمینی دام ظله زدم و گفتم که پدر و مادرم از رفتن به جبهه من ممانعت به عمل می آورند و حاضر نیستند من به جبهه های حق علیه باطل بروم و در ضمن گفتم که من آموزش هم دیده ام. دفتر امام به من اجازه داده شما چرا نمی گذارید که من بدون رضایت پدر و مادر به جبهه بروم. دفتر امام خمینی در جواب فرمودند که اگر سپاه پاسداران احتیاج دارد و اعلام کرده است که نیرو می خواهیم می توانید بدون رضایت پدر و مادر به جبهه بروید.
خوب حالا شما برادر عزیز می گویید ما بدون رضایت پدر و مادر شما را به جبهه نمی فرستند حالا من حرف شما را گوش یا حرف دفتر امام را و در اینجا تکلیف من چیست در حال.»
در زیر تصویر نامه آمده است:
در زیر نامه ی مادر شهید یعقوبی برای جلوگیری از حضور وی در جبهه های جنگ حق علیه باطل را مشاهده می کنید:
وی در خصوص رابطه با فرزند شهیدش گفت: «طبق گفتهی مادربزرگم رضا را همیشه با وضو شیر دادم و بزرگش کردم، رضا هر وقت می توانست گردن مارا می بوسید و می پرسید که از من راضی هستی؟ مرا دعا کن»
خانم نشاط ادامه داد: «رضا همشه خندان بود و شوخی میکرد بهترین هدیه رضا به من لبخندش بود و الان دلم برای لبخندش تنگ شده است(با گریه)».
مادر این شهید مدافع حرم در خصوص ازدواج شهید یعقوبی نیز گفت: «رضا در ۱۹ سالگی ازدواج کرد و من با ازدواجش مخالف بود زیرا می گفتم تو باید از ما مراقبت کنی و وقتی با اصرارش مواجه شدم به از اول قول گرفتم که اگر می خواهی ازدواج کنی دیگر نباید به جبهه بروی که او قول داد اما بعد از ازدواج به جبهه رفت و جانباز شد زیرا رضا هرکاری می خواست بکند کسی نمی توانست جلویش را بگیرد.»
مادر شهید مفقودالاثر یعقوبی در خصوص یادبود شهید «محمدرضا یعقوبی» نیز گفت: «همسر رضا چون در رشت زندگی میکرد میگفت قبر رضا در رشت باشد که من گفتم هرچیز وصیت رضا باشد قبول است که یک روز قبل تعیین قطعی قبر شهید در خواب دیدم که در باز شد و رضا آمد و گفت آمدهام که بمانم بنابراین یک قبر نمادین در رشت و یک قبر در لنگرود درست کردیم، البته قبر لنگرود هم نمادین است چون چیزی به غیر از یک پیراهن از پسرم نیامد(با گریه)
خانم نشاط در خصوص دوستی شهید یعقوبی با شهید املاکی نیز به ما گفت: «شهید املاکی و رضا با هم دوست بودند حتی یک روز که در خانه ما جلسه داشتند شهید املاکی می خواست از خانه برود که رضا اصرار بر ماندن شهید املاکی داشت سپس رضا به شوخی تیری به سقف خانه زد که من احساس کردم خانه خراب شده و بعد فکر کردم که این کار خود رضاست(باخنده)
پس از پایان صحبت های مادر شهید یعقوبی عکس های یادگاری با وی گرفته شد و به سوی رشت حرکت کردیم…
دیدگاه