نادر مشایخی

رشت من را مسخ می‌کند | این شهر را خیلی دوست دارم | هر جا صدای خودش را دارد

همین که صدا وجود دارد، خوشبختی بزرگی است. من به هر شهری که می‌روم، تک و تنها در شهر راه می‌افتم تا صداهای آن شهر را کشف کنم. هر جا صدای خودش را دارد. مثلاً صدای رشت با شیراز فرق می‌کند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا شما کسی را می‌شناسید که از ترافیک دیوانه‌کننده تهران کلافه که نشود هیچ، فکر کند که این فرصت خوبی است برای اینکه خوب به آدم‌های شهرش دقیق شود، خوب نگاه‌شان کند و از نظر جامعه‌شناختی و روان‌شناختی تحلیل‌شان کند و در این میان، تنها دلگیری‌اش این باشد که چه بد که تعداد کتاب‌های صوتی کم است و در این فاصله نمی‌تواند به یک شاهکار ادبی گوش کند؟‌ یا ای کاش دست‌اندازهای خیابان‌ها کمتر بود که می‌توانست راحت‌تر کتاب بخواند؟ شما آدمی را می‌شناسید که از صدای بوق‌های ممتد ماشین‌ها، برای خودش یک هارمونی و رنگ موسیقایی بسازد و کیف کند و با خودش بگوید: «چه باحال»؟! یا آدمی را سراغ دارید که از صدای تخریب ساختمان‌ها، حس‌ عاطفی بگیرد و موسیقی‌ای را در آن بشنود که خودش کشف کرده است؟

اصلاً در امروز تهران، در سال ۱۳۹۵، در این شهر درندشت، کسی را دیده‌اید که از اتفاق‌های ریز و درشت خسته نشود، ناراحت نشود، به زمین و زمان فحش ندهد و بگوید: «خب زندگی به همین اتفاق‌ها زندگی می‌شود دیگر؛ سکون که باشد، همه‌چیز از هم می‌پاشد. یخ می‌زند. آب به جاری بودن آب است؛ وگرنه که مرداب می‌شود.»

از یک سو دچار غربت شده باشد و از سوی دیگر، در کشور خودش با مشکلات زیاد و بیماری‌ای که سال‌ها است دست از سرش بر نمی‌دارد، بگوید: «از همه اینها خوشحالم؛ چون همه این اتفاقات است که «منِ امروز» را ساخته است.»

«نادر مشایخی» همین است. به همین عجیبی و دلنشینی. می‌تواند بعد از ساعت‌ها ماندن در ترافیک، روزهای آخر اسفند، با انرژی، قهوه فوری‌اش را چنان با لذت بنوشد که پیش خودت فکر کنی این همان قهوه فوری‌ای است که ما هر روز بی‌حوصله و سردستی می‌نوشیم؟‌ با او گفت‌وگو کردن، تنها یک اتفاق ساده و روتین نیست؛ می‌تواند دریچه‌ای برای نگاه کردن از نوعی دیگر به زندگی باشد؛ به دقت در مشاهده که این‌همه روی آن تأکید دارد؛ به دقت در حواس. می‌تواند کشفی باشد برای زندگی. اینکه زندگی چیست؟ حقیقت کدام است و خوشبختی آیا یک رویای دست‌نیافتنی است یا یک اتفاق ممکن؟ برای همین این گفت‌وگو با یک سوال غیرمتعارف شروع می‌شود: «شما خوشبختید؟» راستی شما خوشبختید؟

***

* شما خوشبختید؟
آره. زندگی خیلی باحال است. خوشبختی برای من یعنی «دقت در مشاهده».

* این یعنی شما فلسفه زیاد خوانده‌اید؟
خوانده‌ام؛ اما همه‌چیز را فلسفی نمی‌بینم. چون نگاه فلسفی داشتن، برای موزیک نوشتن خوب نیست. اول باید موزیک نوشت و بعد فلسفه بافت!

* اصلاً خوشبختی یعنی چه؟
خوشبختی چیز عجیب و غریبی نیست. گفتم دقت در مشاهده -هر نوع مشاهده‌ای- که می‌تواند دیداری یا شنیداری باشد. شما باید پنج حس را به عنوان ابزار استفاده کنی تا از جهان هستی داده بگیری. همین که صدا وجود دارد، خوشبختی بزرگی است. من به هر شهری که می‌روم، تک و تنها در شهر راه می‌افتم تا صداهای آن شهر را کشف کنم. هر جا صدای خودش را دارد. مثلاً صدای رشت با شیراز فرق می‌کند. بعد که آن را کشف کردم، با آن حال می‌کنم. چون اتمسفر و حال و هوایی از آن شهر به من می‌دهد. با صدا بیش از هر چیز دیگری می‌شود تخیل کرد. برای همین «صدا» در شعر ما تا این اندازه وجود دارد. مثلاً «فروغ» بیش از ۵۰ بار از واژه «صدا» استفاده کرده است.

* صداهای تهران هم شما را به آرامش می‌رساند؟ این صدای بوق‌ها، تخریب ساختمان و…
خیلی!

* واقعاً؟ صدای کوبیده شدن ساختمان برای شما آرام‌بخش است؟
خیلی باحال است.

* چطور؟‌
اینکه به تونالیته‌های صدا گوش و در آن ریتمی پیدا کنی، می‌دانی چه‌قدر باحال است؟ اینکه فرمی تازه کشف کنی؟ این فرم را تو کشف کرده‌ای. تو از صداهای به ظاهر بی‌جان، حس عاطفی گرفته‌ای.

* معذرت‌ می‌خواهم؛ اما من از صدای تخریب ساختمان هیچ حس عاطفی دریافت نمی‌کنم!
تو باید کشف کنی.

* شما از صدای بوق ممتد ماشین‌ها چه حس عاطفی‌ای می‌گیرید؟
من از رنگ‌های متفاوت آن لذت می‌برم. از فواصل آن، از حالتی که در فضا ایجاد می‌کند و… می‌دانی هر فضا، صدای خودش را دارد؟ در خیابان ویلا صدای بوق‌ها با خیابان انقلاب یا تجریش فرق می‌کند. چون این صدا به چیزهای مختلفی برخورد می‌کند و باعث نتایج متفاوتی می‌شود. من همیشه دنبال نتیجه هستم. این اتفاقاتی که می‌افتد، خیلی باحال است. خیلی چیزها در این دنیا باحال است. من در علی‌آباد کتول پرفورمنس اجرا می‌کنم و مردم دوست دارند. این عجیب نیست؟ زیبا نیست؟ خانمی به من می‌گفت: «در آگهی این برنامه دیدم نوشته تار و سه‌تار و کمانچه؛ با خودم گفتم حالا بروم دیگر؛ بعد آمدم دیدم که این‌جا اتفاقات دیگری می‌افتد.» این، همان چیزی است که شما با هنر باید انجام دهید. چیزی که مردم با خودشان ببرند. من دیگر دلم نمی‌خواهد کنسرتی بگذارم که همه از آن لذت ببرند و بعد بروند خانه‌شان بخوابند و فردا، همان آش باشد و همان کاسه. این چه کاری است؟ عبث است. وقت‌گیر است. سرگرمی یعنی اتلاف وقت. چند روز قبل، یکی به من پیشنهاد داد که می‌خواهم با شما آلبوم «لالایی برای کودکان» درست کنم. گفتم من اصلاً لالایی درست نمی‌کنم. اصلاً نمی‌خواهم بچه بخوابد. برایم مهم است که بچه ببیند، مشاهده کند، بشنود. نمی‌خواهم بخوابد تا من به راحتی به کارهایم برسم!

* زندگی در تهران را دوست دارید؟
خیلی زیاد.

* حتی وقتی برای یک مسیر یک‌رُبعه، دو ساعت در ترافیک گیر کنید؟
بله، من توی ترافیک خیلی فکر می‌کنم. به همه‌چیز. گاهی تنها دلم می‌‌خواهد کتاب‌های صوتی بیشتری منتشر شود که از فرصت ترافیک استفاده و کتاب گوش کنم. کتاب‌های معمولی بزرگ و سنگین است و راحت نمی‌شود در ترافیک آنها را خواند. کاغذها هم خیلی سفید است و چشم را می‌زند. ضمن اینکه در خیابان دست‌انداز زیاد است. (خنده)

* شما رانندگی نمی‌کنید؟
نه، چون رابطه اجتماعی‌ای که در خیابان هست را دوست ندارم. در پیاده‌روها آدم‌ها یک جور دیگر هستند. تو می‌روی در چلوکبابی و آدمی که نمی‌شناسدت، جایش را به تو می‌دهد و می‌گوید: «بفرمایید». اصرار هم می‌کند؛ اما در خیابان همه‌چیز برعکس است.

* بین وین، تهران و رشت کدام شهر را برای زندگی انتخاب می‌کنید؟
رشت. من این شهر را خیلی دوست دارم. نمی‌دانم در آن چه چیزی هست؛ اما مدام من را به طرف خودش می‌کشاند. شیراز هم همین‌طور است. شیراز و رشت من را مسخ می‌کنند. وقتی به این شهرها می‌روم، تا زمانی که در تهران کاری نداشته باشم، آن‌جا می‌‌مانم.

* شما چه سالی از ایران مهاجرت کردید؟
19 ساله بودم.

* به عنوان یک آهنگساز، تجربه‌تان از مهاجرت چه‌طور بود؟
خب اولش آدم مشعوف است. چیزهایی را می‌بیند که تا حالا ندیده است. بعد از مدتی، کشف می‌‌کنی که تو خارج از قواعد اجتماعی آنها هستی. این را به تو می‌دهند. می‌گویند: «ما تو رو دوست داریم؛ اما یادت باشد خارجی هستی.» یک‌باره یک جمله‌ای به تو می‌گویند که ده سال، زندگی تو را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. با تو شوخی می‌کنند و بعد، با خودت فکر می‌کنی چرا با تو این شوخی را کردند؟‌ اتریشی‌ها ذاتاً نژادپرست‌اند و آنهایی که ضد هیلتر حرف می‌زنند، معمولاً نژادپرست‌ترند! (خنده)‌ اتریش، کشوری پر از کوه است. شاید من هم دارم نژادپرستانه حرف می‌زنم؛ اما شما به «اینسبروک» که می‌روی، چهار طرفت کوه است. کجا را می‌بینی؟ در ایران می‌روی صحرا و تا صدها کیلومتر را باز می‌بینی. دیدت باز است و همین در نگاهت به زندگی تأثیر دارد.

* شما در اتریش تجربه‌‌های ناخوشایند هم داشتید؟
خیلی. ببین این موضوع در سیستم اداری هم تأثیر دارد. پیش خودت می‌دانی که بهتری، اما کارت را نمی‌پذیرند. چون آن دیگری اتریشی است.

* به عنوان یک آهنگساز هم از این موضوع متأثر شده‌اید؟
زیاد. می‌دانید من چند قطعه نوشته‌ام که اصلاً اجرا هم نشده؟‌ من قطعه‌ای نوشتم برای هزار ویولن که گفتند گران است. در حالی که مطمئنم اگر توسط یک اتریشی نوشته می‌شد، حتماً اجرایش می‌‌کردند.

* اما با این وجود، سال‌ها آن‌جا ماندید.
خب ازدواج کردم و به عنوان یک ایرانی، راه‌های خودم را پیدا کردم. (خنده) ما اساتید سرهم‌بندی هستیم! من سال ۱۹۸۸ باید تصمیم می‌گرفتم که بمانم یا برگردم. آن زمان موزیک در ایران کاملاً تعطیل بود؛ به‌خصوص موسیقی کلاسیک و مدرن. پس چاره‌ای جز ماندن نداشتم. یک ارکستر درست کردم و به وزارت فرهنگ اتریش رفتم و به من کمک کردند تا سالی چهار کنسرت برگزار کنم. کم‌کم این ارکستر در مدت سه سال به ماهی یک اجرا رسید. همه متعجب شده بودند. می‌گفتند چه‌طور دولت اتریش به یک ایرانی این‌طور کمک می‌کند؟ ‌شانس آوردم. یک اتفاق در زمان مناسب و مکان مناسب رخ داد. در آن زمان، پول زیاد شده بود و به هنر مدرن توجه می‌کردند. در آن برنامه‌ها من کنسرت را هم آهنگسازی می‌کردم، یعنی نحوه اجرای ما هم خودش یک «ایونت» بود. مثلاً در یکی از برنامه‌ها اولین قطعه را از جیمی هندریکس انتخاب کردم. مردم را بیرون سالن گذاشتم و موسیقی را اجرا می‌‌کردیم. گاهی هم از مولتی‌مدیا استفاده می‌کردم.

* درباره آنسامبل وین ۲۰۰۱ صحبت می‌کنید دیگر؟
بله، ما این آنسامبل را ۱۹۹۸ راه انداختیم و برنامه‌ای برایش چیده بودیم که تا ۲۰۰۱ ادامه داشت.

* تا چه سالی فعال بود؟
تا ۲۰۰۴. همان سال به ایران برگشتم. خسته شده بودم. تمام کارهای ارکستر را خودم می‌کردم. از رهبری تا تنظیم و طراحی پلاکارد و… ضمن اینکه زمانی که من به اتریش رفتم، ۱۹ ساله بودم و هدف و انگیزه داشتم. ۲۰ سالی ماندم. بعد از ۲۰ سال، سه هفته به ایران آمدم و برگشتم و افسردگی شدید گرفتم. (خنده) تازه با مفهوم «غربت» آشنا شده بودم. آن اوایل جوانی متوجه این نبودم.

* الان ۶ سال است که به ایران برگشته‌اید. این سال‌ها چه‌طور گذشت؟
خیلی جالب بود. چون ایران، سرزمین اتفاقات است و اتفاق، زندگی را جالب می‌کند. خوب یا بد هم فرقی نمی‌کند. من روی کیفیت اتفاقاتی که می‌افتد، هیچ قضاوتی ندارم و به آن خوب و بد نمی‌گویم. ما عادت داریم روی همه‌چیز قضاوت کنیم. آن هم در حالی که ابزار قضاوت، وجدان است و همه از آن استفاده نمی‌کنند.

* هیچ‌وقت پیشمان نشدید که اصلاً چرا رفتید؟
نه از رفتن‌ام پشیمان‌ام و نه از برگشتن‌ام. چون همه‌شان در تفکر امروز من مؤثر بوده‌اند. من بیشتر عمرم را آن‌جا زندگی کرده‌ام و این موقعیت را برایم به وجود آورد که مشاهده‌گر باشم.

* حتی با اتفاقاتی که زمان رهبری شما در ارکستر سمفونیک رخ داد؟
بعد از اتفاقات ارکستر، به اتریش برگشتم و گفتم همین است که هست و چاره‌ای جز ماندن در اتریش ندارم. دوباره می‌خواستم یک ارکستر تشکیل بدهم که نشد. برایم مهم بود که سالی یک‌بار یک وجه از وجوه مختلف فرهنگ ایرانی‌ را به آنها معرفی کنیم که چند باری انجام شد و دیگر خودم ادامه‌اش ندادم.

* دیگر به آن‌جا برنمی‌گردید؟
فعلاً که می‌خواهم در ایران زندگی کنم. با این‌جا حال می‌کنم. مکانیک ذهنی‌ای که در ایران هست را دوست دارم. برای من این جالب است که ایرانی‌ها چه‌طور فکر می‌کنند؟ ۱۵ سال پیش کتابی از یک فیلسوف-اتنولوگ فرانسوی به نام «کلود لوئی اشتروس» خواندم با نام «تفکر وحشیانه». نویسنده در آن کتاب، مکانیزم ذهنی انسان امروز غربی را با انسان‌های آغازین مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده بود که در زندگی امروز اروپایی، نحوه ذهنی-تفکری اغلب «علی» است. یعنی در تصمیماتی که گرفته می‌شود، مدام به معلول فکر می‌شود. این طرز فکر باعث آینده‌نگری است؛ در حالی که طرز فکر انسان اولیه اصلاً علی نیست، بلکه «بریکولاژ» -سر‌هم‌بندی- است. یعنی در همه ابعاد زندگی، سرهم‌بندی می‌کنید. انسان آغازین این را در شکار و غذا خوردن و حتی هنر -نقاشی‌هایش- استفاده می‌کند. در تمام وجوه زندگی، ذهنش با این مکانیزم کار می‌کند.

سال‌ها از خواندن آن کتاب گذشت تا به ایران آمدم. یاد آن حرف افتادم و دیدم تمام مشخصه‌ها و جنبه‌هایی که او به بریکولاژ نسبت می‌دهد، در ایران اتفاق می‌افتد. مثلاً خانه یک خانمی یک‌باره ده مهمان می‌آید، می‌رود در یخچال و می‌بیند برای درست کردن قیمه گوشت دارد؛ اما لپه ندارد. برای درست کردن قورمه‌سبزی، لوبیا دارد؛ اما سبزی ندارد. او تمام چیزهایی که دارد، با هم ادغام می‌کند و یک چیز خیلی خوشمزه درست می‌کند. خودش هم نمی‌داند این چیست.

فرش «گبه» را بافنده بدون هیچ نقشه‌ای می‌بافد. این من را به فکر وادار می‌کند. اگر «علی» فکر کنید، نقشه می‌خواهد و بعد باید اجرا کنید؛ اما اینجا نقشه و اجرا هم‌زمان است؛ برای همین اشتباه پیش می‌آید. این اشتباه را در فرش نمی‌شود اصلاح کرد؛ چون خیلی وقت‌گیر است.‌ پس اگر می‌خواهی به عنوان اشتباه در نظر گرفته نشود، باید تکرارش کنی. تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست. فکر کردم این طرز فکر ایرانی‌ها می‌تواند خیلی خوب باشد. این در همه زندگی ما وجود دارد. شما ساعت ۱۱ صبح بروید میدان درکه، می‌بینید ماشین‌ها به شکل عجیب و غریبی در هم رفته‌اند؛ اما یک ربع بعد خودش حل می‌شود. این خیلی جالب است. نقشه‌ای در کار نیست، اما باید به نقشه سریع فکر کرد. تا جایی که می‌شود نباید علی فکر کرد؛ خیلی از آهنگسازان بزرگ دنیا هم این‌طور فکر نکرده‌اند. بتهوون هم نت‌هایش را سرهم‌بندی کرده است.

* یعنی نوعی نگاهی بدوی.
اصلاً بدوی نیست. در اروپا آهنگسازان دنبال این تفکر هستند. این در انسان بدوی کشف می‌شود، چون عیان است.

* اما به نظر می‌رسد مغز بتهوون خیلی پیچیده و حساب‌شده بوده است.
اصلاً. بتهوون که اصلاً نیست. «مالر» هم همین‌طور. زیبایی‌اش هم به همین است. در آثار اینها لحظه‌هایی دیده می‌شود که هیچ ارتباطی با قبل و بعد از آن ندارد؛ اما همان نقطه، اوج قطعه است. حالا باید بروی دنبال اینکه این چرا آن‌جا است؟ دلیل‌های منطقی گیر آوردن، به کار موسیقی بتهوون نمی‌خورد. موسیقی او مثل یک «وال» است، با زور نمی‌شود آن را در یک قوطی کنسرو جا داد! نمی‌شود. نمی‌رود. ۲۰۰ سال است هزار کتاب درباره بتهوون نوشته شده که هیچ‌کدام خواندن ندارد. در همه این سال‌ها، من فقط سه کتاب درباره بتهوون خوانده‌ام که فکر می‌کنم او را درک کرده‌اند. بقیه مدام می‌خواهند او را تحلیل کنند، اما نمی‌شود. چون او به عمد کارهای غیرمنطقی می‌کند. او سیاسی‌ترین آهنگساز تاریخ است. به خاطر اینکه مخالفت اجتماعی‌اش را از لحاظ فرمال در کارش انجام می‌دهد. مخالفت‌هایش را جار نمی‌زند. موتسارت هم همین‌طور. «موتسارت» هم «عروسی فیگارو» را از لحاظ اجتماعی در مخالفت نظام حاکم نوشت.

* این اپرا خیلی دراماتیک است.
خیلی، زمان موتسارت وقتی یک رعیت ازدواج می‌کرده، باید عروس ابتدا خدمت حاکم یا خان می‌رفته است. موتسارت این را با شکلی طنز نوشته است. «فیگارو» دائم دارد کاری می‌‌کند که «سوزان» را پیش ارباب نبرد. اجرای این اثر در اتریش ممنوع می‌شود. بعد موتسارت به ایتالیایی آن را ترجمه می‌کند و پیشنهاد می‌دهد که این اثر را در قالب اپرایی می‌نویسم؛ به نفع شما هم هست، چرا که همه می‌گویند آزادی در این کشور وجود دارد: موتسارت از دستگاه حاکم پول می‌گیرد و علیه آن کار می‌کند. به نظرم «عروسی فیگارو» زیباترین اپرای نوشته شده در تمام تاریخ بشر است. یعنی اگر جنبه سیاسی-اجتماعی ندارد، من نمی‌دانم چه اثری دارد؟ باخ هم برای کلیسا کار می‌کرده اما علیه آن نوشته است. کلیسا بارها به باخ نامه نوشته و او مدام می‌گوید من اشتباه کردم و دیگر تکرار نمی‌شود و باز کار خودش را می‌کند! ۲۰ تا نامه از باخ موجود است که آنها را خطاب به اسقف نوشته. البته باخ نمی‌خواسته ساختارشکنی کند، در وجودش همین بوده و عواطف‌اش را به این شکل بازگو می‌کرده و خودش هم نمی‌دانسته دارد چه کاری می‌کند.

* شما از یک خانواده هنرمند هستید. پدرتان -استاد جمشید مشایخی- یکی از بزرگ‌ترین بازیگران سینمای ایران است؛ اما بگذارید جز از سینما و تئاتر صحبت کنیم. من یکی دو گفت‌وگو از مادر شما -گیتی خانم- خواندم و دیدم ایشان عجیب عاشق پدرتان است.
اوه، خیلی زیاد. نمی‌دانی چه‌قدر عاشق است. الان با پدرم یکی هستند! ۵۸ سال است که دارند با هم زندگی می‌کنند. مادرم خیلی هم شوخ‌طبع است. پای صحبت‌هایش که بنشینی، از خنده روی زمین می‌افتی. طنز مخصوص خودش را دارد.

* مادرتان کار هنری کرده است؟
مادرم آواز ایرانی می‌خواند. شاگرد استاد کریمی بود و می‌خواست آوازخوان شود؛ اما پدرم نگذاشت. پدرم متعصب بود.

* با این مادر طناز و آن پدر آرام، کودکی شما چه‌طور گذشت؟
می‌دانی خانواده یعنی چه؟ یعنی هر وقت که دستت از همه‌جا کوتاه است، آنها هستند.

* با موزیسین شدن شما مخالفتی نداشتند؟
پدرم با اکراه پذیرفت. او خیلی وقت نداشت که پیش ما باشد. هیچ‌وقت خانه نبود. زمان کودکی من تا اکران «قیصر» زمانی که تئاتر کار می‌کرد، بیشتر خانه بود. بعد یواش یواش دیگر اصلاً نبود. ما یک صندلی داشتیم که یک روز منوچهر فرید روی آن نشست و مبل شکست، اما هنوز توی مهمان‌خانه بود. زمان ساخت «قیصر»، کیمیایی و وثوقی آمدند خانه ما. من بدو بدو رفتم روی آن مبل نشستم تا کسی ننشیند و کامل بشکند! (خنده) سبک بودم دیگر. به‌هرحال من بیشتر خانه پدربزرگم زندگی می‌کردم.

* تا چه سالی؟
تا ۱۶ سالگی. آنها زندگی منظمی داشتند؛ در حالی که در خانه ما این نظم نبود. می‌دانید که تئاتر و سینما چه‌طور است؟‌ پدرم یک‌دفعه ساعت هشت شب آفیش می‌شد و تا ۵ صبح سر کار بود. بعد می‌آمد خانه و تازه می‌خوابید. نظمی نبود که یک بچه بتواند در آن بزرگ شود. البته تمام تلاش‌شان را می‌کردند؛ اما این کار همین است. من هم خانه پدربزرگم راحت‌تر بودم. خب پدر و مادر و عموها و عمه‌هایم به مادربزرگ و پدربزرگم «مامان و بابا» می‌گفتند. من هم فکر می‌کردم بابا و مامان من همین‌ها هستند! پدر و مادرم را هم به اسم کوچک صدا می‌کردم، چون خودشان به این اسم همدیگر را صدا می‌کردند. به پدرم می‌گفتم «جمشید» و به مادرم می‌گفتم «گیتی». فکر می‌کردم خواهر و برادرهایم هستند تا اینکه یک روز پدربزرگم گفت که اینها پدر و مادر تو هستند! گفتم پس من را چه‌طوری به دنیا آورده‌اند؟ با جدیت گفت: «لک‌لک‌ها تو را آورده‌اند!» بعد من عصبانی رفتم به کودکستان و با همه دعوا کردم که لک‌لک من را آورده است! (خنده)

* خیلی با سینما اخت بودید؟
زیاد.

* آن زمان «قیصر» را دیدید؟
یکی از معدود فیلم‌های سینمای ایران بود که اجازه پیدا کردم ببینم.

* چند ساله بودید؟
10 سال.

* چه حسی داشتید؟
برایم غریب بود. از کودکی با تئاتر انس داشتم و به آن عادت کرده بودم. اصلاً سر یکی از تمرینات تئاتر «می‌خوای با من بازی کنی؟» برای اولین‌بار یک ساز را دیدم. یک‌بار صبح مادرم باید زود به مدرسه می‌رفت، ماشین کودکستان هم در برف گیر کرده و نیامده بود. بنابراین از پدرم خواهش کرد که مرا با خودش به تمرین ببرد. ۵ساله بودم. جعفر والی، محمدعلی کشاورز، منوچهر فرید و… در آن نمایش حضور داشتند و پدرم در آن، نقش یک تابلو را داشت از مردی که یک شلاق در دست دارد و دو ساعت و نیم باید می‌‌ایستاد! من بعد از چند دقیقه حوصله‌ام سر رفت. دیدم پشت سن، یک چیز بزرگی هست که روی آن پارچه انداخته‌اند. پارچه‌ها را برداشتم و دیدم که یک پیانو است. قبلاً خانه «علیرضا مشایخی» پیانو دیده بودم. روی یکی از کلاویه‌ها زدم و یک صدای بلند از آن بلند شد. جلوی قسمت باس (سمت چپ پیانو) ایستاده بودم. هنوز که یاد آن روز می‌افتم، موهای تنم سیخ می‌شود. این اولین برخورد من با موسیقی بود. این حس در من ماند. البته پدر و مادرم از قبل می‌دیدند که زمانی که موسیقی از جایی پخش می‌شود، من چه‌طور ساکت می‌شوم و به آن گوش می‌دهم. اما پشت گوش می‌انداختند، چون فکر می‌کردند که یک هوس زودگذر است.

* در خانه‌تان چه کسانی رفت‌وآمد داشتند؟
خیلی‌ها. بیشتر از همه جعفر والی بود که من مثل یک پدر او را دوست داشتم. محمدعلی کشاورز، منوچهر فرید، مسعود کیمیایی، علی حاتمی و همسرش. خیلی‌ها بودند اما من از همه بیشتر «غلامحسین ساعدی» را دوست داشتم.

* تا کنون به بازیگری فکر کرده‌اید؟
نه، موسیقی تمام دنیایم را تسخیر کرده است. البته چند بار هم بازی کرده‌ام. ۱۶سال داشتم که با «حمید تمجیدی» یک فیلم ساختم و خودم در آن بازی کردم. شانس داشته‌ام که همیشه نقش خودم را بازی کرده‌ام. داستان‌اش درباره پسری است که عاشق واگنر است. داستان اپرای «زیگفرید» بود و چهار کیلو رنگ قرمز روی من ریختند. بعد از مدتی دیدم که دارم خشک می‌شوم. ترسیده بودم. پسر جعفر والی که ۱۱ساله بود، ۱۴-۱۵ لیتر نفت خرید و روی من ریختند تا خشک نشوم!

* کودکی عادی‌ای داشتید؟ می‌توانستید کنار این آدم‌ها مثل هر کودک دیگری شیطنت کنید؟
نه زیاد؛ البته من شیطنت‌هایم را به اندازه کافی در مدرسه می‌کردم. یعنی کارهایی کرده‌ام که یک بار می‌خواستند ۵۰ نفر را بیرون کنند! کلاس پنجم عاشق یکی از هم‌کلاسی‌هایم شدم؛ آمدم خانه و برایش نامه نوشتم. با خودکار قرمز هم نامه را نوشتم. دیده‌ای همه پایین نامه‌هایشان گل و قلب می‌کشند؟ من چون فیلم‌های جنگی و جاسوسی زیاد می‌دیدم، یک صلیب شکسته کشیدم! فکر کردم خیلی باکلاس است. (خنده) به مدرسه که رفتم، یکی از دوستانم خواست نامه را بخواند. به او دادم. گرفت و فرار کرد. در عرض نیم‌ساعت تمام مدرسه آن نامه را خواندند و شروع کردند به مسخره کردن من. من هم عصبانی شدم و شروع کردم به دعوا با آنها. رفتیم سر کلاس، ‌امتحان فارسی داشتیم. معلم ۵ تا از دختران کلاس را صدا کرد تا از آنها درس بپرسد. دوست آن دختر، شروع به گریه کرد. من نمی‌دانم چرا؟ یکی برای یکی دیگر نامه نوشته؛ این چرا گریه می‌کرد؟! (خنده)‌ خلاصه ماجرا پیش معل‌مان هم لو رفت و گفتند که باید تو را اخراج کنیم. من بچه محبوبی بودم، چون برای بچه‌ها فیلم تعریف می‌کردم؛ دوستانم به هواداری من گفتند که ما را هم باید اخراج کنید! مدیرمان هم گفت که باشد همه‌تان را اخراج می‌کنم. ما را فرستادند خانه.

پدرم با جعفر والی مشغول تمرین بودند. من را که دید، گفت: «نادر تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» گفتم از مدرسه بیرونم کرده‌اند. والی آمد و گفت: «چی کار کردی نادر؟» گفتم نامه نوشته‌ام. خندید و گفت: «این بچه کاری نکرده است.» بابا به مدرسه تلفن کرد و فردا دوباره به مدرسه برگشتم؛ اما برای اینکه تنبیه‌ام کنند، کادوی تولدم را که یک ساعت بود، به من ندادند و از آن زمان فهمیدم که «انسان تنها است»! فهمیدم که تو خودت باید گلیم‌ات را از آب بیرون بکشی. خودت یک‌تنه باید کارهایت را انجام دهی.

* برای ده سالگی مفهوم عمیقی است.
شاید.

* چه فیلم‌هایی را می‌دیدید؟
بیشتر اکشن دوست داشتم؛ اما همه را با موزیک تعریف می‌کردم. یاد گرفته بودم که با دهن موزیک بزنم. این ادامه پیدا کرد و بعدها در هنرستان هم مسابقه راه انداختیم که یک هیأت ژوری هم داشت!

* چه‌طور به هنرستان رفتید؟
عمه‌ام کلکسیون موسیقی کلاسیک داشت و آثاری را که از رادیو پخش می‌شد، ضبط می‌کرد. یک‌بار که خانه نبود، به من گفت سمفونی «ژرژ بیزه» را ضبط کن. اتفاقاً آن شب بیزه پخش نشد و سمفونی شماره دو «مالر» را پخش کردند.‌ ۸-۹ ساله بودم. دیدم که دنیای خیلی باحالی است. عمه‌ام همیشه تعریف می‌کند که «در را که باز کردم، دیدم که روی زمین افتاده‌ای و داری هوا را تماشا می‌کنی. تا من را دیدی گفتی: ببین چه چیزی کشف کرده‌ام. تو عاشق مالر شده بودی.»

* اولین بار کی ساز زدید؟
15ساله بودم. عمه‌ام من را در هنرستان شبانه نام‌نویسی کرد. پیانو نداشتم و به همین خاطر، روی میز تحریرم شکل پیانو کشیده بودم. عمه‌ام این را دید و پدرم را قانع کرد تا برایم پیانو بخرد. یادم هست هفت‌هزار تومن بود.

* خب برسیم به کارهای جدیدتان.
ارکستر سمفونیک بخشی از زندگی من است؛ اما در پرفورمنس، با جوانان در ارتباطی. اینها به من انگیزه می‌دهند تا کار کنم. البته غیر از اینها کارهای دیگری هم دارم که دوست ندارم درباره‌شان حرف بزنم.

* سمفونی است؟
نه، سمفونی برای ما نیست. ۲۵۰ سال پیش خیلی‌ها نوشته‌اند و به بهترین شکل هم نوشته‌اند. من برای چه باید سمفونی بنویسم؟

Share