دوقلوهای جداشدنی؛ کاسترو، چهگوارا را قربانی کرد؟
کاستاندا در کتاب خود در این مورد مینویسد: «فیدل هرگز «چه» را برای مردن روانه بولیوی نکرد و هرگز به او خیانت نکرد و او را قربانی منافع خود نساخت. در واقع کاسترو اجازه داد که این داستان به این صورت رقم بخورد.»
یک شهروند سوئیسی ساکن شهر لوزان به نام آلخاندرو پی در وبلاگ وزارت امور خارجه کوبا از این گلایه کرد که چگونه از شخصیت چهگوارا در جهت منافع مالی و تجاری سوءاستفاده میشود. به نوشته وی حتی یک شرکت سوئیسی عرضهکننده موبایل نیز با نام و تصویر «چه» برای فروش کالاهای خود تبلیغ میکند!
«آلیدا گوارا» دختر آن قهرمان بزرگ انقلاب نیز این پست را خواند. اگرچه آلیدا با توجه به آنکه همواره سعی در حفظ شهرت پدر دارد، از این تجارت عجیب که با استفاده از خاطره پدرش صورت میگیرد خشمگین شد اما در نهایت پاسخ داد: «بگذار هر کاری میخواهند بکنند. آنها این کار را انجام میدهند زیرا میدانند که خاطره پدرم مشتری دارد، زیرا او در قلبهای جوان همچنان زنده است.»
و صد البته تصویر «چه» در کوبا هم خریدار دارد. در سراسر این کشور پلاکاردهایی با تصویر وی و برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره قهرمان محافظ آن انقلابی که به تدریج رنگ میبازد، دیده میشود. فیدل کاسترو و او ستارههای دوقلوی کاریزماتیک انقلاب بودند و در دهه شصت به نخستین قهرمانان پاپ سیاسی عصر ما ارتقا یافتند.
هنگامی که چهگوارا در سال ۱۹۶۷ و در ۳۹ سالگی در جنگلهای بولیوی تیرباران شد، به مقام نماد شهید انقلابی در میان نسل معترض چپگرای جهان ارتقا یافت، همانگونه که جان اف. کندی رئیسجمهور آمریکا پس از ترورش در سال ۱۹۶۳ به افسانه و به مفهوم و الگویی برای یک آمریکای لیبرال و مداراگر بدل شده بود. در طول قرن بیستم شمار اندکی بودند که مانند چهگوارا و کندی محبوبیت داشته و طرفدارانشان در حد پرستش از آنان تجلیل کرده باشند.
اما در همان حال که شهرت کندی به دلیل سیاستهای آمریکا در سالهای بعد رنگ میباخت، چهگوارا به عنوان بت جهانی جوامع مصرفگرای جوان در سراسر جهان مطرح شد و تصاویر و عکسهایش به مانند یک چهره محبوب و بدون هرگونه محتوایی دست به دست گشت. این مساله در کوبا نیز به همین صورت درآمده است و این در حالی است که کوباییها سالها سعی بر این داشتند که از یاد و خاطره چهگوارا در جهت منافع تاریخی و سیاسی استفاده ابزاری ببرند و او را شهید انقلاب در جنگ علیه استبداد و دیکتاتوری عنوان کنند.
هنگامی که رائول کاسترو در تبعید مکزیک و در شب هشتم جولای ۱۹۵۵ با آن مرد ناشناس در مخفیگاه مشترکی واقع در شهر کاله امپران آشنا شد، فیدل کاسترو به سوی تبعیدگاهش در مکزیکوسیتی حرکت کرده بود. آن مرد ناشناس یک پزشک آرژانتینی بود که تخصص آلرژی داشت و البته خودش هم به آسم مبتلا بود. افزون بر آن یک عکاس آماتور و عاشق موتورسیکلت به حساب میآمد و کتابهای مارکس و انگلس را در چمدان و البته در مغزش حمل میکرد و سراسر آمریکای لاتین را زیر پا گذاشته بود.
گوئهوارا در گواتمالا کودتای نظامی طراحی شده از سوی سیا و شرکت یونایتد فرویت علیه رئیسجمهور چپگرا و کاملا منتخب این کشور یعنی «جاکوبو آربنز گوزمان» را شاهد بوده و تلاش کرده بود که یک گروه مقاومت علیه کودتا سازماندهی کند اما این تلاش به نتیجه نرسیده و اجبارا به مکزیک فرار میکند. در مکزیک به فروش کتاب و اسباببازی اشتغال داشت و بعدا کاری در بیمارستان مرکزی پیدا کرد.
در گواتمالا با یکی از همرزمان برادران کاسترو که در حمله به پادگان مونکادا در سانتیاگودوکوبا در سال ۱۹۵۳ شرکت داشته آشنا شده بود و دست سرنوشت بود که بعدها با یکی دیگر از کهنه سربازان عملیات مونکادا یعنی با رائول کاسترو در بیمارستان آشنا شود. رائول او را دعوت کرد که با برادرش نیز آشنا شود، برادری که در تمام قهوهخانههای قاره آمریکا صحبت از او بود.
به هر صورت همه چیز دست به دست هم داد تا ملاقاتی تاریخی در مکزیک صورت بگیرد. در یک طرف فیدل کاستروی تنومند ۲۹ سالهای قرار داشت که از قریحهای جسورانه و سیاسی برخوردار بود و تصمیم داشت که به هر صورت ممکن یک انقلاب را به پیروزی برساند. در سوی دیگر «ارنستو چهگوئه وارا دولا یرنا»ی ۲۷ ساله خجول و تقریبا لاغر اندامی نشسته بود که با وجود جذابیتهای روشنفکرگونهاش درخششی توام با خودباوری در وجودش دیده میشد و او نیز مصمم بود که کارنامه هنوز خالی زندگیاش را با کاری کارستان پر کند.
هر دو نفر خیلی زود به یکدیگر علاقهمند شدند هر چند که از نظر ایدئولوژیک روی دو طول موج متفاوت قرار داشتند. این ملاقات که در مرکز مکزیکوسیتی صورت گرفت در واقع آغاز یک دوستی مردانه و رفاقتی سیاسی شد، رفاقتی که از «چه» رئیس ایدئولوژیک انقلاب و مرد شماره دو کوبا ساخت و او بود که توانست نقش و نفوذی بیبدیل در نوع جهانبینی انقلاب ایفا کند.
در آن زمان «چه» در سفرنامه خود نوشت: «آشنایی با فیدل کاسترو، انقلابی کوبایی، رویدادی سیاسی است. او مردی باهوش است که اعتماد به نفس بالایی دارد…» ملاقات با کاسترو بود که پس از مدتها بالاخره چشمانداز و امیدی در زندگی «چه» ایجاد کرد: «چند ساعت پس از این ملاقات و در گرگ و میش صبح بود که تصمیم گرفتم به این رهبر آینده بپیوندم. فیدل به عنوان مردی فوقالعاده و متفاوت، تاثیر زیادی روی من گذاشت. او موضوعات غیرمعمولی را مطرح میکرد و راهحل ارائه میداد. من هم در خوشبینی او شریک شدم.»
و از آن به بعد بود که این دو نفر یک زوج برادرانه تشکیل دادند و مانند دو برادر در کنار هم بودند. هر دو اولین فرار از مرگ مشترک را در همان کشتی از مکزیک به مقصد کوبا تجربه کردند، همان کشتی که «گرانما» نام داشت و سربازان باتیستا منتظر آن بودند. در اولین درگیری و تبادل آتش بین دو طرف بود که «چه» از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و البته به صورت سطحی زخمی شد. در همان درگیری ۸۲ نفر از افراد کاسترو و به عبارت بهتر سه چهارم نیروهای وی تلف شدند و آنها تنها با ۲۱ نفر به سیراماسترا رسیدند و در آنجا بار دیگر به جذب نیروهای جدید اقدام کرده و از همان جا در نهایت با چند صد شورشی به حکومت دیکتاتوری باتیستا پایان دادند.
ضربه نهایی اما توسط چهگوارا بر پیکر حکومت وارد آمد، زیرا او بود که بین روزهای ۲۹ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۵۸ با یگانی متشکل از ۳۴۰ چریک نیرومند به شهر در آن زمان ۱۵۰ هزار نفره و از نظر استراتژیک بسیار مهم سانتاکلارا در مرکز جزیره کوبا حمله برد و آن را تسخیر کرد. پس از ورود به شهر پادگانی را که ۲۵۰۰ سرباز بیانگیزه و مهمتر از آن ۱۰ دستگاه تانک داشت به محاصره نیروهای «چه» درآمده و پس از آن قطاری ۲۲ واگنی حامل ۴۰۰ سرباز مسلح به سلاحهای سنگین از سوی چریکها مورد حمله قرار گرفت.
«چه» از زمان اولین ملاقاتش با فیدل کاسترو در سال ۱۹۵۵ در مکزیک، به صورتی کاملا آرام در نقش سرپرست ایدئولوژیک انقلاب، نفوذی فزاینده را بر رهبر انقلاب به دست آورد. او مینویسد: «فیدل از خوزه مارتی آموخته است که چگونه میتوان از ترکیب اومانیسم و کوبائیسم یک معجون انقلابی ساخت» و البته آن پزشک آرژانتینی یعنی چهگوارا به فیدل کمک کرد که به اصطلاح یک مدخل ایدئولوژیک برای انقلاب پیدا کند. «چه» با توجه به پشتوانه تئوریک خود نقش دستیار فیدل در عملی کردن تئوریها و تطبیق جهانبینی مارکسیسم با انقلاب را بر عهده گرفت و مورخ پرآوازه آمریکایی یعنی «شلدون بی.لیس» نیز این مساله را تائید میکند.
کاسترو در سال ۱۹۶۶ و در مصاحبهای با «لی لاکوود» روزنامهنگار آمریکایی اقرار کرد: «هیچ کس مادرزاد انقلابی نیست. یک انقلابی در طی یک تحول ساخته میشود. هنگامی که من با «چه» آشنا شدم یک انقلابی آگاه و پخته بود و از نظر ایدئولوژیک هم بسیار جلوتر از من بود.»
هیچ کس البته به غیر از سلیا سانچز، معشوقه و همقطار انقلابی کاسترو در سیراماسترا به رهبر انقلاب کوبا به اندازه چهگوارا نزدیک نبود. مناسبات میان این دو نه تنها به یافتن راهحل برای مشکلات نظامی و ایدئولوژیک کمک میکرد بلکه هر دو نفر نوعی پشتیبانی و قوت قلب متقابل برای یکدیگر بودند، به ویژه در دورانی که این گروه انقلابی در آن جنگلهای انبوه و وحشتناک با مشکلات زیادی سروکار داشت.
اگرچه کاسترو و گوارا در دو کشور متفاوت بزرگ شده بودند اما هر دو نفر در به سرانجام رساندن انقلاب تا نفس آخر ایمان داشتند. کاسترو بعدها گفت: «در این تردیدی نیست که «چه» بر هر دو مقوله نبرد انقلابی و روند انقلابی تاثیری بیچون و چرا داشت.»
گوارا بعد از رائول تنها کسی است که کاسترو وی را در کنار خود تحمل کرد و با وجود محبوبیت جهانی «چه» هرگز به چشم رقیب به او نگاه نکرد و ظاهرا از او وحشت نداشت. چهگوارا در عرصههای جهانی بهترین تبلیغ برای انقلاب کوبا محسوب میشد زیرا او در واقع یک سلاح چندکاره رسانهای و کاملا سودمند به شمار میرفت. چهگوارا با آن اونیفرم سبز زیتونی و کلاه بره سیاهی که بعدها ستارهای به عنوان درجه سرگردی بر روی آن قرار گرفت و با آن موهای ژولیدهای که از زیر کلاه بیرون زده بود و ریش تنک سیاه رنگش و آن سیگار برگی که گوشه لب داشت، نماینده نسل معترض و تجسم یک انقلابی حرفهای در سراسر جهان به شمار میآمد.
«ال چه»، آنگونه که در کوبا لقب گرفته بود، در واقع نمونه تلطیفشدهای از کاسترو بود که البته گذر زمان خلاف این را ثابت کرد. کاسترو لااقل در ظاهر بر خلاف «چه» شبیه به پدرش بود یعنی شبیه به کشاورز ملاکی خشن و روستایی که البته جذابیتهای خاص خود را نیز داشت. با این حال ظاهرا زنان در آن دوران هر دو نفر را به یک اندازه میپسندیدند و این علاقه فارغ از ملیت و طبقه اجتماعی «چه» و کاسترو بود.
مجله «یواسنیوز» در ژوئن ۱۹۶۰ در مقالهای با تیتر «دیکتاتور سرخ» نوشت: «ارنستو چهگوارا مغز متفکر دولت کاسترو محسوب میشود و از نظر گوارا کوبای کاسترو تنها یکی از حلقههای زنجیری است که قرار است سراسر آمریکای لاتین را فرا بگیرد.»
مجله آمریکایی تایم نیز در همان زمان از «چه» به عنوان «مغز» انقلاب و از فیدل و رائول به ترتیب به عنوان «قلب» و «مشت» انقلاب یاد کرده بود. کاسترو البته در مورد «چه» گفته بود: «به باور من «چه» الگویی از انسان ارائه داد که نه تنها برای ملت ما بلکه برای سراسر آمریکای لاتین مهم است. «چه» نمونه و الگوی پایداری انقلابی به منتهی درجه آن بود.»
با این حال گاهی تصاویر فریبنده هستند: در واقع کاسترو بر خلاف آن ظاهر سفت و سخت، از نظر سیاسی به مراتب انعطافپذیرتر و مداراگرتر و از نظر امور روزمره سیاسی زیرکتر بود. در حالی که گوارا بر خلاف کاسترو هستهای سخت از دگماتیسم انقلابی آشتیناپذیر و باطنی خشک و سختگیر داشت. چهگوارا چنان جدیت آهنینی داشت که به هیچ عنوان عدول از اصول انقلابی و اخلاق را برنمیتابید و به عنوان مثال در مورد مجازات عوامل رژیم باتیستا به هیچ روی اهل گذشت و سازش نبود.
هنگامی که در سیراماسترا خبردار شد که یکی از دهقانان اتیمیو در قبال دریافت ده هزار دلار از عوامل باتیستا وعده فریب نیروهای انقلابی و قتل فیدل کاسترو را داده است، بلافاصله او را به مرگ محکوم کرد. جان لی. اندرسون نویسنده زندگینامه گوارا مینویسد: «این اتفاق باعث شد که سرویس اطلاعات و امنیت کوبا به مدت چهل سال به همه امورات مردم وارد شود. گوارا، اتیمیو را کشت و به این صورت گفت که به هیچ صورت نمیتوان کسانی که اصول انقلابی را زیر پا میگذارند، مورد بخشش قرار داد.»
اندرسون در ادامه نقل قول مستقیمی را از دفتر خاطرات روزانه شخصی گوارا آورده است: «وضعیت برای افراد گروه و همینطور برای اتیمیو بسیار مشکل و غیرقابل تحمل شده بود. به همین خاطر من برای پایان دادن به این وضعیت با یک تپانچه کالیبر ۳۲ به سمت چپ سر اتیمیو شلیک کردم و گلوله از سمت راست جمجمه بیرون آمد. اتیمیو به سختی نفس کشید و سپس جان داد.»
پس از پیروزی انقلاب نیز چهگوارا سرپرستی چندین به اصطلاح دادگاه نظامی و انقلابی را بر عهده داشت، دادگاههایی که بر اساس آمار رسمی دولت کوبا بیش از ۵۵۰ نفر از عوامل پلیس، ارتش و سرویس اطلاعات و امنیت رژیم باتیستا را به اعدام محکوم کردند. البته بر اساس آمار غیررسمی در چند ماه نخست استقرار حکومت انقلابی، ۱۹۰۰ نفر به دار آویخته شدند. موضوعات رایج در رسانههای کوبا در آن روزها غالبا گزارشهایی در مورد شکنجهگران و آدمکشهای رژیم دیکتاتوری باتیستا و قربانیان آنها بود. در همان روزها بود که همسران و بازماندگان قربانیان رژیم گذشته طی یک راهپیمایی در خیابانهای هاوانا خواهان مجازات عاملان آن جنایتها شدند و از دولت خواستند که بدون هرگونه اغماض و چشمپوشی کار این افراد را یکسره کند.
اکثر احکام اعدام در قلعه لاکابانا که در نزدیکی بخش قدیمی هاوانا قرار داشت و به دستور مستقیم چهگوارا و رائول کاسترو به اجرا درمیآمد. این دو نفر به ندرت در مورد کسی اغماض میکردند و البته فیدل نیز در این مورد تفاوتی با آنها نداشت. از آنجایی که ایالات متحده آمریکا در تمام دوران رژیم باتیستا در مورد جنایتهای او سکوت کرده بود، رژیم جدید کوبا نیز به درخواستهای آمریکا مبنی بر بخشش و عفو محکومان اهمیتی نمیداد؛ محکومانی که غالبا توسط نیروهای آمریکایی آموزش دیده بودند و به گفته کوباییها «حمام خون» به راه انداخته و بسیاری از مخالفان دیکتاتور را به صورت گروهی اعدام کرده بودند.
با این حال فیدل کاسترو در مقطعی تشخیص داد که این نوع اعمال تلافیجویانه میتواند چهره انقلاب را در نزد جهانیان خدشهدار کند. به همین خاطر پس از چند هفته همه آن دادگاهها را تعطیل کرد و البته هرگز اتهامات وارده از سوی غرب را نپذیرفت: «ما هیچ زن و کودک و کهنسالی را تیرباران نکردهایم. ما تعدادی قاتل را تیرباران کردیم تا نتوانند فردا صبح کودکانمان را بکشند.»
کاسترو در همان زمان و با عجله پستی کلیدی در اختیار چهگوارا گذاشت. او میدانست که نمیتواند انقلابش را بدون گوارا از نظر سیاسی برای مدت زیادی حفظ کند. او میدانست که پیوندهای میان طبقه متوسط و افرادی که در سال ۱۹۲۵ حزب کمونیست کوبا را تاسیس کرده بودند، به شدت سست است و این دو گروه در واقع به دلیل پیروزی انقلاب با یکدیگر دوست شدهاند. طبقه متوسط کوبا نیروهای انقلابی جدید را گروهی ماجراجو و نوکر مسکو میدانستند که از درک دنیا عاجز هستند. به همین خاطر کاسترو به شمار کافی از اعضای جدید برای حزب کمونیست نیاز داشت که از نظر سواد و دانستههای ایدئولوژیک مورد قبول بوده و قدرت سازماندهی داشته و در حد و اندازهای باشند که بتوانند برنامههای بلندپروازانه رهبری انقلاب برای ساخت یک سیستم آموزشی و درمانی در سراسر کشور را به اجرا درآورند.
در همان حال که فیدل در روزهای پس از پیروزی انقلاب همچنان لحن سیاسی نرمی را در برابر طبقه بورژوا پیش گرفته بود، چهگوارا در پشت صحنه و البته همراه با رائول کاسترو پایهگذاری دولتی مارکسیستی ـ لنینیستی و نزدیکی کوبا به اتحاد جماهیر شوروی را تدارک میدید و این اقدام البته بیش از همه در واکنش به اقدامات براندازانه و تروریستی آمریکا علیه کوبا بود.
گوارا از نوامبر ۱۹۵۹ به عنوان رئیس بانک مرکزی کوبا، سیاستهای جدید پولی و ارزی این کشور را با محوریت کنار گذاشتن کامل اقتصاد بازار آزاد به پیش برد و هنگامی که در ۲۳ فوریه ۱۹۶۱ به وزارت صنایع رسید، مسئولیت طرحهای اقتصادی مارکسیستی ـ لنینیستی بر اساس الگوهای مسکو را بر عهده گرفت.
او در آغاز دهه شصت هدف اولویتدار خود را تغییر ساختار اقتصاد کوبا از یک کشور از نظر صادرات تکمحصولی (شکر) به کشوری از نظر اقتصادی مدرن و صادراتمحور و خودکفا از صنایع خارجی و البته با کمک شوروی اعلام کرد.
چهگوارا در آغاز دهه شصت همچنان بسیار خوشبین بود: «ما به عنوان مثال تصمیم گرفتهایم که درآمد سالیانه هر کوبایی را در عرض ده سال دو برابر کنیم. طبقه کارگر در مقطع فعلی باید این وظایف را دنبال کند: تولید، تولید بدون بیکاری، تولید بیشتر و افزایش ثروت.»
«چه» بر خلاف کاسترو که یک سخنران چیرهدست بود، ایدهها و طرحهای خود برای ساخت یک سیستم نوین سیاسی در کوبا را به روی کاغذ میآورد. به همین خاطر به مرور زمان به عنوان رئیس ایدئولوژیک «فیدلیسم» با اندیشهها و سخنانی تازه در مورد «انسان جدید» در کوبا شهرت یافت و حتی پس از مرگش نیز به نوعی شالودههای معنوی وی در جامعه کوبا باقی ماند. رویای بزرگ چهگوارا حذف و پایان دادن به دوران پول بود. در جامعه سوسیالیستی مورد قبول او، افراد بدون هرگونه اجرت و دستمزدی کار میکنند: «در این جامعه جدید گرایشهای مادی هیچ جایی نخواهد داشت و ما باید اقداماتی در جهت این مساله انجام دهیم که گرایشهای اخلاقی از طریق احساس وظیفه و نوعی آگاهی انقلابی نوین جایگزین گرایشهای مادی شود.» مشکل تنها این بود که آن «انسان جدید» چهگوارا همواره مقهور خواستها و نیازهای کهنه و مادی خود بود.
کاملا مشخص بود که نه تنها چهگوارا بلکه فیدل کاسترو نیز به غیر از چند طرح ایدهآلیستی هیچ برنامه و طرح مشخصی برای اقتصاد کوبا نداشت و رفاقت میان این دو به نوعی کوبا را به یک فاجعه اقتصادی مبتلا کرد. در آن زمان همه کارشناسان خبره اقتصادی کوبا به دلیل رفتارها و سیاستهای این دو نفر کشور را ترک و غالبا به میامی مهاجرت کردند. چهگوارا که از نظر لجاجت و سختسری به مانند فیدل کاسترو بود خیلی زود دست به دامان شوروی شد. اما رهبران و مقامهای بلندپایه شوروی نیز برنامههای این دو نفر برای اقتصاد را عجیب و غیرعلمی میدانستند و به همین دلیل بود که از آن پس مسکو چندان روی خوشی به کاسترو و گوارا نشان نداد. بدین ترتیب بود که کوبا بهای سنگینی برای این آزمایش مسخره پرداخت و همه شاخصهای اقتصادی جزیره روندی نزولی و فاجعهبار به خود گرفت.
البته در نخستین فاز برنامه صنعتیسازی، وضع مردم کوبا هنوز هم نسبتا خوب بود و اجاره خانههای ارزان و خدمات پزشکی رایگان تا اندازه زیادی درآمدهای مردم را افزایش میداد. در آن دوران البته میزان مصرف و استاندارد زندگی نیز روند فزاینده و مثبت به خود گرفت. اما این میزان تولید به زودی کفاف تقاضای مردم را نداد. دو سال پس از انقلاب ذخایر غذایی کشور مصرف شده و کار به جایی رسید که دامهای مادر و چارپایانی که ویژه تخمکشی بودند نیز ذبح و به مصرف رسیدند. در سال ۱۹۶۲ یعنی سالی که قرار بود تولید مواد غذایی به میزان منطقی خود برسد، تنها ۰.۴ درصد رشد اقتصادی نصیب کشور شد و از اواسط سال ۱۹۶۳ بود که اقتصاد کوبا به بزرگترین بحران خود تا آن زمان دچار شد. تولید ناخالص ملی به حدود ۱.۵ درصد کاهش یافت. تولید کشاورزی بین سالهای ۱۹۶۱ و ۱۹۶۳ به ۲۳ درصد کاهش یافت و حتی تولید شکر نیز کاهشی ۴۰ درصدی نشان میداد و این بدترین دوران کوبا پس از جنگ دوم جهانی بود.
مجموع تولیدات غذایی کشور که در سال ۱۹۶۱ بالغ بر شش میلیون تن بود در سال ۱۹۶۳ به کمتر از ۳.۹ میلیون رسید و مقصر اصلی این فاجعه نیز همان دوست و وزیر صنایع کاسترو یعنی چهگوارا بود.
روز سوم جولای ۱۹۶۴ اولین گام در جهت برکناری چهگوارا برداشته شد. در آن روز مسئولیت صنایع شکر که یک وزارتخانه کامل بود از چهگوارا گرفته شد. او در آغاز کار واکنشی نشان نداد اما رفته رفته آثار بیحوصلگی و بیانگیزگی در وجودش نمایان میشد. در عین حال هرگونه اختلاف با کاسترو را تکذیب میکرد.
در اکتبر ۱۹۶۴ نیکیتا خروشچف از صدر هیات رئیسه شوروی برکنار شد. رئیس جدید کرملین و دبیرکل حزب کمونیست یعنی لئونید برژنف و الکسی کاسیگین به عنوان نخستوزیر روی کار آمدند اما کاسترو از حضور در مراسم رژهای که به مناسبت آغاز کار رهبری جدید در ماه نوامبر و در مسکو برگزار میشد خودداری کرد و در عوض چهگوارا را به نمایندگی از خود به این مراسم فرستاد یعنی درست همان چهرهای که در شوروی از هیچ محبوبیتی برخوردار نبود.
از دسامبر ۱۹۶۴ به بعد این سفرها به وظیفه اصلی «چه» بدل شد زیرا هیچ کس مثل او نمیتوانست و نمیخواست نقش یک انقلابی عجیب و غریب را در خارج از کوبا ایفا کند. در آغاز کار برای شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل متحد به نیویورک رفت و در همان نیویورک بود که بار دیگر خشم شورویها را برانگیخت. او طی سخنانی از لزوم مبارزه مسلحانه به ویژه در منطقه آمریکای لاتین که حیاط خلوت آمریکا بود، گفت و بار دیگر دکترین شوروی را بسیار مسالمتجویانه و دوپهلو خواند: «و اینک این توده بینام و نشان به تاریخ خود ورود پیدا کرده و آن را با خون خود مینویسد و در این راه رنج کشیده و جان خود را از دست میدهد.» چهگوارا با این سخنان در واقع کاملا ناآگاهانه کار خود را یکسره کرد و حتی دوستانش نیز حس کردند که دوران او در کوبا سپری شده و به پایان رسیده است.
او هم البته پس از اجلاس به هاوانا بازنگشت و از نیویورک مستقیم و برای مدت سه ماه به جهان سوم غیر آمریکای لاتین یعنی به آفریقا رفت و البته سفری به چین نیز داشت. به مانند یک آواره در قاره سیاه سرگردان شد و تلاش کرد که جبهه تازهای در آفریقا علیه استعمار نوین به وجود آورد و همین سفر آفریقایی چهگوارا بود که زمینه حضور طولانی مدت نیروهای کوبایی در آفریقا و به ویژه در آنگولا را فراهم آورد.
اولین و آخرین ایستگاه این سفر الجزایر بود. چهگوارا روز ۲۴ فوریه ۱۹۶۵ طی نطقی در الجزایر بر اختلافهای عمیقش با شوروی مهر تائید گذاشت. او صراحتا شورویها را متهم کرد که عملا یک سیاست امپریالیستی مشابه آمریکا را در جهان سوم پیش برده و آنها نیز کشورهای فقیر را نه تنها مجبور به صدور ارزان مواد خام خود میکنند بلکه آنان را وادار به خرید ماشینآلات گران خود کرده و هیچ کارخانهای در این کشورها نمیسازند. چهگوارا در این سخنرانی اعلام کرد: «این وظیفه اخلاقی کشورهای سوسیالیستی است که به همدستی خاموش خود با کشورهای غارتگر غربی پایان دهند.»
این سفر به الجزایر دوردست آخرین سفر چهگوارا به عنوان یکی از فرماندهان انقلاب کوبا بود. هنگامی که در ۱۵ مارس ۱۹۶۵ به هاوانا بازگشت، فیدل کاسترو و برادرش رائول برای استقبال از او به فرودگاه رفتند. پس از آن هرگز در مجامع عمومی کوبا ظاهر نشد و از قرار معلوم مذاکراتی ۴۰ ساعته میان «چه» و برادران کاسترو پشت درهای بسته برگزار شد و گاه جملههای دراماتیکی میان این سه نفر رد و بدل گشت. هیچ یک از آنها در مورد آن جلسه کلمهای بر زبان نیاورد و به دستور فیدل کاسترو همه رسانهها از درج هرگونه خبر در مورد این جلسه منع شدند.
کارلوس فرانکی یکی از دوستان سابق کاسترو به نقل از یکی دیگر از نزدیکان رهبر کوبا یعنی سلیا سانچز در مورد آن جلسه میگوید: «در این مساله تردید نیست که چهگوارا به هنگام بازگشت به کوبا به شدت مورد نکوهش قرار گرفته و متهم به زیر پا گذاشتن اصول و رفتار غیرمسئولانه میشود. کاستروها او را متهم میکنند که روابط کوبا و شوروی را به خطر انداخته است. از قرار معلوم فیدل از رفتار غیرمسئولانه چه در الجزایر نیز به شدت عصبانی بوده است.»
آنگونه که بعدها فاش شد، خشم و عصبانیت کاسترو دلایل متعددی داشت. از یک طرف درست در همان روزی که گوارا در الجزایر این سخنرانی را ایراد کرد، رائول کاسترو دیداری مهم با برژنف و گروهی از رهبران جدید شوروی داشت و این گروه به شدت علیه چهگوارا موضعگیری کرده بودند. از سوی دیگر این مساله که گوارا در کشوری دورافتاده مانند الجزایر چنین سخنان سنگین و تندی را ایراد کرده است موجب عصبانیت بیشتر فیدل کاسترو شده بود. در همان زمان تحلیلگر شبکه خبری ADN آلمان شرقی در گزارشی محرمانه به مقامهای مسئول برلین شرقی به نقل از منابع مورد اعتماد خبر داد که کاسترو، چهگوارا را متهم کرده که زیانهای جدی به منافع کوبا وارد آورده است. گوارا نیز اگرچه مسئولیت سخنانش در الجزایر را بر عهده میگیرد اما از سخنان و رفتار خود در شوروی دفاع کرده و حاضر به عذرخواهی در این مورد نمیشود.
از سوی دیگر دیپلماتهای آلمان شرقی با استناد به گزارش بالا طی نامهای به دولت برلین شرقی اظهارنظر میکنند: «فیدل کاسترو و ارنستو چهگوارا نه مانند دو سیاستمدار بلکه مثل کودکان خردسال رفتار کرده و مردم سراسر کوبا از بابت بیمسئولیتیهای این دو نفر تاوان پس میدهند.»
بههرحال به نظر میرسید آن دوستی مردانهای که در مکزیک آغاز شد نزدیک به ۱۰ سال بعد رو به پایان میرفت. گوارا روز ۲۲ مارس ۱۹۶۵ برای آخرین بار در نشست وزارت صنایع حضور یافت و پس از آن دیگر دیده نشد. خشمگین و دلشکسته با آسم عود کردهاش چند روزی را بستری شد و سپس تصمیم به ترک کوبا گرفت. مقصد و مأموریت جدید خود را در کنگو پیدا کرد و بدون آنکه از فیدل خداحافظی کند و تنها با یک نامه وداع، در صبحدم روز ۲ آوریل ۱۹۶۵، به صورت کاملا ناشناس و با چهرهای گریم شده و به همراه دو همقطارش راهی آفریقا شد. البته این روایت درستی بود که توسط ژرژ کاستاندا در بیوگرافی «چه» نوشته شد در حالی که از نظر منابع رسمی کوبا چهگوارا برای برداشت محصول نیشکر به شرق کشور رفته بود.
با این حال اختلاف و کشمکش میان سه رئیس انقلاب کوبا علتهایی فراتر از حضور چهگوارا در الجزایر داشت. کاملا مشخص است که در پس پرده تشکیلات دولتی و حزبی کوبا جنگ قدرتی جدی بر سر سمتوسوی سیاسی آینده انقلاب در جریان بوده است، زیرا در همان زمان یعنی در بحبوحه این اختلافها بود که مقالهای بلند از چهگوارا در یک هفتهنامه اوروگوئهای به نام «مارچا» به چاپ رسید. این مقاله که عنوان «سوسیالیسم و انسان در کوبا» را داشت در واقع شبیه به مانیفست و به عبارت دیگر وصیتنامه سیاسی چهگوارا بود. گوارا بدون توجه به ناکامی راهحلها و روشهایش و تنها به دلیل وظیفه اخلاقی خود در قبال انقلاب و مردم یک بار دیگر به صورت مفصل به تشریح دلایل ایدئولوژیک اندیشههایش پرداخته و به این صورت نه تنها نگاه چپهای آمریکای لاتین بلکه در هاوانا و مسکو نیز نگاههای زیادی را به خود جلب کرد. چهگوارا در این مقاله از پیشگامان سیاسی کوبا خواسته بود که در آمریکای لاتین انقلاب برپا کرده و ضمن انتقاد به سیاستهای شوروی به خاطر به انقیاد کشاندن کشورهای برادر سوسیالیست، هرگونه پیروی از سیاستهای مسکو را امری مذموم اعلام کرده بود.
هنگامی که روز ۱۱ آوریل همان سال ارگان رسمی ارتش کوبا یعنی «ورده اولیوو» و در ۱۳ آوریل روزنامه «انقلاب» اقدام به چاپ این مقاله کردند، مدتها از خروج «چه» از کوبا میگذشت و کسی از او خبر نداشت. سفیر وقت آلمان شرقی در کوبا در گزارشی به دولت متبوعش مینویسد: «اینکه کسی از انتشار این مقاله جلوگیری نکرد نشان از این دارد که چهگوارا همچنان از احترام و محبوبیت بالایی در کوبا برخوردار است و به مانند گذشته مصونیت داشته و در عین حال هنوز هم کاسترو وابستگی عمیقی به وی دارد.»
اینکه آن آرژانتینی چه جنجال و آزردگیها و اختلافها در پشت پرده سیاست کوبا از خود بر جای گذاشت، در یکی از تحلیلهای سفارت آلمان غربی در پایان اکتبر ۱۹۶۵ مورد بررسی قرار گرفته است. در این گزارش میخوانیم که چهگوارا قصد داشته که خود را نه به عنوان یکی از سران بلندپایه کوبا بلکه به عنوان رهبر اصلی و عضو کلیدی در عرصه تحولات سوسیالیستی و عرصههای تئوریک و سیاسی و ایدئولوژیک کوبا بالا بکشد: «فیدل کاسترو ظاهرا همچنان نقش یک رهبر احساسی و پرنفوذ را داشت و کم و بیش رفتاری واقعگرایانه در اداره کشور از خود به نمایش میگذاشت.» نویسنده گزارش آورده است که گوارا به هیچ عنوان قصد نداشت که یک انقلابی کاخنشین باشد: «کلیت نسخه پیشنهادی چهگوارا به ریشههای رادیکال و خورده بورژوای او بازمیگردد. گوارا به شدت مسحور ایدههای رهبری چین است. فراموش نکنیم که زمانی چهگوارا در کوبا لقب «چینو» به معنای شهروند چین گرفته بود.»
و این پایان کار «چه» در کوبا بود. او در «قلب ظلمانی و شوم قاره آفریقا» و در سواحل تانگانجیکاس با یک یگان تقریبا ۱۳۰ نفر از کوباییهای اعزامی ملاقات کرد، افرادی که البته به دستور کاسترو برای کمک به دوستش در آفریقا به آن کشور اعزام شده بودند.
گوارا تحت نام جعلی «تاتو» به افراد تحت امر «لوران کابیلا» رهبر چریکهای کنگو پیوست. کابیلا بعدها تبدیل به دیکتاتور و مستبدی خطرناک شد و در پایان دهه ۹۰ بود که در کشورش به قدرت رسید.
البته مأموریت چهگوارا در کنگو به شکست انجامید. آفریقاییها به هیچ یک از اصول و اخلاقیات جنگ عمل نمیکردند و «چه» نیز به دلیل همان آسم مزمن بار دیگر بیمار و بستری شد. اما کاسترو همچنان از او حمایت و پشتیبانی میکرد. به همین خاطر همسر گوارا یعنی آلیدا را به کنگو فرستاد تا شوهرش را به بازگشت به کوبا ترغیب کند.
افزون بر آن روز ۴ نوامبر نامهای آشتیجویانه برای گوارا نوشت و در این نامه از نگرانیهایش برای وضعیت دوست رنجیده خود گفت. کاسترو در این نامه سعی داشت که او را به بازگشت به کوبا و تصدی دوباره مسئولیتهای گذشتهاش تشویق کند. اما وضعیت سیاسی و اقتصادی منطقه و کوبا به شدت تغییر کرده و خطر جنگ فعلا منتفی شده بود. از سوی دیگر چهگوارا نیز چندان تاثیری بر افرادش نداشت و کسی از او پیروی نمیکرد و به همین خاطر احساس میکرد که در کوبا هم جایگاه گذشته را نخواهد داشت.
پس دوستش فیدل روز ۳ اکتبر ۱۹۶۵ نامه خداحافظی «چه» را برای عموم منتشر کرد. دلیل اصلی تصمیم رهبر کوبا این بود که کنگره بارها به تعویق افتاده حزب حاکم را تشکیل داده و تغییر نام حزب واحد انقلابی سوسیالیست به حزب کمونیست کوبا را به تصویب برساند. از نظر کاسترو انتشار نامه خداحافظی «چه» از این نظر ضرورت داشت که همه بدانند از این پس وی عضویتی در کادر رهبری ندارد. در جریان همین کنگره بود که فیدل کاسترو به دبیرکلی حزب کمونیست کوبا انتخاب شد.
اما نامه گوارا تاریخ ندارد. کاسترو در توضیح این مساله فقط اظهار میکرد که روز اول آوریل شخصا نامه را دریافت کرده و بلافاصله برای راستیآزمایی هویت نویسنده دستورهای لازم را صادر کرده است. اما گمانهزنیها در مورد این اقدام کاسترو همچنان وجود دارد. چهگوارا در آن نامه نوشته است: «تنها اشتباه من این بود که از همان لحظه اول در سیراماسترا به تو اعتماد صد درصد پیدا نکردم و خیلی زود به استعدادهای تو به عنوان رهبر ایمان نیاوردم. به خاطر همه چیزهایی که به من آموختی از تو سپاسگزاری میکنم و همینطور به خاطر الگوی تو. تلاش خواهم کرد که تا آخرین نتایج عملکردم به تو وفادار بمانم.»
بدبینهای پیرامون چهگوارا نسبت به اصالت این جملاتی که آشکارا نوعی مجیزگویی است تردید دارند. به باور آنان چه بسا این نامه در دورانی نوشته شده باشد که چهگوارا در بستر بیماری افتاده و توانی برای این کارها نداشته است. گوارا ظاهرا در ادامه نامه از برنامه آینده خود نیز گفته است: «دیگر کشورهای جهان خواهان تلاشهای متواضعانه من هستند و البته من میتوانم کاری را انجام دهم که تو نمیتوانی زیرا تو مسئولیت رهبری کوبا را بر عهده داری. زمان جدایی ما فرا رسیده است.»
چهگوارا پس از شکست ماجراجویی کنگو چند ماهی را در سفارت کوبا در دارالسلام، پایتخت سابق تانزانیا مخفی شد. اوایل مارس سال ۱۹۶۶ بود که به پراگ پایتخت چکسلواکی رفت و در آنجا با رفقای کوبایی و فرستادگان کاسترو ملاقات کرد. آنها سعی کردند که او را به بازگشت به کوبا ترغیب کنند اما جولای ۱۹۶۶ بود که گوارا بار دیگر سر از کوبا درآورد و از سوی برادران کاسترو مورد استقبال قرار گرفت و بار دیگر برای ادامه معالجات بستری شد. البته گوارا این بار در انظار عمومی ظاهر نشد و بعدها شایعاتی در مورد بیماریهای کشنده روحی و جسمی او پخش شد.
بههرحال گوارا مصمم بود که به آمریکای جنوبی برود. در ماههای بعد یک گروه ۲۰ نفره از چریکها را با خود همراه کرد و به بولیوی رفت. کاستاندا در بیوگرافی گوارا آورده است که کاسترو از یک طرف قول میداد که از هر نظر میتواند روی پشتیبانی و کمکهای وی حساب کند و از سوی دیگر تا لحظه آخر تلاش کرد که گوارا را از سفر به بولیوی منصرف کند. علت اصرار کاسترو برای منصرف کردن گوارا این بود که کمونیستهای بولیوی در واقع متحدان شوروی محسوب میشدند و رهبری کرملین دل خوشی از چهگوارا نداشت. کاستاندا از گفتوگوهایی که آشکارا آخرین تلاش کاسترو برای باقی ماندن دوستش در کوبا بود نوشته است و از آخرین باری که کاسترو با ناامیدی چهگوارای ساکت و آرام را در آغوش گرفت.
چهگوارا و همراهانش از راهها و مسیرهای فرعی خود را به بولیوی میرسانند. ارتباط گوارا با هاوانا از فوریه ۱۹۶۷ به دلیل خرابی دستگاههای بیسیم قطع میشود. پیش از آن یعنی در ۱۶ آوریل ۱۹۶۷ مقالهای از وی در مورد جنگ ویتنام در مجله «سه قاره» چاپ هاوانا منتشر میشود. این مقاله در واقع میراث چهگوارا برای نسل دانشجوی آن زمان بود، همان نسلی که در هر فرصت ممکن در سراسر جهان علیه جنگ آمریکا در ویتنام اعتراض میکرد.
دولتهای لاپاز و مسکو و همینطور ماموران سیا در همان تابستان میدانستند که چهگوارا در بولیوی اقامت دارد. کاسیگین، نخستوزیر شوروی روز ۲۶ ژوئن ۱۹۶۷ بعد از سفر به آمریکا راهی هاوانا شد. از قرار معلوم پرزیدنت جانسون وی را به دلیل اقدامات چهگوارا مورد سرزنش قرار داده بود. کاسیگین نیز کاسترو را مورد نکوهش قرار داد زیرا رهبر کوبا، مسکو را در مورد سفر چهگوارا مطلع نکرده بود. از قرار معلوم کاسیگین در این ملاقات کاسترو را تهدید میکند که چنانچه به صدور انقلاب پایان ندهد مسکو نیز کمکهای خود به کوبا را قطع خواهد کرد.
چند ماه بعد یعنی روز هشتم اکتبر سربازان، چهگوارا و تعدادی از افرادش را در نزدیکی لاهیگوئرا به دام میاندازند. گوارا در جریان تبادل آتش زخمی و به همراه شمار دیگری از همراهانش دستگیر میشود. پس از یک بازجویی توسط افسران بولیویایی که توسط واحد رنجرهای آمریکایی به فرماندهی فلیکس رودریگز مأمور سیا، همان مأموری که بعدها در جریان واترگیت نیز نامش زیاد شنیده شد، آموزش دیده بودند و به فرمان رنه بارینتوس رئیسجمهور بولیوی، در روز ۹ اکتبر ۱۹۶۷ در مدرسه دهکده لاهیگوئرا تیرباران شد. فیدل کاسترو روز ۱۵ اکتبر خبر از مرگ دوستش داد و عزای عمومی اعلام کرد.
بقایای جسد گوارا در سال ۱۹۹۷ از گوری واقع در بولیوی بیرون آورده و در سیامین سالگرد مرگش طی مراسمی با حضور فیدل کاسترو در گورستان دولتی واقع در سانتاکلارا یعنی در همان شهری که زمانی بزرگترین پیروزیاش در جریان انقلاب را جشن گرفته بود به خاک سپرده شد.
هنوز هم معماهای حل نشده زیادی در مورد چرایی مرگ گوارا در بولیوی و در این مورد که مرگ وی چه سودی نصیب رژیم دوست سابقش در کوبا کرده است، وجود دارد. این پرسش نیز مطرح است که چرا کاسترو از اعزام یک واحد سربازان ویژه به بولیوی برای نجات چهگوارا خودداری کرد. برخی عقیده دارند که او به دلیل فشارهای مسکو همقطارش را قربانی کرد. داستانهایی در مورد بده بستانها میان سرویس اطلاعات و امنیت شوروی یعنی کا.گ.ب و کمونیستهای بولیوی وجود دارد. رژی دبره، فیلسوف چپگرای مشهور فرانسوی که به هنگام بازگشت از مقر چهگوارا در بولیوی بازداشت شده بود، به خبرگزاری فرانسپرس گفت که ارتش بولیوی از سه منبع مختلف و به ویژه از طریق سه سرباز فراری در مارس ۱۹۶۷ در مورد مخفیگاه و منطقه عملیاتی چهگوارا اطلاعات کسب کرده بود.
در همان روزها پلیس بولیوی وانت دوست آلمانی گوارا یعنی تامارا یا «تانیا بونکه» را توقیف کرد. در آن وانت دفترچه یادداشتهایی حاوی نامها، نشانیها و شماره تلفنهای مختلف و البته رمزگذاری شده کشف شد. این مسائل به شدت چهگوارا را ناامید کرد و به ویژه مساله آن دختر آلمانی وی را آزار میداد. چهگوارا با این دختر آلمانی یعنی تانیا در جریان سفر به آلمان شرقی در اواخر سال ۱۹۶۰ آشنا شده بود. تانیا وظیفه مترجم را در سفر «چه» برعهده داشت. دانیل جیمز یکی دیگر از بیوگرافینویسان چهگوارا عقیده دارد که تانیا در واقع مأمور سرویس اطلاعات و امنیت آلمان شرقی بود. این ادعای جیمز در واقع بر اساس گفتههای «گونتر منل» یکی از افسران کلیدی اشتازی در سال ۱۹۶۱ است: «این من بودم که به تامارا (تانیا) بونکه مأموریت جاسوسی از گوارا را دادم.»
اما آیا سادهلوحی چهگوارا در سرنوشت وی هیچ نقشی نداشت؟ آیا او قربانی نوعی هوسبازی عجیب و خودسری و اعتماد به نفس بیش از اندازه نشد؟ آیا همان خودبزرگبینی و عشق به مرگ نبود که وی را به کام مرگ کشاند؟
کاستاندا در کتاب خود در این مورد مینویسد: «فیدل هرگز «چه» را برای مردن روانه بولیوی نکرد و هرگز به او خیانت نکرد و او را قربانی منافع خود نساخت. در واقع کاسترو اجازه داد که این داستان به این صورت رقم بخورد.» در واقع این «چه» بود که با این مرگ به آرمان واقعی خود رسید. افسانهسازی از او در قالب یک شهید مدرن آغاز شد و آن عکسی که آن عکاس یعنی کوردا از چهگوارا گرفت، به این افسانهسازی دامن زد. آن عکس «ال چه» با آن کلاه بره مشکی و زلفان مجعد بیرون زده از کلاه و آن ستاره درخشان سرخ بود که چهگوارا را به مشهورترین بت و نماد عصر ما بدل کرد.
منبع: اشپیگل / فولکر شیرکا/ ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی/ تاریخ ایرانی
دیدگاه