گزارشی از محل زندگی رومینا اشرفی

روایتی از اهالی روستای سفیدسنگان؛ «رومینا را فقط پدرش نکشت»

فقط خانواده رومینا نیستند که تصمیم گرفته‌اند سکوت کنند، مردی با کلاه حصیری، زنی که آمده از دوره‌گرد پارچه‌فروش خرید کند، مرد جوان موتور سوار، خانم نعمتی، مدیر مدرسه رومینا و خیلی‌های دیگر دوست ندارند چیزی بگویند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا خاله می‌گوید رومینا دختر خیلی شادی بود، دلش می‌خواست برود عروسی، دلش می‌خواست عروس شود، مکثی می‌کند و جمله‌اش را این طور تمام می‌کند: «بچه بود، خیلی بچه بود خب.»

مستوره برادران نصیری در خبرآنلاین نوشت: به گل‌های قالی خیره مانده‌ایم،‌ توی اتاق من و زنی که کنارم نشسته غریبه هستیم، مادر،‌سه تا از خاله‌ها و دخترخاله رومینا هم هستند، مادر بزرگ با موهای حنا بسته، وسط آشپزخانه نشسته است، حرف نمی‌زند، جای دیگری است و فقط گاهی چیزی از روی زمین برمی‌دارد، می‌گیرد میان دستانش، می‌تکاند، چیزی مثل غبار. می‌تکاندش جایی دورتر از اینجا.

زنی که کنارم نشسته هم‌زبان جمع است، این امتیاز او باعث شده من غریبه‌تر به نظر بیایم. با پسر و همسرش از تبریز آمده‌اند، با هم رسیده‌ایم، گوشی‌اش را نشانم می‌دهد، می‌گوید از وقتی عکس رومینا را دیده و داستانش‌ را شنیده است، بی‌تاب شده که بیاید و خانواده‌اش را ببیند.

من با همراهی آقای ح که از آشنایان خانواده دشتی یعنی خانواده مادری رومیناست آمده‌ایم برای مصاحبه،‌ اما خانواده دل و دماغ حرف زدن ندارند، می‌گویند گفتنی‌ها را گفته‌اند و دیگر نمی‌خواهند چیزی بگویند.

میان دوراهی کار و اخلاق مانده‌ام، محبت‌شان آن‌قدر زیاد هست که می‌دانم اگر اصرار کنم، نتیجه می‌دهد، اما منصفانه نیست. زنی که از تبریز آمده مشکل مرا ندارد، با اینکه به صندل راحتی‌ای که پوشیده و لباس‌هایش اشاره می‌کند و می‌گوید می‌داند که ظاهرش مناسب تسلیت نیست اما آمده که حتما مادر رومینا را ببیند. می‌رود بالا، من می‌مانم و پسرش و آقای ح که نمی‌داند باید چه کند که به قول خودش من دست خالی برنگردم.

«دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی

دست‌ها، پاها در قیر شب است.»

آقای ح بالاخره تصمیم نهایی را می‌گیرد، می‌گوید حالا که آنها هم اصرار می‌کنند، برو بالا و یک استکان چایی بخور و اگر خودشان حرفی زدند همان‌ها را بنویس.

من و زن تبریزی کنار هم نشسته‌ایم در حلقه زنانی مشکی پوشیده که نزدیک‌ترین نسبت‌ها را با رومینا دارند. زن، ترکی با خاله‌ها صحبت می‌کند، نگاه خالی مرا که می‌بیند می‌آید به کمک، فارسی توضیح می‌دهد که چه‌ها گفته و شنیده است.

مادر رومینا ساکت است. یکی از خاله‌ها سرصحبت را با ما باز می‌کند: «پدرش که ماجرا را می‌فهمد می‌گوید بهتر است که رومینا خودش، خودش را بکشد بجای اینکه من بکشمش،‌ این حرف‌ها باعث شد رومینا بترسد، فکر می‌کنم به همین خاطر هم فرار کرد، توی نامه‌ای که قبل از فرار می‌نویسد هم همین را گفته، خطاب به پدرش گفته حالا که می‌خواستی من خودم را بکشم، پس من می‌روم و فکر کن که من مرده‌ام.»

زن تبریزی کارم را راحت‌ می‌کند، جای من می پرسد که رابطه پدر و دختر چطور بوده؟ به روایت خاله پدر آدم خوبی بوده، البته اخلاق‌های دوگانه‌ای داشته: «حالی به حالی بود، گاهی خیلی خوب بود و گاهی بداخلاق می‌شد اما کلا با رومینا خوب بود و کلا دختر خیلی دوستش داشت، حتی بعد از اینکه رومینا را کشت به خواهرم می‌گوید من سهم خودم را برداشتم و کشتم، سهم تو را(برادر کوچک رومینا) برای تو گذاشتم.»

خاله می‌گوید رومینا دختر خیلی شادی بود، دلش می‌خواست برود عروسی، دلش می‌خواست عروس شود، مکثی می‌کند و جمله‌اش را این طور تمام می‌کند: «بچه بود، خیلی بچه بود خب.»

خاله معتقد است مردان دور و بر پدر رومینا در اینکه او را بکشد نقش داشته‌اند، مثلا عموی‌اش گفته بود سرپرستی زن و بچه‌ام با تو خودم می‌کشمش، دیگرانی هم بوده‌اند که گفته‌اند چطور می‌خواهی با این موضوع که دخترت فرار کرده و دوباره برگشته خانه کنار بیایی، چطور می‌خواهی سرت را توی محل بالا بگیری.

«درختی میان دو لحظه می‌پژمرد

اتاقی به آستانه خود می‌رسید

مرغی بیراهه فضا را می‌پیمود

و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.»

زن تبریزی که زودتر از من رسیده قصد رفتن دارد، هنوز خداحافظی نکرده که من حس مزاحم بودن دارم، چای‌ام را سر می‌کشم و بلند می‌شوم، مادر رومینا کمی جلو می‌آید، صدایش از جایی دور می‌آید، پشت خروار اندوه و غم، چند جمله می‌گوید، جملاتی از سر حسرت که کاش پدر و دختر را با هم تنها نمی‌گذاشت، کاش نمی رفت لباس‌ها را بشوید. حالا دیگر چه فرقی می‌کند که کدام لباس‌ها شسته شده باشند، وقتی که تا ابد رخت‌شان رخت عزاست.

فقط خانواده رومینا نیستند که تصمیم گرفته‌اند سکوت کنند، مردی با کلاه حصیری، زنی که آمده از دوره‌گرد پارچه‌فروش خرید کند، مرد جوان موتور سوار، خانم نعمتی، مدیر مدرسه رومینا و خیلی‌های دیگر دوست ندارند چیزی بگویند، از طرفی معتقدند هر آنچه که باید گفته شده و نیازی به توضیح بیشتر نیست، از طرفی معتقدند ناگفته‌ها دارد به شکل نادرستی راهش را از شبکه‌های اجتماعی و به قول خودشان فضای مجازی پیدا می‌کند و تیغ می‌کشد به چهره حقیقت. آن قدر این مدت قضاوت و حرف و حدیث گفته و چرخیده شده که کسی حاضر نیست بار بیشتری بر دوش این امواج که آمده چند خانواده را برده زیر آب و سیل شده، بگذارد.

خانم ف اما حرف‌هایی دارد، پررنگ‌ترین تصویرش از رومینا روز بازگشایی مدرسه‌هاست، پسر خانم ف و برادر رومینا پیش‌دبستانی بودند، آن روز رومینا دست برادرش را گرفته و آورده بود مدرسه، در دست دیگرش یک دسته‌گل بزرگ و زیبایی بوده که برای مربی پیش‌دبستانی آورده بود. خانم ف دست‌گل و چهره خندان رومینا یادش مانده، این‌ها را که تعریف می‌کند، لبخند دارد، اما آخر حرف‌ها نگاهش خشک می‌شود:« من هنوزم باور نمی‌کنم این اتفاق افتاده.»

خانم ف خودش وقتی ۱۲ ساله بوده ازدواج کرده، آن هم ازدواج فامیلی، اصلا نمی‌دانسته ازدواج یعنی چه، او دختر ندارد ولی اگر دختر داشت محال بود تا قبل از ۱۸ سالگی شوهرش می‌داد، البته او که هم‌روستایی بهمن و اهل شلقون است، فکر می‌کند بهمن پسر بدی نبوده و خب کم پیش نیامده که اهالی روستای‌شان با روستای همسایه یعنی سفیدسنگان فرار کرده باشند و بعد هم اغلب خانواده‌ها مجبور به رضایت شده و ازدواج شکل بگیرد و لابد بهمن هم با همین نیت برنامه فرار را چیده است.

«نوسان‌ها خاک شد

و خاک‌ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.

شبیه هیچ شده‌ای!

چهره‌ات را به سردی خاک بسپار.»

مرز دو روستا خیلی باریک است، آن‌قدر که زمینی محصور با کاج‌ها را رد کنی ناگهان همه چیز از سفیدسنگان به شلقون تغییر نام می‌دهد اما تفاوت‌ها مرز پررنگ‌تری دارد، آن‌قدر که یکی از اهالی می‌گوید، هر چه دختر ما به آنها داده‌ایم کتک‌خورده و زجر کشیده به خانه برگشته و هرچه دختراز آنها گرفته‌ایم با عزت و احترام زندگی کرده، همین حرف را می‌توانید برعکس کنید و از دهان دیگری بشنوی. ظاهرا همه چیز در صلح و صفاست اما پای وصلت که به میان می‌آید، بزرگترها چندان راضی نیستند.

مردی که کلاه روستایی بر سر دارد، مرد کنار دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید: همین آقا از آن روستاست اما با ما رفت‌وآمد دارد، هیچ مشکلی هم نداریم اما بد و خوب همه جا هست، هر جا ممکن است جوانی داشته باشد که پدری نخواهد او را به دامادی قبول کند.

«روی علف‌های اشک‌آلود به‌راه افتاده‌ام

خوابی را میان این علف‌ها گم کرده‌ام

دست‌هایم پر از بیهودگی جست‌وجوهاست.»

روایت‌ها از بهمن متفاوت است، کسانی او را تایید می‌کنند و کسانی معتقدند که اگر رومینا با هر کس دیگه‌ای غیر او فرار کرده بود، سرنوشتش این نبود. ظاهرا فرار راهی است برای اینکه خانواده‌ها تفاوت‌های مذهبی، فرهنگی یا اقتصادی را بدون راه حل بهتری، شوک‌گونه بپذیرند و چاره‌ای برایشان نماند جز اینکه با اتفاق انجام شده کنار بیایند. کسی از اهالی چنین حجمی از خشونت را سراغ ندارد، بدترین سرنوشت برای دختران فراری طرد شدن از خانواده بوده یا طلاق که البته دومی می‌تواند عاقبت هر ازدواجی باشد.

مرد مغازه‌داری از قول پدر رومینا می‌گوید که آن طرف ماجرا اگر هر کسی غیر از بهمن بود، «راضی» می‌شد و لابد حالا خانواده‌ها داشتند برای مراسم عروسی خودشان را آماده می‌کردند.

«میان خوشه و خورشید

نهیب داس از هم درید.

میان لبخند و لب

خنجر زمان در هم شکست.»

عمو و برادرزاده هستند، خانه‌شان را با دست نشانم می‌دهند؛ تقریبا همسایه خانواده مادری رومینا محسوب می‌شوند، عمو تمایلی به صحبت ندارد، تاکید دارد بروم و از خود خانواده‌ها سوال کنم، برادرزاده اما یک حرف را مدام تکرار می‌کند، اینکه رضا اشرفی، پدر رومینا فرشته نبود اما این چهره شیطانی‌ای که از او ساخته شده با واقعیت یکی نیست. او معتقد است پدر رومینا تحت شرایط محیط و همان چیزی که به اسم حرف مردم و حفظ ناموس معروف شده، دست به این کار زده است.

مرد دیگری حرف برادرزاده را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «البته معلوم بود که رومینا می‌خواست به هر قیمتی از آن خانه فرار کند، پدرش دست‌کم قاتل نبود اما قاتل شد، بخاطر حرف‌های بقیه، بخاطر اینکه اگر این کار را نمی‌کرد دیگر نمی‌توانست سر بلند کند جلوی بقیه. اینجا محیط کوچک است.»

مرد جوان دیگری پی حرف‌ها را می‌گیرد و می‌گوید: «باید رضا اشرفی مجازات شود اما بهمن هم باید مجازات شود، شاید اگر بهمن بعد از اینکه با رومینا فرار کرد، چند بار از او لایو نمی‌گذاشت، پدر رومینا ان‌قدر عصبانی نمی‌شد، بهمن هم مقصر است، اگر اندازه قاتل نباشد اما می تواند مسبب آن شود.»

«می‌گویند: دستی در خوابی گل می‌چید.»

ظهر شده، آفتاب آمده بالای سرمان، داغ می‌تابد بر سرهایمان، روستا خلوت شده، سفیدسنگان پر از باغ‌های کیوی است و شالیزار، روستا ساکت شده، فقط صدای آب است و پرنده. روستا در آستانه یک بعد از ظهر آرام و قشنگ است و هیچ جای این زیبایی شبیه هلال ماهی که خون از آن چکیده نیست.

«باد می‌رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می‌رفتم.»

*شعرها از سهراب سپهری

Share