یادداشت/ مسعود مجاوری

برای بهراد ذاکری؛ طاقت بیاور مرد

دلگرم به نسخه هایت میشویم به سوگندی که از سر صدق خوردی و نوشتی که قرنطینه مان کنند،حالا خودت قرنطینه شدی؟!

مسعود مجاوری

اصلاحات و اصلاح‎طلبی برای من چیزی بیش از انبان یادها و خاطرات نداشت. نمیدانم، دیگران اگر نام و نانی بهم زدند چه بر سر میز گذاشتند-به خودشان مربوط است-مرا اما؛خاطرات تلواسه های آن روزهای پرشرو شور بس…
در این وانفسای کرونا قصدم گله گذاری نیست. مرگ پشت در خانه هایمان آمده و یک به یک عزیزانمان را می بلعد؛ حتی باید قدر بی مروتی نارفیقان را هم دانست چه آنها که یک زمانی همسفره بودیم و حالا در سطوح اول مدیریتی استان،به خوش نشینی و فراموشکاری و صدالبته سوءمدیریت مشغول اند و دلواپس میز و منصب…
ازجمع یاران قدیم؛
“بهراد ذاکری”اما انگار از قماش دیگر است، درست مثل زمستان۱۷سال پیش، با همان سخاوت و صفا صداقت قدیمی.
نمیدانم خوش دارد یاد ایام کنم یانه؟ آنروزها؛ دانشجویی نورسیده بود و در دانشکده پزشکی دانشگاه آزاد تنکابن مشغول به تحصیل.امتحانات پایان ترمش را وانهاده بود تاپای رفاقتش بایستدو درستاد انتخاباتی دوستش حضور بهم رساند.به چشمم دیدم که همه کار میکرداز جابجا کردن صندلی گرفته تا سخنرانی و چسباندن پوستر!من متحیرمانده بودم از آنهمه انرژی و خلوص! دراین شهر ماتم زده،خیلیها لابد آنروزها را به یاد دارند…
انتخابات بی فروغ شورای دوم به هرمکافاتی بود گذشت، دیگر ندیدمش و دورادور از احوالش با خبر بودم تا اینکه شنیدم کاندیدای شورای پنجم شده است.دلم لرزید، چشمم ترسید، مبادا آنهمه خلوص و صفا به قربانگاه سیاست برود؟سالهای پس از اصلاحات بمن آموخت که “سیاسی بازی،جز لاینفک سیاستمداری”درمیان سیاست ورزان ایرانیست.شال و کلاه کردم که بروم رودررویش بایستم و خواهش کنم که آلوده به “گنداب قدرت”نشود-ما از نسلی هستیم که طاقت زمین خوردن یاران قدیمی را نداریم-حیفم آمد او هم تلف شود اما کار از کار گذشته بود.جولان”برخی نامها”در ستاد انتخاباتی اش تقریبا مطمئنم کرد که او یک دوست از دست رفته است. چند روزی از انتخابات شوراها نگذشته بود که یک خبر مثل آوار بر سرم خراب شد”مهدی تقی زاده”(یکی از همان دوستان قدیمی )رفت! آن روز لعنتی و در مراسم خاکسپاری مهدی،خیلیها رادیدم اما نمیدانم چرا بهراد ذاکری بچشمم آمد؟ گوشه ای بی صدا کز کرده بود و قطره اشکی ته چشمش نمایان بود من آن روز حال زاری داشتم حال و احوالی کردم و رفتم. گذشت و گذشت…

ذاکری اگرچه پس از شکریه وارد شورا شداماکاری کرد کارستان.بهراد حنجره رشت شد و مظلومیت این شهر را باهمه وجودش فریاد زد.یک تنه سینه به سینه آن سه تن ایستاد،همان سه نفری که می خواستند یک تالاردار شود شهردار، آنهم شهردار شهر اولینها! رفتارهای آوانگاردش به”تردید”ام افزود.من درباره اش بد قضاوت کرده بودم ذاکری درمیان هیاهوی انتخاب شهردار رشت نشان داد که می داند روی کدام صندلی نشسته است و شرف شهروندی اش را به ثمن بخس نفروخت.

به گمانم غائله انتخاب شهردار رشت تمام شده بود واوایل امسال (سال۹۸ )در مراسم یادبود “آرسن میناسیان” دیدمش.جلونرفتم تا راحت باشد. هنگام خروج از محوطه کلیسای ارامنه ازپشت صدایم کرد؛برای چند ثانیه مصافحه ای داشتیم باهم،مثل سالهای جوانی.تعارفات مرسوم بین ما ردوبدل شد و گفت وگوی تفصیلی ماند پای این تعارف که” بیشتر ببینمت”ترجیع بندش بود.

چرخ روزگار چرخید و زمستان امسال برف۵۰سانتی بارید و مسئولان عزیز؛کما فی السابق غافلگیر شدند!بهراد ذاکری اما حنجره رشتیها شد، او می توانست زبان در دهان نگهداردو راه عافیت در پیش بگیرد تا دستگاه برف روب، جلوی در خانه اش را اول از همه پاکسازی کند اما سکوت نکرد.”ابر بحران کرونا”که رسید (همان که یکی از ریش سفیدان شورانشین جلوی دوربین تلویزیونی اسمش را عفونت تنفسی نامید) ذاکری دیگر آن جوانک ۱۷سال پیش نبود تیز تراز آنروزها وجلوتر از خیلیها، صدای مردمش را به گوش این و آن رساند بهراد اینبار هم راه عافیت درپیش نگرفت میتوانست مثل خیلیها جلوی دوربینها یک چیز بگوید و چون به “خلوت قدرت “می رود کاهو سکنجبینش را بخورد اما لباس رزم به تن کرد و داوطلبانه به دل دشمن(کرونا )زد انگار”خط شکنی”توی خونش است آنقدر جنگید و شریک رنج مردمش شد تا اینکه افعی دنیای مدرن(کرونا )نیشش زد.
خبر ابتلایش که رسید دلم فروریخت
نکند این کورسوی امید هم….
زبانم لال باد…..
بهراد عزیز،این شهر زخمی طاقت زخمی دیگر ندارد بلند شو رفیق قدیمی بلند شو و طبیبانه بربالینش حاضرباش، تو وقتی لباس سفید میپوشی دلمان قرض می شود که هستی،دلگرم به نسخه هایت میشویم به سوگندی که از سر صدق خوردی و نوشتی که قرنطینه مان کنند،حالا خودت قرنطینه شدی؟! بلند شو تا درآغوش بگیرمت و یک دل سیرگریه کنم و بگویم درموردت اشتباه میکردم. گنداب قدرت، زورش به تو نرسید.، ایکاش تو تمام یازده عضو شورای شهرم بودی. طاقت بیاور مرد، طاقت بیاور و بجنگ، مثل جنگیدنت برای شهر اولینها، مثل جنگیدنت در بیمارستان رازی، با همان روپوش سفید و صدای گیرا و دستان توانا، برایمان نسخه بنویس.
طاقت بیاور…..

Share