واکنش فعال سیاسی و فرهنگی به یک اتفاق تلخ:

تعطیلی تماشاخانه هامون نشانه خاک بر سری فرهنگ و هنر در شهر ماست

نعیمی نوشت: رشت، اولین شهر تئاتر ایران است. برای من، ارزش تئاتر به این است که هنری دم دستی نیست. چون نه گردش مالی قابل اعتنایی دارد و نه کار آسانی‌ست. حداقل توی رشت. در نتیجه، عموماً آنهایی سراغش می‌روند که حرف دارند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا، سید مجتبی نعیمی، فعال سیاسی و فرهنگی در صفحه اینستاگرام خود به ماجرای توقف فعالیت تماشاخانه هامون در رشت پرداخت.

نعیمی نوشت:

«رشت، اولین شهر تئاتر ایران است. برای من، ارزش تئاتر به این است که هنری دم دستی نیست. چون نه گردش مالی قابل اعتنایی دارد و نه کار آسانی‌ست. حداقل توی رشت. در نتیجه، عموماً آنهایی سراغش می‌روند که حرف دارند.

حالا، در این شهر، از دو سالن اصلی تئاتر، یکی‌اش را بستند. تماشاخانه هامون را. که اگر بگویم بهترین و حرفه‌ای‌ترین‌ش را، بی‌راه نگفته‌ام.

جز چند جوان و هنرمندی که سر و کارشان مدام با آنجا بود، تقریباً هیچ کس دیگری، حتی کَکَ‌ش هم نگزید. مدیران فرهنگی استان و رشت، حتی یک مصاحبه خشک و خالی هم در اینباره انجام ندادند. چه رسد به یک پیگیری نافرجام.

راستش را بخواهید، من نه آنچنان حرفه‌ای اهل تئاترم که از دلسوزیِ اصلی‌ترین دل‌مشغولی‌ام، دست به کیبورد شده باشم و جز سه چهار باری، نه چندان گذرم به هامون افتاده است.

آنچه باعث شد این‌ها را بنویسم، خاک بر سری فرهنگ و هنر در شهر ماست. که به هامون افتادن هامون، یکی از ثمرات این تاجداری‌ست. از گرانی کاغذ، چندین روزنامه شهرستانی و استانی بسته شد. هیچ کس نگفت خرتان چند مَن. عنوان عنوان کتاب توسط انتشاراتی‌های‌مان منتشر نشده، فراموش شد. گور بابای‌شان. سالن تئاتر شهر بسته شد. به اسفل اسافلین.

مردم عادی کوچه و خیابان که اصلا از ماجرا بویی نمی‌برند. تازه ببرند. داغی پیاز آنقدر اشک چشم‌شان را راه انداخته که این‌ها را نمی‌بینند. رسانه‌های ما هم که… بگذریم. نخبگان فرهنگی و اجتماعی ما هم که خیل کثیرشان جسارتا این جایگاه را صرفا اشغال کرده‌اند. که دریغ از یک جو درد و آزادگی.

مدیران و سیاسیون هم که همان به قول سهراب، جایشان بکارید درخت. کارمندند فقط. سر صبح، کارتی کشیده شود. چهارتا کاغذ این ور و آن ور کنند. حقوق و مزایای مکفی، سر وقتش بیاید. چه فرقی می‌کند کارش چه باشد؟ آجر هوا کردن باشد یا تامین کاغذ. این‌ها صورت ِ مسئله است.

فقط یاد گرفته‌ایم تا هوا پس می‌شود، غر بزنیم که چرا فرهنگ ما اِل است و هنرمند ما بِل. تا سرمان یعنی دقیقاً سر خودمان به سنگ نخورد، دادمان بلند نمی‌شود. مثل مرگ، یادمان رفته که اگر امروز دامان همسایه را گرفت، فردا، نه، پس فردا نوبت ماست. پس تا دیر نشده چاره‌ای کنم.

مثل مرگ فراموش‌ها که از ترس، خودشان را به خریّت زده‌اند که مثلاً مرگ را نبینند، درد فراموش شده‌ایم. بابا! لعنتی! ندیدن درد دیگران، نوبت افتادن درد به جان تو را عقب نمی‌اندازد».

Share