یادداشت/علی دادخواه

‍ ‍ بخشش و سعادت عمومی به‌جای عشق و انتقام فردی

من می خواهم انتقام بگیرم ؟ درست بخاطر اینکه نمی خواهم دیگری از چیزی که فکر می کرده ام برای من بوده بهره مند شود‌. من فکر می کنم کسی که بقول من ” خیانتکار “! است نباید زندگی کند

علی دادخواه:

چرا ما ملت عشق محور بوده ایم و ادبیاتی مشحون از مولفه های اینچنینی داریم این دلایل زیادی دارد ولی وقتی ما با ملتی مواجه هستیم که زخمی است. یعنی زخم‌های تاریخی زیادی دارد، این دیگر قابل تامل است.ما عاشق هستیم و یا دردمندی عشق را دوست داریم چون ما را یگانه می کند. یعنی یکطوری در زخم‌هایی هم‌ که داریم اگوسنتریک هستیم ،یعنی خودمان را تافته جدا بافته می دانیم.و اینچنین است که عشق دستگاهی شناختی برای ما تولید می کند که یگانه بودن فردیت ما را توجیه کند.

وقتی مفهومی بنام عشق پیدا می شود، حتما به مجموعه ای از گزاره ها مثل ” دلبستگی”، ” وابستگی ” ، ” فقدان ” ، خیانت ” ،” انتقام ” و ” بخشش ” بر می خوریم.حضرت حافظ که گناه شناس قابلی در بین متفکران ادیب ماست این را هم‌خوب فهمیده است:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

او در مورد مفهوم ” آسایشی” که رستگاری هم هست صحبت می کند و ارتباط و تعامل انسانی را بجای دایکوتومی ” دوست ” و ” دشمن پیش می کشد. یعنی بجای آنکه فردیت گرایی ما را تقویت کند یک طلیعه از انسان گرایی را در پرتو ” عفو عمومی ” پیش می کشد‌. یعنی ما بیائیم همه هم را ببخشیم! .این را در مفهوم ” بنوش ” و ” بنوشان ” او و ” مرنج ” و ” مرنجان ” مولانا پیش می آورند.

در حالیکه ما وقتی با رنج های عشق می شویم،خیانت و یا فقدان را تجربه می کنیم یکسره بسراغ مفهوم کلی و راهزن ” عدالت ” می رویم. می گویم‌:”به من خیانت شده ، او شایستگی محبت مرا نداشته و به من ظلم کرده ،مرا بازی داده و این عادلانه نیست.من زندگی ام‌را بپایش ریخته ام و او خودش را خرج دیگری کرده ، باید تقاص بدهد.”! حالا قدیمی های ما خودشان مستقیما وارد عمل می شدند و دشنه در جان خیانت کار فرو می کردند و ما نه ! این انتقام‌را از دیگران می گیریم.یعنی از یک حالت مازوخیستی بسوی سادیسم( دیگر آزاری ) می رویم.حالا پرسش اساسی که ما از خودمان نمی پرسیم این است ،آیا ما شایسته اجرای عدالت هستیم؟ اصلا چیزی که ما از عدالت پیش می کشیم‌ درست است ؟

در عالم‌ سیاست هم‌همینطور هستیم ،خلخالی عدالت را خودش می داند،همانطور که پیش از او بیژن جزنی و یا مسعود رجوی و پس از او قاضی مرتضوی از آن خودشان و خودشان‌می دانستند‌.اصلا چرا ما انتقام می گیریم‌؟

من می خواهم انتقام بگیرم ؟ درست بخاطر اینکه نمی خواهم دیگری از چیزی که فکر می کرده ام برای من بوده بهره مند شود‌. من فکر می کنم کسی که بقول من ” خیانتکار “! است نباید زندگی کند.و این دیگر عدالت ” من ” است.اتلو وقتی همسر خود دزدمونا را می کشد فکر می کند آدم عادلی است، او به خطاکاری خودش نمی اندیشد.او مدرک دارد ،یک دستمال، پس چون دزمونلا به او خیانت کرده باید کشته شود.حالا در این انتقام زیبایی شکسپیری هم هست، عشق هم هست، عذاب هم هست. اصلا هر کجا که بحث عدالت مطرح است، این انتقام هم پیش می آید‌.

ولی چالش اساسی ما این است وقتی ما ملتی هستیم که انتقام گرفتن را تا به این فردی کرده و عادلانه می دانیم و اینطور ادبیات ما مشحون کلماتی مثل ” خیانت ” است، چرا در برابر دیکتاتورها سکوت بخرج می دهیم؟ یعنی بر علیه نظام های ناعادلانه شورش نمی کنیم.

حالا این انتقام همیشه در مقابل یک ابژه از دست رفته است.مثلا در اودیسه هومر، اولیس از رقبا انتقام می گیرد چون می خواستند جایگاه او( در پادشاهی ایتاکا) و زنش پنلوپه رااز او بگیرند و یا در داستان قیصر می بینید موضوع فقدان ” اعظم” است که به او تعدی جنسی شده و او خودکشی کرده است و حالا باید قیصر انتقام او را بگیرد.انتقامی که حتی در موسیقی متن فیلم ( ساخته اردلان سرافراز) پهلوانانه نیست.و اینجا باز بحث زخم خوردن پیش می آید یعنی قربانی ای ساخته می شود که باید انتقام بگیرد.و این عدالت فردی او را توجیه می کند.زخمی که آبستره نیست ، یعنی یک تئوری‌جنگ طبقاتی محسوب نمی شود ،بلکه یک زخم واقعی است که ما می بینیم.

در این‌نوع انتقام‌جویی که فقدان ابژه ای مطرح است ،مسئله ای که مطرح می شود همدلی با انتقام گیرنده است که مثلا ما با قیصر داریم ، و یا جامعه ما در قبال خیانت عشقی دارد‌. و در رمان کنت مونت کریستو دیده می شود .” غیرت” ، ” تعصب ” و ” غرور ” اینها در این همدلی کمک کننده هستند. هر چند در انتقام های عشقی مانند اتللو، حسادت هم مطرح است.حس تصاحب هم مطرح است.شما ببینید وقتی اتلو همسر خود را می کشد ،از بخشش او حرف می زند‌‌،یعنی خود را مالک دزمونلا می داند که در هنگامی که او را می کشد هم انگار به او لطف می کند و همچنان برای اوست.

البته یک نوع انتقام هم هست که مثلا در رمان آناکارنینا می بینید‌. یک انتقامی که جامعه با القای حس گناه در یک زنی که به پیوند زناشویی اش پایبندی اخلاقی ندارد( و با ورونسکی رابطه برقرار کرده وحتی از او صاحب دختری می شود) می گیرد. که در نهایت به خودکشی آنا می انجامد‌.در حالیکه در ابتدای رمان خود آنا در نصیحت به زن برادرش( همسر استیوا که نامش ” دلی” است) به او می گوید او را ببخش اگر دوستش داری! و این بخشش را شما در شوهر آناکارنینا می بینید.

” در قلب تاریکی ” رمان‌جوزف کنراد این‌مسئله را به ما نشان می دهد که انسان ها در مواجهه با شر تا چه حد می توانند در تاریکی فرو بروند.و این چالش را پیش می کشد که همه ما در شر هستیم.و این چیزی است که ما به آن دقت نمی کنیم.قیصر اگر برادران آق منگول را می کشد ،شاید ” مرام روزگار ” را عمل می کندولی خودش یک ” شر ” است.در حقیقت او خودش را هم‌نابود می کند‌. انتقام ذات نابودگرایانه دارد، درست مثل داستان مکبث که دستان قاتلان همیشه به‌خون آلوده است.انتقام وحشت ایجاد می کند ،چرا ؟ چون با از بین بردن حس داوری ،انسان ها براحتی یکدیگر را می کشند‌. همانطور که در انقلاب ها پیش می آید.

اینجاست که هاناآرنت از ” بخشایش ” و ” عهد بستن ” صحبت می کند.دو قابلیت هم‌برای حفظ حیات سیاسی ( و نه اخلاقی یا دینی) که ” سعادت عمومی ” را تضمین می کند .سیاسی است چون شما در همان فیلم قیصر دارید طلیعه های انقلاب را می بینید.فردی که به قانون‌و عدالت دولت بی اعتماد است و بخودش تکیه دارد.اصلا انتقام فردی یعنی ابتذال رابطه بین‌ توده ها با خودشان و هم با دولت.

در چه جهانی زندگی می کنیم؟ جهانی سری سازی شده ، همه چیز از قبل برنامه ریزی شده تا بدان حد که هر گونه مطرح کردن پرسش درباره چرایی آنچه ما با آن مواجه هستیم نوعی جنون، یا جهالت و جمود تعبیر می شود. در جهانی که کیارستمی یک ابژه از دست رفته یک سوژه مغفول شده است‌.

در بین‌ما ” حس داوری ” مرده است.به ما یاد داده اند همه چیز ما نسبی است. دیگر کسی سودای شورش ،خراب کردن و برساختن و شروع مجدد را ندارد.” ایستاده مردن “! طنزی به غایت احمقانه است وقتی همه چیز را “خاطرات تخت” مشخص می کنند.

ما همان کودک سه ساله ” طبل حلبی ” گونترگراس هستیم، قربانیان ” وضعیت حساس کنونی “، مسخ شدگان خودکامه گانی که مانع رشد ما شده اند و ما می پنداریم در پناه ضعف هایمان بیشتر می توانیم زنده بمانیم و زندگی کنیم.ما با نسل هایی مواجه هستیم که تحقیر شده اند چه در روابط خصوصی شان و چه در رابطه با جامعه و سیاست.خب ! تحقیر ،عصبانیت می آورد.وقتی پوپولیسم شروع می شود حالا در ایران‌باشد یا در فرانسه یا اطریش ،فرقی نمی کند نتیجه اش یکی است و آن ظهور خشونت ودر وجه سیاسی آن فاشیسم است.یعنی شما با مردمی مواجه هستید که هیچ بستگی خانوادگی،طبقاتی و گروهی ندارند ،قطب نمای ذهنی و روانی آنها نسبت به هستی و جهان از کار افتاده و فاقد معنا شده اند و مبدل شده اند به ماشین تولید خشونت.

در چنین حالتی آموزش هم از بین می رود، سیستم دانشگاهی و مدارس شما در خدمت قدرت است.بچه های من و شما نمی روند درس بخوانند که به بشریت خدمت کنند و یا میراث بشری را حفظ کنند ،نمی روند یاد بگیرند انسان های بهتری باشند ،آنها می خواهند درس بخوانند تا بیزینس کنند همین وبس!

ولی این دور خشونت باید یکجایی تمام شود.یعنی بقول کامو ما نباید نه قربانی باشیم و نه جلاد.اینکه ما قربانی قربانیان می شویم ( تعبیری که ادوارد سعید در مورد فلسطینی ها بکار می برد) این وضعیت کنونی ماست.در حالیکه ما باید توانمند شدن از راه اخلاقی شدن را که‌همانا توجه به خیر و سعادت عمومی است بیاموزیم و اولین گام برای این آموزش ساده زندگی کردن است.این را باید بعدا توضیح دهم، جایگزین کردن ” آرامش ” بجای ” آسایش”.

پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

Share