به قلم جان نیکسون؛ ایرانی‌ها همه را دروغگو می‌دانند

آخرین حرف‌های صدام در روزهای قبل از اعدام

جان نیکسون، تحلیلگر ارشدی که بخشی از پرونده صدام حسین را پیگیری می‌کرده است، ناگفته‌هایی از روند بازجویی صدام را روایت کرده است.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا به نقل از ایسنا، درست ۱۱ سال پیش در چنین روزی یعنی ۹ دی‌ماه سال ۱۳۸۵ و در ساعت ۶:۰۷ به وقت محلی، صدام‌حسین  به دار آویخته شد. صدام را درست در محلی دار زدند که خودش همان‌جا تعداد زیادی از شهروندان عراقی را شکنجه کرده بود.  موفق الربیعی رئیس سازمان امنیت دولت جدید، اجرای اعدام را بر عهده داشت و آرزو کرد که صدام به جهنم واصل شود. صدام به واسطه آرام‌بخش‌های قوی، خونسرد بود و زیر لب اشهدش را خواند اما قبل از پایان اشهدش اهرم را از زیر پایش کشیدند. او شروع به تقلا کرد اما زیاد طول نکشید … .

اما صدام قبل از مرگش در گفت‌وگو با بازجوی خود جان نیکسون تحلیل‌گر ارشد سازمان سیا چه گفت؟

نیکسون در این‌باره روایت می‌کند: «در حین اینکه به سوال‌ها گوش می‌داد، خونسرد بود. توجهم به این جلب شد که چقدر سریع توانسته است خودش را با محیط اطراف و موقعیت تازه‌اش به عنوان زندانی وفق دهد. مثل کسی عمل می‌کرد که هر شنبه شب به آنجا می‌آید و این بخش منظمی از زندگی روزانه‌اش است. لحظه‌ای متوجه شدم که پشت دست راستش یک تتوی قبیله‌ای دارد؛ بین انگشت‌های سبابه و میانی و تتوی دیگری زیر مچ دست راستش بود. دهانش همان‌گونه که در عکس‌ها و فیلم‌ها دیده بودم، کج بود. صد در صد مطمئن شدم که خود صدام حسین است.

صدام با صداقت به بسیاری از پرسش‌ها پاسخ داد. دست کم آنهایی را که خودش مایل بود جواب بدهد. او چیزی درباره اینکه چطور از بغداد خارج شده یا چه کسی به او کمک کرده بود به زبان نیاورد. گفت که متوجه نمی‌شود چرا این سوال‌ها را از او می‌پرسم: «چرا درباره سیاست از من سوال نمی‌کنی؟ خیلی چیزها می‌توانی از من یاد بگیری.» به او گفتم که درست است ولی اول از همه باید یکسری سوال‌های مشخص بپرسم. طبیعتا من این‌طوری بازجویی نمی‌کنم.

در یک موقعیت از صدام پرسیدم آیا حرفی برای گفتن دارد؟ او گفت: «بله» و سپس از رفتار خشن واحد نیروهای ویژه با او هنگام دستگیری انتقاد کرد: «آیا این طرز برخورد با رئیس‌جمهور یک کشور است؟ اگر رئیس‌جمهور بوش در چنین موقعیتی بود و به دست عراقی‌ها اسیر شده بود، فکر می‌کنید همین‌طور با او رفتار می‌شد؟» با شک و دودلی به صدام نگاه کردم. اینجا مردی نشسته است که برای کشتن مردمش دو بار فکر نمی‌کند. حالا از زخم‌ها و خراش‌هایی که برداشته شکایت دارد. در واقع درست بود؛ نیروهای ویژه با او خوب رفتار نکرده بودند. یادم می‌آید که شنیده بودم کسی به او مشت زده و گفته بود این هم برای حادثه ۱۱ سپتامبر!

هفته‌ها بعد در جریان بازجویی از صدام از او پرسیدم آیا تا به حال از بدل استفاده کرده‌ای؟ خندید و گفت: «از کجا می‌دانید الان با یکی از آنها حرف‌نمی‌زنید؟ شاید من بدل او باشم و خود صدام جایی قایم شده است.» سپس سرش را عقب برد و از ته دل خندید: «نه! فقط یک صدام حسین وجود دارد!»

شروع کرد به نشان دادن جای چند زخم و جراحت. بعد دشداشه‌اش را بالا زد تا آسیبی را که به پای چپش وارد آمده بود، نشان دهد. زخم کهنه‌اش را دیدم و ناخودآگاه پرسیدم که این همان زخمی است که در اثر تیر خوردن در جریان تلاش برای کشتن قاسم برداشته بود؟ با یک خرناس تایید کرد. این آخرین قسمت کارم برای گرفتن تاییدیه بود. ما آدم اصلی را دستگیر کرده بودیم. ما صدام حسین را گرفته بودیم.

به او گفتم: «صدام! من در جریان هستم که زندگی خودت را صرف آن کردی تا جایگاهی در تاریخ پیدا کنی و نهایت تلاشت را به خرج دادی تا دوران زمامداری‌ات را با ساختن بناهای یادبود زنده نگه داری. چه احساسی داری وقتی می‌بینی که همه این بناها نابود شده‌اند؟» صدام تبسمی کرد. انگشت سبابه‌اش را نشان داد و گفت: «از تو می‌خواهم به حرف‌های من گوش کنی. من هرگز از کسی نخواستم مجسمه‌ای از من بسازد. اغلب اعضای شورای فرماندهی به من می‌گفتند که صدام، ما می‌خواهیم عکس تو را جایی نصب کنیم یا می‌خواهیم مجسمه‌ات را بسازیم. من چه کاره بودم که این دستور را لغو کنم؟»

صدام در اواخر عمرش آدمی مذهبی شده بود. انگیزه‌های مذهبی‌اش هم از برخی پیوندهای مخفیانه‌اش با القاعده نشات نمی‌گرفت. فکر می‌کنم تنها در غروب عمرش بود که مذهب به امری بسیار مهم در زندگی‌اش تبدیل شد. این تصمیم بسیار شخصی بود اما وقتی می‌خواست با بازجویی ما مخالفت کند به مذهب متوسل می‌شد. اغلب اوقات وقتی روی موضوعاتی دست می‌گذاشتیم که نمی‌خواست درباره‌شان صحبت کند، نگاهی به اطراف می‌انداخت و می‌گفت: «نگهبان کجاست؟ فکر می‌کنم وقت نماز است!»

در یکی از جلسات وقتی که درباره هیئت حاکمه ایران پرسیدیم، صدام تلاش کرد مانند یک سیاستمدار برخورد کند. لحنی بزرگوارمنشانه به خود گرفت ولی نمی‌توانست نفرتش را از ایرانی‌ها پنهان کند. حرف زدن درباره ایرانی‌ها او را پریشان می‌کرد: «ایرانی‌ها مردمانی غیر قابل اعتمادند. همه را دروغگو می‌دانند. ابتدا یک چیزی می‌گویند و بعد خلاف آن رفتار می‌کنند. روحیه ایرانی این طوری است. ایران به اسم اسلام همچنان به دنبال توسعه‌طلبی در جهان عرب است. آنها فکر می‌کنند اگر زمانه اجازه می‌داد، رهبری آزادسازی قدس را بر عهده می‌گرفتند. آنها فکر می‌کنند که می‌توانند ملت عرب را رهبری کنند.»

صدام ساعت‌ها درباره ایران حرف زد. کمتر موضوعی اینقدر او را به حرف می‌آورد. احساسش این بود که کشورش در طول جنگ، غیورانه عمل کرده و آزمون میان ارتش‌های دو کشور ثابت کرده که عراق، جنگ‌جویان قابل‌تری داشته است. صدام اصرار داشت که ایران مسئول خصومت‌ها بوده است.

دسامبر ۲۰۰۶ بود و من مامور دیدن اعدام صدام در مقر سیا در لانگلی بودم. صدام بیشتر وقت‌ها می‌گفت که از مرگ واهمه‌ای ندارد و به نظر می‌رسید که با پایان کارش کنار آمده است. به احتمال زیاد مرگ برایش تسکین بود. او در زندان و با تحقیرهایی که در جریان محاکمه‌اش تحمل می‌کرد، کنار آمده بود. فکر می کردم اعدام صدام از تلویزیون پخش می‌شود اما اعدام او در تاریکی شب، پس از نیمه‌شب رخ داد؛ به گونه‌ای که یک بالگرد آمریکایی، صدام را از زندان برداشت و با انتقال به محلی دیگر او را تحویل دولت مالکی داد. صدام سپس از سوی تحویل‌گیرندگان  فورا به زیرزمین ساختمان یک وزارتخانه برده شد. آنچه جهانیان فردای آن روز دیدند به عقیده من شوک‌آور بود. در ویدئویی که با تلفن همراه ضبط شده بود، صدام در حالی دیده می‌شد که بالای یک سکوی موقت برده شده و ماموران اعدام پایین سکو ایستاده‌اند.

* بخش‌هایی از این گزارش برگرفته از کتاب «بازجویی از صدام» به قلم جان نیکسون است.

Share