سیدرضا سیددانش

سروهای بی سر

با من بیا ! در هر فصل از سال که باشد، من باغی را سراغ دارم که تمام روز، تمام شب، باران شکوفه های سیب در آن می بارد

دلنوشته ای به مناسبت تشییع شهید سرافراز محسن حججی

آوردند ، از آوردگاه ، ماه را که بریده ای بود، با چشمانی رو به درگاه نور و نیلوفر و باران … سری که سردار آن ، سلاح بر کنگره‌ی ستارگان آویخت، تا ستایش عشق را ، سجده بر سجاده ی آستان دوست بگذارد.

که بود ؟ که کبود کرد، نگاه کودکان و آسمان کبوتر را ؟! سیاه کرد، رنگ پیراهن مادران را ؟ کوتاه باد آن دست !

گوش کن ! این وزش مو یه در بادهای پاییزی، از کدام سوی جهان می آید ؟ آیا تو هم مثل من، در پرده های این مه انبوه، نوای ناله های نی را، از هفت بند نای زمین می شنوی ؟ دیگر حکایتی و شکایتی نیست، برادر ! بگذار، چاووش پر شورتر از همیشه بخواند برای زائرانی که از حرم تا حرم ، راه را با پای دل می روند و با پای سر بر می گردند !

اینجا ، وطن من است ! پاره ی تن گل سرخ ! جگر گوشه ی شقایق و لاله ی داغدار.

اینجا ایران است. مهد شهادت و دانایی. سرزمین شور و شیدایی.

اینجا به پای عشق، به پای دین و آیین، نه سیم و زر، که سر و جان می افشانند.

با من بیا ! در هر فصل از سال که باشد، من باغی را سراغ دارم که تمام روز، تمام شب، باران شکوفه های سیب در آن می بارد؛ باران آرزوهایی که تمام جهان را، در صلح می خواهد، در امید، در آزادی.

با من بیا ! من باغی سراغ دارم، که مزار سروهایی بی سر است.

سروهایی تا ابدیت ایستاده و سرفراز.

سیدرضا سیددانش – فعال فرهنگی و رسانه‌ای

Share