سیدرضا سیددانش

غزلواره عشق و امید

اکنون، نگاه که می کنیم: جهان، تنها یک بهار دارد؛ بهاری که در سایه سار همای رحمت تو، ما را به ضیافت نور و نوا و نیلوفر و باران، میهمان می کند؛ بهاری که در دست های ناتوان، سیب سرخ برکت می گذارد؛ بهاری که، کودکان همیشه تنها مانده را، در چمنزار امن مهربانی اش، پناه می دهد و می نوازد.

اولین گل جهان که شکفت، نام تو را گفته بود.

اولین زبان که از عشق گفت، نام تو را شکفته بود.

از تو بود، که زیبا شد، آغاز و انجام هر شکفتن و هر گفتن.

تو بودی که از سنگ تا ستاره، از ماه، تا ماهی، مهر خداوند را، با دست های باران، باراندی.

تو بودی: که عشق گفت: « – با تو، می مانم! »

و ماند !

امید گفت: « – با نام تو، روشن می شوم! »

و شد …!

تو بودی که: واژه ی «ولایت» را، خلعت آغاز بخشیدی، و خلقت، از خاک تا افلاک، شکرانه ی شیرین «مولا» شدنت را، به نمازی ابدی ایستاد!

اکنون، نگاه که می کنیم: جهان، تنها یک بهار دارد؛ بهاری که در سایه سار همای رحمت تو، ما را به ضیافت نور و نوا و نیلوفر و باران، میهمان می کند؛ بهاری که در دست های ناتوان، سیب سرخ برکت می گذارد؛ بهاری که، کودکان همیشه تنها مانده را، در چمنزار امن مهربانی اش، پناه می دهد و می نوازد.

مولای من! از تو گفتن و از تو سرودن را، به من بیاموز!

سیدرضا سیددانش – فعال فرهنگی و رسانه‌ای

Share