مارال اسکندری

نگاهی به رمان این سگ می خواهد رکسانا را بخورد‎

قاسم کشکولی قبل از روایت سومین رمانش؛ این سگ می خواهد رکسانا را بخورد، با خواننده اتمام حجت می کند. آن هم با این جمله ی شیخ اشراق: هر چه شاید باشد، شاید که نباشد. تکلیف مشخص است با هیچ چیز مطمئنـی رو به رو نیستیم. دودلی و عدم یقین سرآغاز داستان است.

این سگ می خواهد رکسانا را بخورد؛ نوشته : قاسم کشکولی. نشر بوتیمار، چاپ اول: ۱۳۹۴

داستان سقوط

۱۱۲۶۲۱۰۹_۱۶۵۵۹۸۵۱۱۱۲۹۷۲۱۷_۶۲۱۲۷۱۰۸۱۸۷۳۷۰۱۷۲۲۱_nقاسم کشکولی قبل از روایت  سومین رمانش؛ این سگ می خواهد رکسانا را بخورد،  با خواننده اتمام حجت می کند. آن هم با این جمله ی شیخ اشراق: هر چه شاید باشد، شاید که نباشد.” تکلیف مشخص است با هیچ چیز مطمئنـی رو به رو نیستیم. دودلی و عدم یقین سرآغاز داستان است.

کاوه مقامری قفقازی، راوی داستان، معمار شاعر مسلکی است که مادرش او را در مدت مرخصی از زندان پهلوی، در سال ۱۳۵۳، باردار شده و آن زمان که او سه ساله بوده اعدام شده است. داستان با سقوط رکسانـا، همسر کاوه، آغـاز می شود. از همان ابتدا نویسنده جسد رکسانا را روی دستمان می گذارد با تمامی هذیان ها و توهمات کاوه که معتاد بنگ و افیـون است و از آنجـا که شـاعر است به خوبـی به حس و حالش طول و تفسیر می دهد. از ابتدای داستـان می فهمیم که با سقوط سر و کار داریم پس انتظار صحت و سلامت و حس خوب  ومثبت اشتباه محض است. سقوط بارها به رخ کشیده می شود؛ با تعریف چند باره سقوط رکسانا از پنجره آپارتمان، پایین رفتن آسانسور، شعر پدر کاوه که سقوط نام دارد و گویا پیش گویی سرنوشت اوست. (رکسانا همه ی زندگی ام بود که نتوانستم نجاتش بدهم. – صفحه ۲۶)

رکسانا مرده است و کاوه با تداعی خاطرات کودکی، پدر، مادر، خواهرش، و آشنایی با زنان متفاوت تا پایان داستان در تلاش مداومی است برای دفن جسد همسرش. در صفحه ۱۲ کتاب می خوانیم: “تاوان چه چیزی را پس می دهم؟ من که کاری نکرده بودم.” فلسفهی پوچی که برگرفته از افسانه ی سیزیف است پاسخ این پرسش می تواند باشد. کاوه در یک دور باطل اسیر گشته و تـاوان همه ی کاستـی هایش را با چندین و چند بـار به خاک سپردن رکسانـا که سرانجامـی ندارد می دهد. همچون سیزیف که سنگ را به بالای کوه می برد و سنگ قل می خورد و او تکرار می کرد و تکرار.

در جای جای داستان، راوی در پاسخ پرسش هایی که از خود می پرسد می گوید: نمی دانم. و این خود گواه عدم یقینی است که تا پایان داستان با خواننده همراه است. اما به دلیل اینکه از جایی به بعد دست راوی رو شده و خواننده در عین سردرگمی و ندانستن کامل و دقیق حقیقت، گویا همه چیز را می داند، از این دور باطل، از راوی داستان هم خسته تر می شود. خوب تر بود نویسنده چشم های مخاطب را برای لحظه ای هم باز نمی کرد تا گمان کند اسب عصاری راه به جایی می برد.

قصه مولفه های پست مدرن را به تمامی داراست و کشکولی بین روایت حادثه ای مکرر و شرح شخصیت های متفاوت داستان، اولی را برمی گزیند و به راستی که با نثر روان و واگویه های دلنشین که این همه لذت متن است خواننده را با این همه تلخی و عذاب تا پایان داستان همراهی می کند.

کاوه با یادآوری خاطراتش به خواننده معلوم می کند که از مرگ زودهنگام مادرش و خلایی که در کودکی با آن دست و پنجه نرم کرده رهایی نیافته است. تنهایی و ترسی که روزهای کودکی او را پر کرده تمام نمی شود و با او بالغ گشته است. او مادرش را در زنان دیگر می جوید از لاله –خواهرش- و خاله رفی گرفته تا همه ی زنان دیگر. پنهان کردن پیراهن خاله رفی که تا در خلوت بویش کند، شرح وابستگی اش به لاله خصوصا در دوران کودکی، توهم دیدن مادرش به جای راحله در حمام و تطبیق چند باره عکس مادرش با چهره راحله.

کاوه اسیر زنان است. مردی می شود عیاش و زن باره که از جایی در می یابد راحله و رکسانا را به یک اندازه دوست دارد. در جایی از داستان به صادق هدایت و تعریفی که او  از زنان در داستان هایش – به ویژه بوف کور- دارد اشاره می شود؛ زن لکاته و زن اثیری.

راحله می تواند نماد زن اثیری باشد که تنهایی خودخواسته ای را برگزیده اما نمی تواند تاب بیاورد و مـادر شدن را برمی گزیند و هم اوست که کاوه را پدر می کند و رکسانا لابد زن لکاته است که همسر کاوه می شود و حاضر نیست از او بچه دار شود. اما در واقع زنان این قصه، به تمامی زمینی اند و زنان ادبیات جهان را به سخره گرفته اند. چرا که معتقدند نویسندگان و شاعران چیزی از حقیقت زن نمی دانند.( فصل پنجم داستان به خوبی شخصیت راحله را می نمایاند.)

 اما در فصل شش و هفت از تعلیق کاسته شده و به لذت متن افزوده می شود. به خصوص در فصل هفت که به تمامی در خیال و اوهام می گذرد. زنان به نوبت از بدره بیرون می آیند و می خواهند کاوه را به خاک بسپارند. نقش زن چنان در داستان پر رنگ می شود که تصویر آنگ سان سوچی –فعال سیاسیبرمه ای و مدافع حقوق بشر- جایگزین عکس چگوارا می شود.

در صفحه ۴۲ کتاب می خوانیم:

«من بر خلاف ادعای او که می گفت من از پدربزرگم عیاشی را به ارث برده ام، اعتراف را به ارث برده بودم که از آن طرف خزر آمده بود. مسلماً هم وطنان جدیدم در این طرف خزر نمی توانستند درکش کنند.»

راوی با واکاوی هایی از سر خیال، دارد اعتراف می کند به آنچه بوده و آنچه می توانسته باشد. فردوسی ایران  و گوگول روس نشده چرا که ارثیه ی او از اجداد ارامنه اش یک مبل لکنته ی عهد نیکلای است و حالا فقط می تواند از رنجی که می کشد بی آنکه بداند از زندگی چه می خواهد غرولند کند. اما زن تکلیفش یک سر، با خودش و دنیایش مشخص است. هر چند بیشتر وقت ها نمی تواند به آرمانش دست یابد: اعدام می شود. تنهایی و مادر بودن را برمی گزیند، سقوط می کند.

مارال اسکندری

پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

Share