چند لحظه از زندگی

«مهر مادری» صبح یکی از روزهای ماه مهر بود. زودتر از همیشه از خواب بیدار شد،روپوش سرمه ای اش را پوشید و مقنعه سپیدش را جلوی آینه مرتب کرد. چشمان سیاهش برق میزد،برق شادی. کیفش را برداشت و با عجله به آشپزخانه رفت مادر ایستاده بود و با پوست دستش ور میرفت،سرخ بود و ملتهب. […]

«مهر مادری»
صبح یکی از روزهای ماه مهر بود. زودتر از همیشه از خواب بیدار شد،روپوش سرمه ای اش را پوشید و مقنعه سپیدش را جلوی آینه مرتب کرد. چشمان سیاهش برق میزد،برق شادی.
کیفش را برداشت و با عجله به آشپزخانه رفت مادر ایستاده بود و با پوست دستش ور میرفت،سرخ بود و ملتهب.
متوجه حضور دخترش شد با لبخندی پرمهر صبح بخیر گفت و همینکه در فنجان چای میریخت گفت:«گل مریم،سحرخیز شدی!»
مریم باعجله لقمه ای نان و مربا به دهان نهاد،کمی روی مقنعه اش ریخت به سرعت با پشت دست پاک کرد تا از چشم مادر پنهان بماند. با دهان پر گفت:«من باید زود برم،امتحان دارم،باید سر راه یک ورقه امتحانی بخرم.»
مادر چشمانش را تنگ کرد با لبخندی مشکوک مثل هر روز یک بسته تیتاپ در کیف دخترش گذاشت و هنوز کیف را نبسته بود که دخترک بوسه ای به گونه مادر زد و راهی مدرسه شد.
نفس زنان وارد سوپر مارکت شد.
«سلام،بفرمایید این هم دهمیش!»
فروشنده با لبخندی معنا دار کیک را گرفت و در قفسه نهاد،با ماشین حساب اعدادی را محاسبه کرد و گفت:«خب،خانم کوچولو حساب شما صاف شد، درست به اندازه قیمت این دستکش!»
مریم از خوشحالی در پوستش نمیگنجید،دستکش را گرفت و با پول ورقه امتحانی یک ورق کاغذ کادو خرید و به مدرسه رفت.
ظهر شده بود، مریم به خانه بازگشت .
کنار مادرش رفت، کادو را از کیفش بیرون آورد و به او دادو گفت:«مادر روزت مبارک»
مادر هدیه را باز کرد، دستکش را بیرون آورد چشمانش مادر از اشک پر و مریم غرق شادی شد.
این برایش بهترین هدیه دنیا بود.

شاید فردای دیگر

قل قل سماور،سبزی تازه ،آش گرم روی سفره پهن شده بر ایوان زیر سایه بلند بوته رازقی ،نوای الله و اکبر را کم داشت که با نواختنش پیرزن که روی سجاده خیره به انگشتری عقیق کنار مهر، دعا میخواند را به پیشواز اذان مغرب و افطار ببرد.
پیرزن نمازش را خواند مهر را بوسید و انگشتری عقیق، تنها یادگار یگانه پسرش را به دست کرد؛ انگشتری که هر سال برای دستش گشاد و گشادتر میشد.
سجاده راجمع کرد، کنار سفره خزید ، سایه رازقی محو شده و افطار فرارسیده بود.
پیرزن با دستانی لرزان قوری را از روی سماور برداشت دو استکان چای ریخت دو حبه قند درهر کدام انداخت و سر سفره نهاد.
با لبخندی به لب جرعه ای نوشید و تکه ای نان بر دهان گذاشت،نگاهش بر نقش روی آش افتاد.یا زهرا همان عبارت سپید بر پیشانی بند سرخ فرزندش که سالها پیش از روی همین ایوان با دهان روزه راهیش کرده بود.
رفت که بازگردد،یک ماه ،یک سال،ده ماه ، ده سال…سی سال است که رفته هنوز برنگشته!
پیرزن ایمان داشت،ایمان به اینکه پسر هفده ساله اش یک روز باز میگردد و افطار را با مادرش هم سفره میشود.
پیرزن آهی کشید و نگاهش به استکان چای پسرش افتاد، سرد شده بود، لبخند زد و مثل همیشه با دلی پر از امید چای را در قوری خالی کرد.
پیرزن ایمان داشت که انتظارش به سر خواهد رسید،شاید فردای دیگر و دنیایی دیگر.

نویسنده:تارا پور توکلی

Share