کافه کتاب «دیارمیرزا»

«مامور سیگاری خدا» ; وقتی دیالوگ افراد درون تاکسی تبدیل به کتاب می شود

اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا از صف نانوایی گرفته تا درون تاکسی، مغازه ها و قهوه خانه ها،کمتر باری پیش می آید که اجتماعی چند نفره تشکیل شود و دیالوگی بین افراد حاضر در مورد وضعیت مملکت، مشکلات اقتصادی, تورم و مسائل روز سیاسی شکل نگیرد اما اینکه این گفتمان توسط فردی تبدیل به کتاب شود شاید برای بسیاری از ما جالب توجه باشد.

اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا برای مردم ایران که می توان آنها را سیاسی ترین مردم جهان نامید اظهارنظر در مورد مسائل روز از آخرین تحولات خاورمیانه گرفته تا سیاست داخلی ساده ترین کار است و هر فردی با هر میزان تحصیلاتی دوست دارد درمورد هر مسئله ای اظهار نظر کند.

sigari__largeاز صف نانوایی گرفته تا درون تاکسی، مغازه ها و قهوه خانه ها،کمتر باری پیش می آید که اجتماعی چند نفره تشکیل شود و دیالوگی بین افراد حاضر در مورد وضعیت مملکت، مشکلات اقتصادی, تورم و مسائل روز سیاسی شکل نگیرد اما اینکه این گفتمان توسط فردی تبدیل به کتاب شود شاید برای بسیاری از ما جالب توجه باشد.

«محمدحسام مظاهری» کارشناس ارشد جامعه شناسی یکی از همان افرادی است که برای انجام یک پروژه تحقیقی سوار تاکسی می شود و صدای مردم را ضبط می کرده تا در نهایت تاکسی نگاره های او با نام «مامور سیگاری خدا» که برگرفته از یکی از داستان های کتاب می باشد توسط نشر افق منتشر شود.

مظاهری در مقدمه این کتاب می نویسد:«تجربه تاکسی سوار شدن و گفتگو با راننده و دیگر مسافران , از آن تجربیات نابی است که گرچه به عنوان جزوی از زندگی روزمره ی شهری , برای بسیاری به عادتی تکراری تبدیل شده , اما ارزش و اهمیتی بالایی دارد..به نظر من تاکسی ها به عنوان بهترین و منحصر به فرد ترین محل ها برای گفتگو و تبادل نظر شهروندان حکم قلب های تپنده ی یک شهر را دارند…فارغ از اینکه چه می گویند یعنی هنوز روابط انسانی در آن شهر حیات دارد,یعنی هنوز آدم های شهر همدیگر را می بینند,یعنی هنوز سطحی از اعتماد هست,همدلی دور نیست,همزبانی ممکن است.»

بعد از این توضیح کوتاه دو تاکسی نوشت از محمدحسام مظاهری را با هم می خوانیم.

شاه عباس چرا به اصفهان آمد ؟

اصفهان – از میدان امام تا مسجد حکیم / اردیبهشت ۱۳۸۹
من : اووه ! هزار و پونصد تومن ؟! نه زیاده.دو قدم راه که بیشتر نیس.هزار میدم ؟.می بری؟
با دلخوری، با همان لهجه ی اصفهانی اش می گوید: « باشد.بیاین بالا ! »
سوار می شویم.آرام غرولند می کند: حالا این قذه صُب تالا خرج کِردین ، برا پونصد چوق چک و چونه می زنی ! خُبس والا !
با خنده می گویم:خرج کجا بود؟ مام اصفانیم حاج آقا.اصفنی جماعت که خرج نمی کنه .
بهش بر می خورد. بلافاصله می گوید:
اگه اصفانی جماعت خرج نیمی کرد پـَ اینارو کی ساختس ؟ هان ؟
با دست اشاره می کند به قیصریه و عالی قاپو و مسجد شیخ لطف الله. با لحن موذیانه ای می گویم: اینا رَم که میگن ترکا ساختن انگار.صفویا مگه ترک نبودن؟
اخم هاش می رود درهم.خیلی جدی می گوید: هیچم این طور نیس.شاه عباس دید آد ِمی بِسازش این جاس ،شال و کلاه کرد اُ اومد این جا. اِگه نه چرا اینارو تو همون اردبیل نساخ ؟ هان

منطقه ی ممنوعه

تهران – از وزرا تا آرژانتین – مهر ۸۸
روزنامه را باز می کند و نشان بغل دستیش می دهد; آه ! این جا رو! ببین خاتمی دوباره چی گفته ! نوشته…
هنوز جمله اش را نکفته , مرد راننده می پرد وسط حرفش:آقای عزیز ! تو رو به هرکی دوس داری لطفا تا وختی سوار این ماشینی حرف سیاسی نزن ! بعد که پیاده شدی هرچی دلت می خواد بگو! این دوسه دقیقه رو فقط دندون سر جیگرت بذار ! والا به خدا سرسام گرفتیم.
حسابی عصبانی است.جوانک روزنامه به دست کنف می شود.پوزخند تلخی می زندو ساکت به بیرون پنجره خیره می شود.تازه نگاه می افتد به کاغذی که بالای آیینه ی جلوی ماشین چسبانده شده:
«مسافر عزیز ! بحث سیاسی ممنوع ! »

 
Share