شهیدی که برای همیشه مفقود الجسد ماند

وقتی گفتند حمید شهید شده گفتم :بهتر; الحمدلله… حالا دیگر می خوابد

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا من از حمید، فقط چشم هایش را یادم می آید که همیشه قرمز بود… من دیگر سفیدی چشم های حمید را ندیده بودم. احساس می کردم این چشم ها دیگر سفیدی ندارند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد) در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد. آری او قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا حمید باکری بود که با تصرف  آن پل، دشمن متجاوز قادر نشد نیروهای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروهایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش، ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود.

 «تابناک» نوشت؛ عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همان جا در ششم اسفند ماه به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش، دیدار سرور و سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) نایل آمد.

حمید باکری همان کسی بود که آقا مهدی باکری راضی نشد جنازه اش را برگرداند و برای همیشه مفقود الجسد ماند. و این به آن جهت بود که باید حتی عدالت در برگرداندن جنازه مطهر شهدا رعایت می شد و اینچنین بود که نام باکری ها بر فراز آسمان ها شنیده می شود و هر چه از این سه برادر شهید بگوییم و بنویسیم کم است.
۴۷۶۶۶۴_۹۰۲

آنچه در ادامه می خوانید برش هایی از زندگی شهید حمید باکری به روایت همسرش می باشد.

 ۱- یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: « باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: « اگر غیر از این بود سراغت نمی آمدم.»

 ۲- دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می شد. حمید می گفت: « تو چرا این قدر به من بی توجهی! چرا هیچی از من نمی نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟… آن روزها هر بار که می خواست برود، بدجوری بی طاقتی نشان می دادم و گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام می گیری، هم من با دل قرص می روم.»

 ۳- خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می آورم، دلم از غرور و شادی پر می شود. ما برای شروع زندگی مان، از هیچ کس هدیه ای نگرفتیم؛ چون فکر می کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگی مان می شوند، حتی اسباب و اثاثیه ای را که به نظر ضروری می آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.

 ۴- همه می دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می گذاشت برای من و بچه ها. سعی می کرد همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کار مفید انجام بدهد. تمام این کارها را می کرد تا من آن لبخند رضایت را از او دریغ نکنم.

 ۵- یک بار گفت: « می آیی نماز شب بخوانیم؟ »گفتم: «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: « تو هم با این نماز شب خواندنت… چقدر طولش می دهی؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا….» گفت: « سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک تر می کند.»
۴۷۶۶۶۵_۱۶۷
۶- زندگی مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی زدیم. اگر هم خریدن وسیله ای ضرورت پیدا می کرد، به ­خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می گفتم و او هم سریع می رفت می خرید و می آورد. همیشه به من می گفت: « درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی.»

 ۷- حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که می توانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنی. همیشه سعی می کرد همه ­چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس می کردیم او و مهدی به جایی رسیده اند که همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که هر­چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمی رسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان می رفت و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق می ورزید. همچو آدمی هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می کشد. من حالا افتخار می کنم که دنبال او کشیده شدم… . به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی آید با من بلند حرف زده باشد… وقتی اعتراض مرا می شنید، می گفت: « من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟»

 ۸- تمام آنهایی که من و حمید را می شناسند، می گویند: « احساس می کنیم حمید خیلی سخت شهید شده.» نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه اش به من و بچه­ ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می دانسته است. نه او، که حاج همت هم… و حمید، حمید، حمیدِ من…
۴۷۶۶۶۶_۵۸۳

۹- حرفِ تربیت بچه ها که می شد، اصلاً از خودش حرف نمی زد و تمام فعل ها را مفرد ادا می کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه اش می گویی تو؟ بگو با هم بزرگشان می کنیم!» گفت: « من یقین دارم که تنها بزرگشان می کنی.»

 ۱۰- من از حمید، فقط چشم هایش را یادم می آید که همیشه قرمز بود… من دیگر سفیدی چشم های حمید را ندیده بودم. احساس می کردم این چشم ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: « بهتر» گفتم: «الحمدلله… حالا دیگر می خوابد، خستگی اش درمی آید.»

۱۱- یک ­بار به حمید گفتم: « خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت: « حسودی می کنی؟» گفتم: « برای اولین­بار می خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می کنم.» گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسری… بی پدر، بزرگ بشود؟» گفت: « من فقط برای احسان خودم جبهه نمی روم. من برای تمام احسان ها می روم.» این طوری نبود که به بچه اش بی علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه اش به آنها و من رفت.

۱۲- هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس شدنی که می گذشت، به ثانیه شماری می افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی می دهم، فاطمه!» این روزها به خودم می گویم: « دیگر لیاقت شستن لباس هایش را هم ندارم.» همیشه به حمید می گفتم: «دلت می آید؟ بوی به این خوبی…» می گفت: « تو به این بوی گند، می گویی بوی خوب؟… هی هی… امان از دست شما زن ها!» نمی دانست که تا مدت ها همین لباس ها و همین بوها را نگه داشته بودم و پیش من از بهشتی ترین بوهای روی زمین بوده و هست.

۱۳- اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می دانم.» …. فکر می کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه آمیز است.

۱۴- احساسم این بود که حمید را برده اند ارومیه و من دارم پشت سرش می روم آنجا. در راه مرتب گریه می کردم. می گفتم: « باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می آیم، چرا باز زودتر از من رفتی؟…» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمی کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می دانسته برای من سخت است جنازه اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.

۱۵- اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم… باز با حمید باکری ازدواج می کردم… . باز بعد از شهادتش می رفتم قم… و باز افتخار می کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده ام و همه­ چیز را از او یاد گرفته ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ ­چیز گران بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپرده ام « هر­وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!»

منبع: به مجنون گفتم زنده بمان

Share