حرکت زشت مربی کشتی و دوستانش،در برابر دو مرد

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ،چند روز تعطیلات تابستانی اداره فرصت مناسبی بود برای «مهران» و خانواده‌اش که به زادگاهشان بروند و علاوه بر دیدار خانواده، گشتی هم در طبیعت بزنند و هوایی تازه کنند. حوالی عصر بود که به شهرشان رسیدند. پدر، مادر و بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. می‌دانستند که روزهای خوب و […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ،چند روز تعطیلات تابستانی اداره فرصت مناسبی بود برای «مهران» و خانواده‌اش که به زادگاهشان بروند و علاوه بر دیدار خانواده، گشتی هم در طبیعت بزنند و هوایی تازه کنند.
حوالی عصر بود که به شهرشان رسیدند. پدر، مادر و بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. می‌دانستند که روزهای خوب و پر خاطره‌ای پیش‌رویشان دارند و از این بابت خوشحال بودند.
هنوز چند کوچه‌ای مانده بود تا به خانه پدری برسند که سرعت کم یک سمند سفیدرنگ باعث ناراحتی آن‌ها شد چرا که دیگر برای رسیدن و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ ثانیه‌شماری می‌کردند.
پدر خانواده مانند همیشه در رانندگی آرام بود و با همان سرعت پایین پشت سر آن خودرو حرکت می‌کرد و عکس‌العمل خاصی نشان نمی‌داد که ترمز ناگهانی خودروی جلویی و قصدش برای دور زدن، باعث ترمز شدید خودروی آن‌ها و وارد آمدن شوک به همه اعضای خانواده شد. سمندی که به آهستگی در حال حرکت بود، بدون هیچ علامت و اعلام هشداری ترمز کرد و به سرعت قصد دور زدن داشت.
پدرش همیشه آرام و با حوصله بود و با وجود ترمز شدیدی که انجام داده بود، بدون هیچ ناراحتی شروع به خندیدن کرد تا همسر و فرزندانش ترسی به‌دل راه ندهند.
همین زمان بود که پدر، خودروی برادرش را که از آن سمت خیابان در حال گذر بود، دید و با عجله بوق خودرو را به صدا درآورد تا برادرش هم متوجه آن‌ها شود و بایستد تا بچه‌ها با دیدن عمویشان خوشحال شوند.
همه ماجرا هم از همین‌جا شروع شد، بوقی که انگار نباید به صدا در می‌آمد.
راننده سمند که در حال دور زدن بود، این بوق بلند را به خودش گرفت و با تندی شروع به اعتراض کرد.
-‌ چرا بوق می‌زنی؟! مگر نمی‌بینی دور می‌زنم؟
– اما من برای شما بوق نمی‌زنم، برادرم را دیدم و برای او بوق زدم.
-‌ ترسیدی؟ برای من بوق زدی، پای کارت هم بایست!
-‌ببخشید آقا، هم خانواده من در خودرو هستند هم خانواده شما بزرگواری کنید و ببخشید.
-‌ مگر می‌توانم ببخشم؟! باید حالت را سرجایش بیاورم تا دیگر از این بوق‌های اضافه نزنی.
– اما…
از آن لحظه به بعد، چند ثانیه‌ای بیشتر به یاد ندارم.
بعد‌ها فهمیدم که شش نفر مشغول کتک زدن من و هفت نفر هم به جان برادرم افتاده بودند.
هنگام کتک خوردن، فقط صدای جیغ‌های همسرم و گریه‌های فرزندانم بود که آزارم می‌داد حتی بیشتر از مشت و لگدهایی که بی‌وقفه سر و صورتم را نشانه می‌گرفت.
حضور مأموران کلانتری بود که به غائله پایان داد و ما را از چنگ آن‌ همه آدم‌ بی‌رحمی که معلوم نبود از کجا رسیده‌اند، نجات داد.
در کلانتری بود که فهمیدیم آن راننده سمند، مربی کشتی معروف شهرمان بود و همه آن‌هایی که در دعوا به کمک او آمده بودند شاگردهایش بودند که بدون اطلاع از دلیل این درگیری، به کمک استادشان آمده بودند و به کتک زدن ما مشغول شدند.

روزنامه ایران/

Share