مادری از جنس صبر

زندگی عاشقانه شیرزن لاهیجانی با کودکان استثنایی

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا ماجرا، ماجرای بانویی است که همه زندگی و وقتش را وقف کودکان کرده است، آن هم نه کودکانی معمولی؛ کودکانی که گاهی پدر و مادرشان هم از سرو‌کله‌زدن با آنها خسته می‌شوند و می‌گردند دنبال مراکز خاص تا از کودک استثنایی‌شان نگهداری شود.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا به نقل از همشهری, ماجرا، ماجرای بانویی است که همه زندگی و وقتش را وقف کودکان کرده است، آن هم نه کودکانی معمولی؛ کودکانی که گاهی پدر و مادرشان هم از سرو‌کله‌زدن با آنها خسته می‌شوند و می‌گردند دنبال مراکز خاص تا از کودک استثنایی‌شان نگهداری شود.

13930212000023_PhotoLخانم داورپناه، مدیر یکی از این مراکز آموزشی است و نیمی از عمر خود را صرف آموزش و نگهداری بچه‌های استثنایی کرده است، طوری که حالا، این بچه‌ها بخش مهمی از زندگی این بانوی سختکوش شده‌اند. داورپناه علاوه بر اینکه بیش از ۳۰سال معلم بوده، مادر هم هست؛ اما نه یک مادر معمولی؛ مادری که ۳پسر به دنیا آورده و به بهترین شکل تربیت و بزرگشان کرده و الان از آن ۳ پسر، برایش یک پسرجانباز باقی مانده و ۲شهید. با اینکه سال‌ها از شهادت و جانبازی فرزندانش می‌گذرد اما برای خانم داورپناه، داغ هنوز تازه است؛ انگار که تمامی وقایع همین دیروز اتفاق افتاده است… .

سرور داورپناه اهل لاهیجان است. وقتی ۱۲سالش بوده از لاهیجان به تهران می‌آیند و در ۱۴-۱۳سالگی، با پسرخاله‌اش آقای طوافی در سال ۴۰ ازدواج می‌کند و می‌روند خرم‌آباد. ۲پسر اول در همانجا به دنیا می‌آیند و پسر بعدی وقتی که خانواده طوافی، ۵سالی را به همدان مهاجرت کرده بودند.

هر ۳فرزند خانم داورپناه، زیر ۲۰سالگی او و به فاصله ۲سال از هم به دنیا می‌آیند. در خانواده طوافی انگار دو‌اسمه بودن رسم است. هم همسر خانم داورپناه ۲ اسم دارد و هم ۳ فرزندش؛ «اسم پسر دوم‌ام در شناسنامه کامران بود اما چون روز تولد امام حسن(ع) به دنیا آمد، مادرم او را حسن صدا می‌کرد و سایر اعضای خانواده برایش نام علی را می‌پسندیدند! خانواده همسرم هم کامران صدایش می‌زدند و در نتیجه کامران، ۳ اسم داشت. یک روز معلم مدرسه‌اش از این وضعیت شکایت کرد که ما هر اسمی او را صدا می‌زنیم بلند می‌شود؛ بهتر است یک اسم او را صدا کنید تا عادت کند. ما هم کامران صدایش کردیم تا اینکه وارد دبیرستان شد و خودش گفت من را «علی‌کامران» صدا بزنید. این شد که نام علی‌کامران رویش ماند. به فرزند کوچکم هم در کودکی کامیار می‌گفتیم ولی وقتی بزرگ شد گفت به من بگویید «حسین»؛ در مسجد، دانشگاه یا جبهه، همه به اسم حسینعلی او را می‌شناختند.»

کامبیز و کامران و کامیار که بعدها اسامی محمدرضا، حسن‌علی و حسین‌علی رویشان گذاشته شد، ۳ پسر سرور داورپناه هستند که ماجراهای عجیب و غریبی را برای این مادر صبور رقم زده‌اند.

انگار همین دیروز بود…

وقتی خاطرات روزهایی که چندان نزدیک نیستند را با خانم داورپناه مرور می‌کنی، طوری از آنها حرف می‌زند که انگار همین دیروز اتفاق افتاده. یادآوری روزهایی که هر ۳پسر کنار مادر بودند آنقدر شیرین است که لبخند روی لب‌های مادر می‌آورد. دلش می‌خواهد ساعت‌ها از کودکی و شیطنت‌های پسرهایش و سروکله زدنش با آنها بگوید و با این کار، غم دوری و دلتنگی‌اش برای عزیزان از دست‌رفته‌اش را کمرنگ کند؛ «علی کامران همیشه خندان بود؛ یکی از معلم‌های او به من ‌گفت علی‌کامران را برای چه زمانی تربیت کرده‌ای؟ گفتم مگر تربیت زمان دارد؟ ‌گفت آری، این بچه برای این زمان تربیت نشده است؛ وقتی دلیل را پرسیدم گفت هیچ غل‌و‌غشی در این بچه وجود ندارد و بچه صاف و ساده‌ای است.

کلا روحیات فرزند دوم‌ام بیشتر به روحیات من می‌خورد. کودکی خودم را در پسر دوم‌ام احساس می‌کنم و هنوز هم با او بیشتر از آن یکی پسر شهیدم ارتباط دارم».

هم خانم داورپناه و هم اطرافیانش متوجه عادی نبودن این پسرها می‌شوند. انگار از همان اول معلوم بوده که سرنوشت این بچه‌ها، با بچه‌های عادی متفاوت است. داور پناه می‌گوید: «وقتی بچه‌ها به دنیا می‌آمدند عموی همسرم که مرد مومن و با تقوایی بود به‌مدت یک ماه پیش ما می‌آمد؛ وقتی پسر سوم من به دنیا آمد عموی همسرم ۲ماه پیش ما آمد و ماند. علی‌کامران آن زمان ۳-۲ ساله بود، عموی همسرم او را روی پای خود می‌نشاند و می‌گفت که خبر داری این بچه بعدا برای توست؟

می‌گفتم مگر الان برای کسی دیگر است؟ می‌گفت ما دنیای دیگری هم داریم، این برای آن دنیای توست…
همین مورد درباره فرزند سوم من هم اتفاق افتاد. یک‌بار که عموی همسرم آمده بود خانه‌مان، رو کرد به همسرم و گفت که کامیار برای توست، برای آن دنیای تو.

یک بار از او پرسیدم که پس پسر بزرگم برای کیست؟ گفت پسر بزرگ برای همین دنیای شماست…».
فرزندان سرور داورپناه، همگی به‌صورت جهشی درس خوانده‌اند. پسربزرگش در سن ۱۴ سالگی در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته می‌شود و ۲ پسر دیگر هم در سال‌های ۶۰ و ۶۲ در رشته مهندسی متالورژی مشغول تحصیل می‌شوند.

بعد از انقلاب و در زمان انقلاب فرهنگی که دانشگاه‌ها بسته شد، پسر بزرگ خانم داورپناه که زبان انگلیسی‌اش خوب بود، برای کارهای ترجمه وارد سپاه شد چراکه آن زمان برای خرید اقلام دفاعی خارجی نیاز به مترجم داشتند. علاوه بر آن به‌عنوان متخصص راه‌اندازی این تجهیزات به خدمت گرفته شد. در سال ۶۱ و در عملیات فتح‌المبین این فرزند خانم داورپناه هنگام کارگزاری یک موشک از ناحیه قلب مجروح می‌شود و نخستین جانبازی، برای خانواده طوافی رقم می‌خورد.
1393021115232507_PhotoL

روزهای سخت دلواپسی

وقتی ۳پسر خانم داورپناه به جبهه‌ها رفتند، او هم طاقت نیاورد در تهران بماند. با آنها ‌رفت و پشت‌جبهه‌ها خدمت می‌کرد. همسرش هم ۲دوره در بوکان بود که به‌دلیل آلودگی‌های آن مناطق جراحت برداشت و ناچار شد به تهران برگردد. خودِ داورپناه هم ریه و پوست صورتش در آن دوران مشکل‌دار شد.

این مادر شهید معتقد است که کار در پشت جبهه باعث شد دوری پسرانش برایش سخت نباشد. اینکه خودش در آن محیط بوده و مردمی را ‌دیده که چه در جبهه‌ها و چه پشت جبهه‌ها با جان و دل کار می‌کنند سبب شده تا خودش را تنها نبیند و آن حس وحشتناک نگرانی برای پسرانش کمی آرام شود؛ «به خاطر مجروحیت پسر بزرگم همیشه نگرانی از دست دادن پسرانم را داشتم اما وقتی روحیه خودشان و مردم را می‌دیدم، آرام می‌شدم.»

بغض، جانبازی، شهادت و فراق

داغ فرزند، آنقدر تازه است که انگار همین دیروز گذاشته شده روی دل مادر؛ از آن نوع داغ‌هایی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود و هر بار به آن فکر می‌کنی، غصه سراسر وجودت را می‌گیرد. ماجرای شهادت و جانبازی ۳پسر، از آن داغ‌هاست. وقتی از روزهای مجروحیت فرزندانش حرف می‌زند، تمام اضطراب و نگرانی یک مادر در روزهایی که نمی‌داند سرنوشت بچه‌هایش چه می‌شود و چه در انتظار آنهاست را در چشم‌هایش می‌بینی؛ انگار فیلم سینمایی زندگی بچه‌ها دوباره دارد پخش می‌شود و راوی ماجرا اوست و قرار است لحظه به لحظه، حسش را به بیننده منتقل کند؛ «پسر دوم من در بوکان بود، در پادگان ابوذر. در حمله مسلم‌ابن‌عقیل بالای قله سومار مجروح شد و به تهران آمد. پسر دوم من بعد از مجروحیت در مدرسه شهید بهشتی، دینی تدریس می‌کرد و فعالیت‌های تربیتی داشت. وقتی برای بار دوم به جبهه رفت، هنوز کاملا خوب نشده بود و من از اینکه دوباره مجروح شود نگران بودم. راستش را بخواهید هیچ وقت فکر نمی‌کردم شهید شود .»

علی‌کامران، بعد از بهبودی نسبی به جنوب می‌رود و دوباره در عملیات والفجر مجروح می‌شود و بالاخره در سال ۶۲، در منطقه فکه به شهادت می‌رسد.ماجرای شهادت علی‌کامران که مطرح می‌شود، دیگر مادر نمی‌تواند جلوی پایین آمدن اشک‌هایش را بگیرد. انگار که همین الان جلوی چشمش پسرانش دارند پرپر می‌زنند و از دست مادر کاری ساخته نیست و فقط تماشایشان می‌کند؛ «پسر کوچک من در والفجر مقدماتی در فکه یک‌بار در تله انفجاری افتاد و جراحت بسیار سختی برداشت، در بیمارستان صحرایی عمل و بعد به مشهد اعزام شد. ما هم فکر می‌کردیم شهید شده است چرا که پرونده پسرم گم شده بود. از سوی سپاه ما را به مشهد بردند ولی نگفتند برای چه. بعدا فهمیدیم که پسرمان را به بیمارستانی در آن شهر برده‌اند.»

خانم داورپناه و همسرش، کامیار نیمه جان را به تهران می‌آورند اما به‌دلیل شلوغ بودن بیمارستان‌ها، در منزل از او مراقبت می‌کنند و همین مراقبت‌ها سبب می‌شود تا حال کامیار یا همان حسینعلی بهتر شود.هنوز مادر و پدر سرگرم مراقبت از فرزند مجروح بودند که خبر شهادت علی‌کامران را به آنها می‌دهند؛ «پسر کوچکم که بدنش پر از بخیه بود، با همان حال بدش کارهای تحویل برادر را انجام داد. آن زمان فکر نمی‌کردم او هم شهید شود. با خودم می‌گفتم دیگر خوب شده و برایمان می‌ماند.»

اما کامیار باز هم به جبهه می‌رود؛ این بار ناگهانی و بدون اطلاع. قرار بود بازدید یک هفته‌ای از فاو داشته باشد. خانم داورپناه می‌گوید: «وقتی حسینعلی بدون اطلاع به جبهه رفت، انگار فهمیدم دیگر قرار نیست بازگردد». وقتی یک هفته بعد سراغ پسرش را از سپاه می‌گیرند، به آنها گفته می‌شود که پسرش دارد بازمی‌گردد اما نمی‌گویند شهید شده. به اینجای خاطرات که می‌رسد، دیگر باید به سختی صدای این مادر صبر را از لابه‌لای بغض و اشکش بشنوی؛ «از روز بازگشتش به جبهه تا شهادتش تنها یک‌هفته فاصله بود… پسرم در فاو شهید شد.»

بازگشت به زندگی

باید قبول کرد سخت است. انتظار زیادی است که پسر ۲۲ساله‌ات شهید شود و آن یکی در ۲۴سالگی ۷۵درصد جانبازی داشته باشد و بتوانی مثل قبل زندگی کنی. خانم داورپناه هم مثل همه مادرها، بعد از شهادت و مجروحیت فرزندانش به هم می‌ریزد. روزهای بعد از شهادت فرزند آخر، غصه آنقدر بزرگ می‌شود که اگر جلویش را نگیرد، صبر و زندگی‌اش را می‌بلعد. تا مدتی خانه‌نشین می‌شود و نمی‌تواند در مدرسه کار کند. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی، اثر از دست دادن فرزندانش روی او خودش را نشان می‌دهد. داورپناه آن روزها را چنین توصیف می‌کند: «وقتی پسر کوچکم شهید شد تا مدتی نمی‌توانستم در مدرسه کار کنم و این اتفاق تاثیر بدی روی من داشت. مسئول ما در آن زمان من را خواست و گفت که اگر نشستن در خانه باعث می‌شود پسران تو برگردند به تمام مادرها بگویم در خانه بنشینند. من گفتم فکر می‌کنم دیگر نمی‌توانم و از من بر نمی‌آید. اما او اصرار بر برگشت من به کار داشت و حرف‌هایش باعث شد به کار برگردم».

مرا هم با بچه‌هایم در خاک گذاشتند

تنها چیزی که یک مادر شهید را سرپا نگه می‌دارد، این است که می‌داند فرزندش را برای یک هدف بزرگ قربانی کرده. اما از همه اینها که بگذریم، اجر معنوی و انسانی این فداکاری را که بگذاریم کنار، مادر از ته دل هیچ وقت راضی به از دست دادن فرزندش نیست. از دوری‌اش همیشه غصه می‌خورد و به خاطر نبودنش عزادار است. خانم داورپناه هم یکی از همین مادرهاست. می‌گوید: «ممکن است شهادت بچه‌های من برای من افتخارآفرین باشد ولی دوری از آنها بسیار سخت و ناگوار است؛ بعضی مادرها می‌گویند خوشحالیم که فرزندانمان را دادیم اما من می‌دانم که این خوشحالی از ته دل نیست. خوشحال نیستم، دوست داشتم بچه‌های من کنارم باشند و داشته باشمشان. مادر حاضر است روزی هزار بار او را در آتش بسوزانند ولی برای بچه‌هایش اتفاقی نیفتد. الان شاید من بخندم اما قلبم گریه می‌کند. فکر می‌کنم زمانی که بچه‌هایم را در خاک گذاشتند، مرا هم با آنها دفن کردند…».

خدا با من است

کسی شک ندارد مادری که ۲پسر شهید دارد و یک جانباز تقدیم کرده، زنی عادی نیست و شیری که به فرزندانش داده شیر یک شیرزن است. داورپناه از ارتباط خوب همیشگی‌اش با خدا می‌گوید و اینکه همیشه خدا را کنار خودش حس می‌کند؛ «من همیشه فکر می‌کنم خدا همراه من است و شانه‌به‌شانه با من می‌آید و به‌طور غیرمنتظره‌ای به کمکم می‌آید. مثلا برای کربلا ثبت‌نام کرده بودم و زمان سفر را اردیبهشت تعیین کرده بودند. من دوست داشتم زمان تحویل سال در کربلا باشم اما نمی‌شد. کاملا اتفاقی به سازمان حج رفتم و با مسئول مربوطه صحبت کردم و او اسم من و همسرم را به جای کسانی که انصراف داده بودند نوشت و تمام کارهای من را همان روز خودش انجام داد؛ م ن فکر می‌کنم این کار به دست خدا ردیف شد. موارد دیگری هم بوده که خیلی خاص کارها درست شده و این تنها لطف مستقیم خداوند است.» این بانوی صبر باور دارد به اینکه هر روز می‌تواند این مسافت طولانی را طی کند و خودش را به محل کار برساند و با این بچه‌های خاص کار کند.

همه و همه کمک‌های خداوند است. می‌گوید: «این را احساس می‌کنم که خدا همراه من است؛ شاید به خاطر اینکه فرزندانم را از دست دادم و دلم شکسته است خداوند اینگونه من را کمک می‌کند». و شاید اینها، فقط کمک خداوند نیست بلکه تقدیر و تشکری است جانانه از یکی از بهترین بندگانش به خاطر یک عمر خوبی و صبر و مقاومت در برابر سختی‌ها… .
1393021115233439_PhotoL

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟

۲پسر شهید خانم داورپناه، هنوز کنارش هستند و با او حرف می‌زنند. مادرشان در خواب و بیداری آنها را می‌بیند و معتقد است که در خیلی کارها، او را کمک می‌کنند؛ «بچه‌های شهیدم اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد از قبل به من در خواب هشدار می‌دهند؛ وقتی برای مکه خانوادگی ثبت‌نام کردیم، خواب دیدم پسرم لباس احرام پوشیده است. از او پرسیدم چرا با این لباس آمدی؟ گفت آمدم ارزم را بگیرم؛ این خواب را برای پیش‌نماز مسجد تعریف کردم او گفت که اسم شما برای این سفر در می‌آید، سعی کنید او را نیز همراه خود ببرید… .

زمانی که پسر دوم‌ام شهید شده بود من حالم خوب نبود، یک شب خواب دیدم پسرم برای من سوپ آورده است و به من می‌گوید سوپ را بخور اما لوبیاهای قرمز برایت ضرر دارد، آنها را نخور. همان روز گروه آشپزخانه سوپ پخته بودند و همان لوبیاهای قرمز نیز داخل سوپ بود؛ من همانطور که در خواب دیدم لوبیاهای قرمز را نخوردم. من هر سفری که می‌روم، در هر اتفاقی که در زندگی برای من می‌افتد. من فکر می‌کنم پسرانم با ما همراه هستند و کارها را برایمان آسان می‌کنند؛ درست مثل اینکه زنده باشند و در کنارمان. بعضی وقت‌ها این مسائل را که برای کسی تعریف می‌کنم به من می‌گویند پدر و مادرهایی که فرزندشان را از دست می‌دهند از نظر عقلی دچار مشکل می‌شوند. حتی یک‌بار برادرم به من گفت که باید قبول کنی این زندگی را باخته‌ای! اما من حرفش را قبول ندارم و هنوز هر ۳ فرزندم را در کنار خودم احساس می‌کنم.»
1393021115233144_PhotoL

همه فرزندان من

در این ۳۰سال خاطره‌های زیادی از این بچه‌ها دارم اما بهترین خاطره‌ها مربوط به هفته معلم است و اینکه بچه‌ها در هفته معلم با تمام ناتوانی‌هایی که دارند ابراز محبت می‌کنند؛ یادم می‌آید چندسال پیش یکی از بچه‌ها با پول خودش برای خود من دو فیله نایلونی خریده بود و با ذوق آن را به من داد. بچه دیگری بود که یک جفت جوراب خریده بود، یک لنگه را به یک دبیر داده بود و لنگه دیگر را به دبیر دیگر.

اینکه با این ذهنشان و با معلولیتشان اینطور به ما محبت می‌کنند، بهترین خاطرات را برای ما می‌سازد. خاطرات بد هم هست که دلم نمی‌خواهد به یاد بیاورمشان ولی معمولا سخت‌ترین و تلخ‌ترین خاطرات، مربوط به بیماری بچه‌هاست.

یکی از بچه‌ها را به خاطر دارم که ناراحتی قلبی داشت، عمل شد و فوت کرد؛ این بچه برای من خیلی عزیز بود و فوت او برای من خیلی سخت. با اینکه تجربه از دست دادن فرزند دارم اما غم این کودک هم برایم کم از غم از دست دادن بچه‌هایم نبود.

زندگی عاشقانه با کودکان استثنایی
آشنایی با مجتمع آموزش کودکان استثنایی توحید

وقتی فردی نیمی از عمرش را صرف یک کار خاص می‌کند، سخت می‌شود زندگی شخصی‌اش را از زندگی کاری جدا کرد. برای خانم داورپناه هم آنقدر کار و زندگی خصوصی در هم تنیده شده که این تفکیک به راحتی امکان‌پذیر نیست. کاری که این مادر شهید، ۳۰سال است انجام می‌دهد، یک کار معمولی و ساده نیست. مواجهه هرروزه با کودکانی که عادی نیستند و باید چند برابر یک کودک عادی برایشان وقت و انرژی بگذاری، کار راحتی نیست.

مجتمع آموزشی کودکان استثنایی توحید، مکانی است که سرور داورپناه نزدیک به ۳۰سال از عمر خود را در آن گذرانده. ۳۲ سال است که فرهنگی است و در سال تحصیلی ۶۲-۶۳ برای مدیریت این مجتمع آموزشی انتخاب شده است. ۳۰سال پیش که به اینجا آمد، تعداد بچه‌ها کم بود و این ساختمان یک طبقه بیشتر نداشت. این روند تا سال ۷۰ ادامه داشت و افزایش تعداد بچه‌ها باعث شد تا ساختمان را توسعه دهند و آن را ۳طبقه کنند. تعداد دانش‌آموزان آن اوایل حدود ۳۵-۳۰ نفر بود؛ این تعداد با گذشت زمان به ۱۰۰ نفر رسید و کلاس‌های مجتمع کفاف این تعداد را نمی‌داد. مدرسه توحید ابتدا فقط در سطح ابتدایی بود و بعد دوره راهنمایی نیز اضافه شد و ۳سال است که در دوره متوسطه نیز فعالیت دارند. داورپناه، روزهای اولی که به این مجتمع آموزشی آمد را اینطور توصیف می‌کند: «از زمانی که وارد آموزش و پرورش شدم ۲سال به‌صورت کارمند عادی خدمت کردم؛ بعد از ۲سال که مدارس استثنایی را جدا‌سازی‌ کردند نیاز به نیرو داشتند و من را خواستند چرا که از اوایل انقلاب در این کار بودم؛ زمانی که از من درخواست همکاری کردند تا مدتی ناراحت بودم. پسر کوچکم می‌گفت برای چه ناراحتی؟ بچه‌های سالم که معدل‌های بالا دارند نیازی به امثال تو ندارند، آنها خودشان از پس خودشان برمی‌آیند. اینکه برای کودکان خاص فعالیت کنی ارزشمند است».

بچه‌هایی که در این مدرسه درس می‌خوانند، کودکان استثنایی اما آموزش‌پذیر هستند؛ بهره هوشی این بچه‌ها از بچه‌های عادی کمتر است که در گذشته این بچه‌ها را به نام عقب مانده ذهنی می‌شناختند و بعدها به نام کودکان کم‌توان ذهنی شناخته شدند. بحث جدا‌کردن مدارس کودکان استثنایی از کودکان عادی، همیشه موافقان و مخالفانی داشته است. خانم داورپناه، مدیر این مدرسه، به‌هیچ‌وجه موافق جداسازی بچه‌های عادی از کودکان استثنایی نیست. می‌گوید: «باید مدارس استثنایی زیر پوشش مدارس عادی برود؛ در گذشته این چنین بود و وضعیت بهتر بود و این شیوه به نفع بچه‌ها نیز بود؛ جداسازی بچه‌های استثنایی باعث شده که این بچه‌ها برای مردم ناشناخته باشند».
1393021115231947_PhotoL

داورپناه از نگرشی که نسبت به این کودکان و مدارسشان وجود دارد بسیار شاکی است و می‌گوید: «روبه‌روی مجتمع ما بچه‌های عادی هستند، مدیران و معلم‌های مدرسه عادی برای تهدید بچه‌ها می‌گویند اگر شیطنت کنید شما را به مدرسه استثنایی می‌فرستیم! این مشکل بزرگی است؛ دیدگاه مردم ما نسبت به بچه‌های استثنایی به‌گونه‌ای دیگر است و نباید اینطور باشد».داورپناه، بزرگ‌ترین مشکلات کودکان استثنایی را خانواده‌های آنها می‌داند. او معتقد است که بیشتر مشکلات این بچه‌ها به پدر و مادرها باز می‌گردد چرا که اکثر پدر و مادرها فکر می‌کنند بچه‌هایی که از لحاظ ذهنی مشکل دارند باید رها شوند؛ «متأسفانه پدر و مادرها به بچه‌های عادی خود بیشتر رسیدگی می‌کنند و وقت برای کودک خاصشان نمی‌گذارند. به‌طور مثال در برنامه‌هایی که برای آموزش خانواده‌ها تهیه می‌شود از ۱۰۰ خانواده مثلا ۱۵ خانواده حضور پیدا می‌کنند که علت عدم‌حضور برخی خانواده‌ها دوری راه و بعد مسافت و علت دیگر این عدم‌حضور والدین بی‌توجهی به بچه‌های استثنایی است؛ والدین باید بدانند به این بچه‌ها باید بیشتر رسیدگی کنند». نوع آموزش در این مدارس با مدارس عادی متفاوت است. تا کلاس پنجم مانند بچه‌های عادی کتاب‌های اول تا پنجم تدریس می‌شود که البته نوع کتاب‌ها پس از جداسازی مدارس استثنایی متفاوت با بچه‌های عادی است و محتوای آن کمتر شده. بعد از دوره دبستان، دوره راهنمایی که آن را پیش‌حرفه‌ای می‌نامند آغاز می‌شود و در این دوره هر دانش‌آموز یک حرفه را آموزش می‌بیند. در دوره متوسطه هم دیگر خیلی روی درس تاکید نمی‌شود و بیشتر حرفه‌آموزی است.

فعالیت‌هایی که در این مدرسه انجام می‌شود به غیر از موارد آموزشی، مهارت‌های زندگی هم هست. مدیر مدرسه توحید می‌گوید: «معتقدم این نوع بچه‌ها را باید از لحاظ رفتاری و مهارتی پرورش دهیم؛ هر چقدر از لحاظ درسی با این بچه‌ها کار شود زیاد پیشرفت نخواهند داشت، چراکه دیر یاد می‌گیرند و زود فراموش می‌کنند لیکن از لحاظ تربیتی و اجتماعی باید بیشتر با آنها کار شود». داورپناه می‌گوید که هیچ وقت از کارکردن با کودکان استثنایی خسته نشده و نخواهد شد. همیشه با خود می‌گوید روزی که بازنشسته شوم هم مثل زمان خدمت به مدرسه خواهم آمد و برایشان کار خواهم کرد چرا که این معلم و مدیر مدرسه، خودش را هیچ وقت جدا از بچه‌ها متصور نیست. معتقد است چیزی که تا الان او را سرپا نگه داشته، حضور در این مدرسه و کارکردن با بچه‌های استثنایی بوده است؛ «زندگی من با این بچه‌ها معنا پیدا می‌کند و هر سال که یک گروهشان فارغ التحصیل می‌شوند، لحظات سختی برایم ایجاد می‌کند. بدون بچه‌ها زندگی برای من کسل‌کننده است و اگر نباشند، حس می‌کنم چیزی گم کرده‌ام.»

Share