خاطره ای از اولین روز دبستان مقام معظم رهبرى

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا  و به نقل از جام نیوز؛  مقام معظم رهبرى در مورد روز اولى که به دبستان رفتند، فرمودند: روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود: بچه ها بازى مى کردند، ما هم بازى مى کردیم . اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا  و به نقل از جام نیوز؛  مقام معظم رهبرى در مورد روز اولى که به دبستان رفتند، فرمودند:
روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود: بچه ها بازى مى کردند، ما هم بازى مى کردیم . اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود باز به چشم آن وقت کودکى من وعده بچه هاى کلاس اول ، زیاد بود. حالا که فکر مى کنم ، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه هاى کلاس اول بودیم ؛ و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .

rahbar-1البته چشم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهمیدم که چیزهایى را درست نمى بینم . بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشم هایم ضعیف است ؛ پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت ، وقتى که من عینکى شدم ، گمان مى کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در این دوره اول مدرسه و این ها این نقص کار بود.

 

قیافه معلم را از دور نمى دیدم ، تخته سیاه را که روى آن مى نوشتند، اصلا نمى دیدم ؛ و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى آورد. حالا خوشبختانه بچه ها در کودکى ، فورا شناسایى مى شوند و اگر چشم هاشان ضعیف است ، برایشان عینک مى گیرند و رسیدگى مى کنند. آن وقت اصلا این چیزها در مدرسه یى معمول نبود.
البته این مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتى بود، به علاوه مدرسه دینى بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه اندکى دینى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه اصلا برنامه دینى درستى نداشت و کسى توجه و اعتنایى به آن نمى کرد.

 

  یک نکته جالب از دوران دبستان
رهبر عزیز انقلاب در مورد معمم شدن خود، در دوران نوجوانى فرمودند:
چیزى که حتما مى دانم جالب است ، این است که من همان وقت ، معمم بودم ؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى که ایشان سؤ ال کردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود. قبل از آن هم همین طور، از اوایلى که به مدرسه رفتم با قبا رفتم منتهى تابستان ها با سر برهنه مى رفتم ، زمستان که مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پیچید.

 

مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت ، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى پیچید و به مدرسه مى رفتیم .
البته اسباب زحمت بود که جلوى بچه ها، یکى با قباى بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمائى و این ها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران مى کردیم ، نمى گذاشتیم که در این زمینه خیلى سخت بگذرد.

 

خاطرات و حکایتها، ج ۱ ص ۱۰.

Share